سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

حنا جان! سلام
 از روزی که با تو آشنا شده ام بیشتر از چهل روز می گذرد، چهل عددِ بلوغ است، پس آشنائیمان به بلوغ رسیده است و تو دیگر برای من فقط یک خواهر فلسطینی نیستی، تو حالا جزئی از جان منی، و من تو را در وجودم حس می کنم. اسلام این را به ما یاد داده است! مسلمانی یعنی همین، یعنی مسلمانان همه از همند، یعنی همه یک روحند در هزارها تن، این را پیامبر مهربانمان یادمان داده است...
حنای قهرمان من!
از روزی که تو را ناجوانمردانه به بند کشیده بودند پیگیر خبرهایت بودم، روزها از پی هم می گذشت و هر روز تازه ترین خبر همان خبر دیروز!! حنا اعتصاب غذا کرده است...
روزها در پی هم می گذشت و تنها کاری که از دست من_ این خواهر کوچکت_ بر می آمد دعا برای پیروزیت بود، گرچه همان موقع هم می دانستم تو پیروزی، همان اولین روزی که خبر تحصنت را شنیدم. نمی دانی آن روزهای تحصنت چقدر دلم می خواست با تو حرف بزنم! چقدر دلم می خواست بیایم فلسطین، پیش تو!!
راستی حنا جانم! در آن روزهای سخت اسارت، آن نسیمی که هر روز چهره نخسته و استوارت را نوازش می داد، همان که هر روز به تو جانی تازه می داد! آن را هیچ وقت نگاه کردی که از کدام سو می وزد؟!
از سوی ایران! آن نسیم دعا ها و پیامهای نصر من الله مردمِ من بود که هر روز بر بال نسیم روانه سرزمین تو می شد!
حنا ی قهرمانم!
دیروز که خبرت را شنیدم، نمی دانی از سر شوق اشک هایم چطور فواره زد! نمی دانی چه حس غریبی داشتم، نمی دانی چقدر حرف برایت داشتم! الان اما تنها حرفی که می توانم برایت بنویسم این است: درود خدا بر تو شیرزن، چه خوب این پستهای روزگار را به زانو درآوری.
درود خدا بر تو حنا، تو به تمام دنیا نشان دادی اسرائیل پست تر از ان است که نتوان از جغرافیای تاریخ حذفش کرد!
حالا تازه می فهمم امام ما چه گفته بود: اگر هر مسلمان یک سطل آب بریزد اسرائیل را آب می برد!
فقط کاش هر مسلمان سهم آبش را بریزد! تو که کارت را کردی حالا نوبت ماست! با این کار تو اسرائیل را آب برد! یعنی آبروی نداشته اش را آب برد!
حنای قهرمانم!
به داشتن خواهری مثل تو می بالم با تمام وجود...
حنای قهرمانم!
امیدوارم روزی بشنوم که اخبار می گوید: اسرائیل نابود شد...
حنای قهرمانم!
اسطوره شدی بانو، اسطوره شدنت مبارک...

پیوست:
این همه استقامت را جز در قامت یک زن مسلمان نمی توان یافت، درود خدا بر پیامبرش محمد ص که دامان پاکش در طول تاریخ همواره قهرمان پرور است.



نوشته شده در سه شنبه 91 فروردین 15ساعت ساعت 11:42 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

فائزه مهربانم، سلام
پیش از این نشانی از من خواسته بودی، نشانی از خدا!!! گرچه من خود راه نابلدم اما میانبرهای مسیری را که خواسته بودی خوب می شناسم!!
فائزه ام!
فاطمیه است این روزها، میبینی عجب عطری پیچیده است توی آسمان؟! آخر آسمان را با گلاب بهشت شسته اند و با بال ملائک فرش کرده اند، آخر آسمان این روزها منتظر میهمانی است بس عزیز.
فائزه من!
فاطمیه است این روزها، میبینی چه غوغایی است؟ آن بیدها را میبینی که چه بی تاب برخود میلرزند؟ آن آبها را چطور؟ دیوانه شده است انگار، دریا را میگویم! میبینی چقدر سر بر ساحل می کوبد! دریا هم تاب داغ زهرا  س را ندارد!
فائزه جان!
چه نشانی واضحتر از زهرا س نشانت دهم؟؟!!  اصلا آن نشانی که تو مشتاق در پی اش هستی و پریشان از همه میپرسی
"کجاست خدا؟" همین جاست! همین فاطمیه! آری آن نشان همین جاست! همین کوچه! همین سیلی! همین زهرا س...
فائزه جان!
چرا نشانی دور بدهم؟ چرا تو را دور کوچه و خیابان های این دنیای بی خدا سرگردان کنم؟! وقتی خدا همین جاست! همین نزدیکی ها!!
فائزه جان!
فاطمیه است این روزها، آسمان به زمین نزدیکتر است از همیشه! فاصله تو و خدا فقط به اندازه یک یا زهراست!
فائزه خوبم!
 خدا همین جاست، توی پنج شنبه همین هفته! میبینی خدا چقدر نزدیک است؟ و تو فقط به اندازه یک یا زهرا از او فاصله داری!
فائزه جان!
فاطمیه ات، روزهای خدائی شدنت گوارایت...
باز هم محتاجم به دعایت...



نوشته شده در دوشنبه 91 فروردین 14ساعت ساعت 8:26 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

سیزده به در

احتراما اینجانب طبیعت دلگشا فرزند بهار، متولد آسمان، به شماره شناسنامه باران، عدم رضایت خود را مبنی بر شرکت فرزندان آدم در مراسم سیزده به در اعلام می دارم!!
فرزندان من: هوای پاک، درختان، گل ها وسبزه ها، رودخانه ها و جویبارها، کوهسارها، پرندگان و چرندگان! از دست سیزده به در شما آدم ها عاصی شده اند!! از دست روزی که به نام من زده اید!! به نام من اما...!!!
 دست و پای درخت را می شکنید و روی گل ها و سبزه ها آتش روشن می کنید و دودش را می دهید به خورد پاکی هوا! بچه هایتان هم کمی آن طرفتر سنگ پرت می کنند به دامن من و پر و بال و دست و پای پرندگانم را می شکنند!! ضایعاتتان را هم که ول می کنید توی جاری آبهایم!! یک روز به نام من از خانه ها بیرون می زنید و در عرض کمتر از چند ساعت مرا به خاک و خون می کشید!!
آخر کجای این دنیا چنین رسمی است؟؟ برای کسی بزرگداشت بگیرند و بریزند روی سر وکولش و تا می توانند بزنندش؟؟؟!!! بزرگداشت گرفتنتان برای من که اینجور است! برای خودتان را نمی دانم!!
آی آدمها یک کلام لب کلام اینجانب طبیعت فرزند بهار متولد آسمان به شماره شناسنامه باران سیزده به در را تحریم می کنم!!!! لطفا نیایید!!
بگویید فقط با فرهنگ هایتان بیایند تا هم ما کیف کنیم و هم ایشان...



نوشته شده در یکشنبه 91 فروردین 13ساعت ساعت 9:40 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

از این حس متنفرم، از این حس لعنتی که نمی گذارد به پایت بیفتم! یادش به خیر بچه که بودم چقدر راحت بود بوسیدنت، اما بزرگتر که شدم یک چیزی بود که نمی گذاشت لب هایم با دستان تو راحت باشند! نوجوانی پر بود از این حس لعنتی! اصلا نمی گذاشت حتی روی دستهایت، خم شوم چه رسد به پایت!! خیلی وقتها لبهایم هوس دستانت را می کرد اما نمی شد که نمی شد!!!  مگر چه میشد که می توانستم به طواف دستانت بیایم!!! این حس که اسمش را گذاشته ام لعنتی تا شانزده سالگیم با من بود تا وقت مکه رفتنم!! خدا حفظ کند حاج آقا مجد را، آمد و گفت من دارم شما را می برم مکه حلالتان نمی کنم اگر دست مادرانتان را نبوسید!
با همین حس لعنتی آمدم جلو! چشمهایم پر اشک بود! نمی شد حرف بزنم، این لعنتی جلوی حرفهایم را هم گرفته بود، اما صدای حاج آقا مجد همینطور توی گوشم بود حلالتان نمی کنم، حلالتان نمی کنم... آخر دستت را گرفتم و گفتم حاج آقا گفته باید دست شما را ببوسم... بوسیدم و با اشکم فوری از تو دور شدم!! اما انگار راحت شده بودم، خیلی راحت! از مکه که برگشتم دیگر بوسیدن دستان تو و پدر برایم آرزو نبود، خیلی راحت گاه و بی گاه بوسه ام روی دستانت فرود می آمد، راحت شده بودم، خدا حفظ کند حاج آقای مجد را.
اما حالا لبهایم قدم های تو را می خواهند! دلم به بوسیدن دستانت راضی نمی شود! اما باز همان حس لعنتی با من است!! تماشایت می کنم و دلم دارد از جا کنده می شود برای بوسیدن پاهایت، دیوانه میشوم بس دلم می خواهد اما باز هم نمی شود که نمی شود!!
کجایی حاج آقا مجد؟؟ امشب به خوابم بیا و به من بگو حلالت نمی کنم اگر پای مادرت را نبوسی! خواهش میکنم بیا، دارم دیوانه می شوم...
پیوست:
حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها فرموده اند: خود را به پای مادرت بیفکن، قدم های او جایگاه بهشت است.



نوشته شده در شنبه 91 فروردین 12ساعت ساعت 11:36 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

همه مهر و محبتم را در کلامم ریخته ام و با یک دنیا صداقت و دوستی برای تو می نویسم، برای تو فائزه مهربانم.
فائزه ام! از همان اولین جرقه ای که در آسمان رفاقت زده شد و من تو را پیدا کردم، به حالت غبطه خوردم!
تو دنبال گمشده ای بودی و به هر کس می رسیدی از گم شده ات نشان می پرسیدی، وقتی نشانی اش را از من خواستی، تازه فهمیدم در پی که هستی!! تازه به حالت غبطه خوردم!!
هر کسی توی این دنیا گم شده ای دارد، و تمام عمرش را صرف یافتن آن می کند!
هر کس در حد خودش در پی کسی می گردد و باز در حد خودش به وصال می رسد.
 آدم ها به وسعت گم شده شان بزرگ می شوند، و به بلندای همتشان عاشق می شوند. حالا هر چه معشوق بزرگتر، وجود عاشق دریایی تر.
فائزه ام!
توی این دنیای شلوغ و بین اینهمه عشق های رنگین، بین این کوچه های دنیازدگی و دیوارهای سنگی، توی این هیاهوها که صدا به صدا نمی رسد، تو به یکباره جلوی مرا گرفتی و پرسیدی: خدا را کجا می توان یافت؟!
پرسشت مثل یک سطل آب یخ زده خالی شد روی سرم!!
خوش به حالت! عجب گم شده ای داری...
گم شده ات چقدر بزرگ است؟ اصلا می شود حساب کرد؟!!! جذر و مد دل تو را چطور؟!!!
بس که گم شده ات بزرگ است اینهمه دریا شده ای، اینهمه مواجی و اینهمه بی تاب، اینهمه بی قرار....
خوش به حالت فائزه، عجب معشوقی داری! چقدر مجنون شده ای! چقدر دریا شده ای. اصلا بگذار دریا صدایت کنم!
دریا جان!
خوش به حالت!! خدا چقدر تو را دوست دارد! تو را انداخته است دنبال خودش! خوش به حالت! لابد لذتی دارد که نگو و نپرس؟ همینطور است؟!
دنیا میدان بازی ما آدم هاست!! ما به همان اندازه که بزرگ میشویم کوچک میشویم و بچه!! بازیمان هم قایم باشک با دنیا و مافیها!!
دریا جان!
 خوش به حالت خدا تو را چقدر دوست دارد، خودش آمده است توی بازی زندگیت!! تا تو دنبالش بگردی و با شوق صدایش کنی! او هم با هزار و صد اشتیاق تو را صدا بزند: بیا داری نزدیک می شوی!!
دریا جان!
 خوش به حالت خدا تو را چقدر دوست دارد،
دریا جان!
 بازی زندگیت گوارایت، فقط گاهی در جزر و مدهای خدائیت یاد من هم باش...
باز هم می گویم خوش به حالت خدا چقدر تو را دوست دارد...



نوشته شده در جمعه 91 فروردین 11ساعت ساعت 12:33 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

ریحانه روی مبل اتاق نشسته بود و با خدای خود  راز و نیاز می کرد:

خدایا خودم می دونم که بدم. چرا این قدر منو امتحان می کنی. من همین الان ازت عذر خواهی می کنم. سرتاپام پر از کثافته. حالم از خودم بهم می خوره. فکر نکنم از منم بدتر باشه . چون هرکسی هرکاری کنه آشکارا می کنه ملامتشو می شنوه. ولی من با این نعمتای تو دارم گناه می کنم بعد بین مردم می رم انگار نه انگار که تو خفا و پنهانی چی کار کردم. می شینم بدی های اینو اونو می گم و می شنوم.تو هم هیچی بهم نمی گی. حتی آبرومو نمی بری. خدایا منو ببخش. من خیلی بدم. من هیچی نیستم. من خسران زده ام. بهم کمک کن. من ...خدایا ... با چشمام گناه کردم. با زبونم. با گوشام. با دستم. منو ببخش. به جز پیش تو باید پیش کی برم؟ الهی و ربی من لی غیرک؟ الهی و ربی من لی غیرک. (خدایا کی رو غیر تودارم؟) من تو را از یاد بردم. من غافل شدم. خدایا زشتی عملمو نفهمیدم. خدایا یقینو علم و شوق و خوف به من بده. خدایا این بنده گنه کارتو ببخش. می خوام عاشقت باشم. می خوام بیام پیشت ولی با این بار گناه نمی تونم بیام. این غلو زنجیرا رو ازم بگیر به جاش یه جفت بال بهم بده . خدایا پرو بالم بده.روم زیاده می دونم . اما تا تو دنیام باید یه حرکتی کنم. خدایابه دادم برس.دارم دیوونه می شم...

غلط کردم خدا

 

ریحانه از خودش راضی نبود. راضی هم نمی شد. دوست داشت همه نقاشی هاشو سیاه بکشه . دوست داشت زمین زیر پاش بلرزه و سقف رو سرش آوار شه . اما چی کار کنه که اثر گناه رو دلش مونده بود. از دست خودش خسته شده بود ...

تو همین فکرا بود که شوهرش درو باز کرد و اومد تو خونه.رفته بود رو پشت بوم آنتن پیرزن همسایه رو درست کنه. همون طور که داشت کاپشنشو در میاورد بلند بلند حرف می زد: عجب آدمیه . کلافه شدم از دستش. هرچی بهش میگم لاتقنطوا من رحمة الله.ان الله یغفر الذنوب جمیعا. (از رحمت خدا ناامید نشوید.قطعا خداوند همه گناهان را می آمرزد.) بازم حرف خودشو می زنه...

ریحانه که این آیه رو شنید یک جرقه تو دلش زده شد. انگاری این آیه برای اون نازل شده بود. واقعا هم همین طور بود. اشکش جاری شد. سریع اشکشو پاک کرد و بلند شد به همسرش گفت: چی با خودت می گی؟ درباره کی حرف می زنی علی آقا؟

علی آقا جواب داد: هیچی، یکی از دوستامو می گم. رو پشت بوم که بودم زنگ زد به منو شروع کرد به درددل کردن. یه گربه رو زیر گرفته بود . چون کارداشته و با سرعت می رفته حواسش بهش نبوده. یه نگاه می کنه می بینه گربهه داره جون می ده. ولی پیاده نمیشه طفلکو درمان کنه. گازو می گیره و ... حالا بدجوری عذاب وجدان گرفته.

ریحانه بلند شد و رفت تو آشپزخونه . به همسرش گفت: چایی می خوری گرم شی؟علی آقا جواب داد :نیکی و پرسش؟

ریحانه زیر لب گفت: خدایا خیلی دوست دارم.

 



نوشته شده در جمعه 91 فروردین 11ساعت ساعت 12:17 صبح توسط سیده فاطمه| نظر

راهی برای رفع خستگی خانم های خانه دار

وقتی بین زن و شوهر ها عاطفه ای در بین نباشد این جمله(مگه من کلفتم؟!) به میان می آید و گرنه اگر زنی شوهرش را دوست بدارد هرچه قدر هم بوی جوراب همسرش گیج کننده باشد از شستن آن لذت می برد و اگر فرصتی پیش آید آرام در گوش او زمزمه می کند: نمی دونی زن بودن برای تو چه کیفی می ده!

البته بعضی وقتا بدجوری کارای خونه زیاد می شه . اینه که خیلی روی ما فشار می یاد .

خانه داری

 بچه داری از چپ . غذادرست کردن از راست. خانه تمیز کردن از پایین . همسرداری و مهمانداری و لبلس شستن و خیاطی و ... آه نفسم بند امد...

خدا به خیر بگذراند ...

اما بازم با این اوصاف کارهای منزل ما با کارهای خانه حضرت فاطمه(س) یکی نیست . چون ایشان باید خودشان گندم آرد می کردند تا نان درست کنند. به پیشنهاد حضرت علی (ع) رفتند سراغ پیامبر اکرم(ص) تا کنیزی جهت کمک به حضرت فاطمه (س) تقاضا کنند. اینجا بود که دوست و حبیب خدا(ص) ، ذکری را به ایشان آموزش دادند که ان لحظه از کمک کنیز بهتر می نمود. این ذکر همان تسبیح حضرت زهراست. 34بار الله اکبر.33 مرتبه الحمدلله. 33مرتبه سبحان الله.

تسبیح

شاید تفسیر آن این گونه است:

الله اکبر: خدا بزرگترست. بزرگتر از هرچیزی که به ذهن آید. مشکلات من بزرگترست یا خدای من؟ البته خدای من.

الحمدلله. سپاس برای خدا که من کارهایی برای انجام دادن دارم . سپاس فقط برای خدا که من توانایی انجام کارها را دارم. تمام ستایش ها برای خدا که مرا به این نکات راهنمایی کرد.

سبحان الله: پاک و منزه است خدا از صفات مخلوقان. خدا ناتوان نیست . به من نیرو می دهد. خدا کر و کور نیست. می بیند بی چشم و می شنود بی گوش. کارمرا می بیند. سخنان مرا می شنود. پس مزد و پاداش من سر جاش هست.



نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 10ساعت ساعت 11:42 عصر توسط سیده فاطمه| نظر بدهید

 

گل بارونه امشب

آسمان به زمین چشم دوخته بود، کربلا فاصله عراق تا مدینه را یک نفس آمده بود،کعبه تا صبح گرد مادری طواف می کرد و اما شام تا سحر به خواب نرفت! گویی آن شب کسی خواب از سرش پرانده بود! کوفه می لرزید، آسمان گاه آرام گاه قاه قاه می خندید، زمین از فرط غرور بر خویش می بالید.
آسمان منتظر، کربلا تشنه، کعبه مشتاق، شام لرزان، همه اما آرام سحر را به انتظار نشسته بودند.
چون سحر چشم گشودصدای لبخند کودکانه ای آسمان را میمهمان علی ع نمود.
آسمان تا صبح گرد خانه علی ع طواف می کرد گویی آن شب سرای علی ع کعبه بود و آسمان محرم!
پر ملائک خانه علی تا عرش را حریر زده بود، به گمانم آن شب خدا هم میهمان زهرا س شده بود.
آسمانها و زمین همه شاد و مست نغمه یا زینب بر لب داشتند که زینت علی ع به مصیبت ها خندیده بود آن شب...



نوشته شده در سه شنبه 91 فروردین 8ساعت ساعت 10:55 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

قرآن را باز می کنم و می نشینم پشت رحل:
 مادر دوباره برایم قرآن بخوان، مثل بچگی هایم، تو بخوان تا من گوش بدهم، حالا مرا ببوس نوبت من است، من برایت حمد را می خوانم و تو از سر شوق مرا محکم بغل کن، دوباره من اخلاص را می خوانم و تو برایم دست بزن آن هم از ته دل. این ها را که خواندم دعای فرج را از من بپرس، بگذار مثل همان بچگی هایم برایت بخوانم و از نیمه هایش با دعای دست قاطیش کنم آنوقت تو لبخند بزن و بگو دقت کن عزیزم.
بگذار دور اتاق با شوق بدوم و با همان صوت بچگیم برایت قرآن بخوانم. بگذار دوباره با شیطنت قرآن حفظ کنم، دوباره داد بزنم: بیسمی الله الوحمن الوحیم! و تو دوباره بگو رحمن، دخترم؛ دوباره بگو رحیم دخترم!
آن رادیو را روشن کن شاید هنوز هم مثل رمضانهای بچگی هایم استاد پرهیزگار توی آن باشد و برای من قرآن بخواند، یادش بخیر چقدر استاد پرهیزگارِ توی رادیو برایم عزیز بود.
مادر دلم برای قرآن تنگ شده است، خیلی وقت است دیگر برای قرآن خواندنم به من جایزه نداده ای!! من هم خیلی وقت است که دیگر برایت قرآن نخوانده ام!! نمی دانی چقدر دلم برای قرآن تنگ شده است، امروز دوباره نشستم پای ترتیل استاد پرهیزگار، اشک هایم همینطور بی اختیار می آمد، دلم عجیب تنگ شده است، برای آنوقتهایی که پرهیزگار قرآن می خواند و تا عمق جانم می نشست، کاش مثل بچگی هایم هنوز هم با شوق قرآن می خواندم، آن موقع که بچه بودم قرآن می خواندم و دلم به جایزه های پدر و گاهی حتی به یک شکلات راضی می شد، نمی دانم اما الان که بزرگ شده ام چرا آن همه جایزه های بزرگ خدا چشمم را نمی گیرد؟!! چرا برای خدا قرآن نمی خوانم تا صدایش را بشنوم که به تبارک بلند است؟!! نمی دانم چرا حالا که بزرگ شده ام نمی فهمم صدای خدا را «فاقرؤوا ما تیسر من القرآن»، نمی دانم چرا؟؟!!! اما انگار در دنیای ما آدم بزرگها برای قرآن وقتی نیست...!!
مادر! نمی دانی چقدر دلم تنگ شده است برای قرآن...



نوشته شده در سه شنبه 91 فروردین 8ساعت ساعت 9:27 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

 

آی آدم ها...

دبلیو دبلیو دبلیو دات پارسی بلاگ دات کام!!
گوشه سمت چپ ستون سبز رنگ! همتون باهاش آشنایید، تبلیغ مجله خودمونه!! همین پارسی نامه جان خودمون که خیلی وقتا رقابت ما بر سر ثبت مطالبمون توی این مجله است حالا کاری به خلوص یا عدم خلوص نیتمون ندارم!
 بگذریم داشتم از اون تبلیغه می گفتم! چیزی که توی این تبلیغ خیلی چشمو گرفت این بود:           « میعادگاه شهروندان نجیب وب»
اولش خیلی خوشم اومد! چون واقعا ورق زدن پارسی نامه حس خوبی به آدم میده! حس میکنی تو یه فضایی هستی که همه اطرافیات مؤمنند و گل و گلاب، حرفها خیلی به دلت میشینه و به قول خود بروبچ یه جورایی میشه گفت پارسی نامه میعادگاه شهروندان نجیب وبه! یا یه پارک مجازی که بچه مثبتا دور هم جمع میشنو حرفاشونو به همدیگه میگن!
اما یه کم که رو این حرف فکر کردم ناراحت شدم!!!
با خودم فکر کردم این حرف یه تضمن معنایی هم داره! و اون اینکه توی وب یه سری شهروند هستند که نمیشه بهشون گفت شهروند نجیب!!!
این واقعا ناراحت کننده است!! چرا توی ایران عزیز ما، بین جوونای پاک ما، توی همین وب، بین شهروندای همین وب!! باید کسانی باشند که نشه بهشون گفت نجیب؟؟؟!!!!
چرا باید باشند؟؟ حالا که هستند چرا برای ما مهم نیست؟؟؟!!!
همینقدر که من یه وبلاگ مذهبی دارمو توش به اصطلاح دارم حرف از خدا و پیغمبر میزنم! همین کافیه؟؟!!
مگه وب یه شهر نیست؟؟!! مگه ما هممون همسایه های دیوار به دیوار همدیگه نیستیم؟؟!! پس اونهمه سفارشی که پیامبر مهربونمون نسبت به همسایه داشتند چی میشه؟؟ تو همسایگی ما، تو همین وب بغلیمون یه جوون حرفایی میزنه که...!! و ما بی تفاوت!!
پس حق همسایگی چی میشه؟؟!!
 

آی آدمها، که در ساحل نشسته شاد و خندانید،
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید

آی شهروندان نجیب وب!!
خوب بودن نیست کافی!! دیگران را هم با خود کنید همراه!!
 خوب بودن نیست کافی!! دیگران را هم با خود کنید همراه!!
دیگران را هم با خود کنید همراه....



نوشته شده در دوشنبه 91 فروردین 7ساعت ساعت 6:49 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin