سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

بسم الله
.
چه رازی هست خدا می داند!

اما هر چه که هست راز است!

چیزی شبیه حساب احتمالات نیست که بگوییم طبیعی است!

در حلب، پلاسکو، شلمچه، سانچی و شاید تمام ارض و سماء و ماءهایی که قرار است کربلایی برپا شود جوان ها إرباً إرباً می شوند!

جوان های پاکی که خوش منظرند و خوش قد و قامت!

هر کس پای روضه علی اکبر از دلش بگذرد کاش من هم... مطمئنا دیگر ماندنی نیست!

کسی چه می داند شاید یک زمانی مثلا وسط های ظهر عاشورا، زمین با زمان هم قسم شده باشد هر جا قرار شد دل لیلاها تکه تکه شود علی اکبرها إرباً إرباً شوند...

حالا سانچی کربلا شده است

و شعله های آتش وسط قلب لیلاها زبانه می کشد

و علی اکبرها میان آب و آتش شهید شده اند... 

بگویید یک نفر روضه اکبر بخواند

ما در کربلای سانچی 32 علی اکبر داده ایم...

برای هر قطعه از بدنِ اکبرِ حسین، یک اکبر آورده ایم...

یک نفر روضه اکبر بخواند

ما باز شهید داده ایم...

.

شادی ارواح طیبه شهدای سانچی صلوات

پینوشت:

من نمی فهمم مرگ شهادت گونه یعنی چه؟! یعنی به شهید شدنشان مشکوکید؟! شهید شدن که شاخ و دم ندارد، پرسنل سانچی شهید راه خدمت به جمهوری اسلامی شده اند...

 

پینوشت:

من به کتاب ارمیا اثر رضا امیرخانی علاقه خاصی دارم و از تمام این کتاب یک بندش رو عاشقانه دوست دارم، امشب که قلبم مالامال درد بود، ابتدای این متن رو به تقلید از این بخش ارمیا برای شهدای سانچی نوشتم.

چه رازی بود، خدا می دانست. اما هرچه بود، راز بود. چیزی مثل حساب احتمالات نبود که بگوییم طبیعی است. در این گردان و شاید همه ی گردانها، بچه هایی که صدای خوبی داشتند، نمی ماندند. هر کس یک بار روضه امام حسین می خواند، بچه ها سر عملیات مطمئن بودند که دیگر بر نمی گردد. گردان هیچ وقت مداح ماندنی نداشت. همه مداح های گردان ابتدا در جای خلوتی معلوم می شد صدای خوبی دارند، در جای شلوغی گل می کردند و در جای خلوتی پرپر می شدند و بعد هم مراسم ترحیمِ مداح ها، که همیشه حال و هوای خاصی داشت، حتماً کسی یا کسانی گل می کردند و تجربه ای حزن آلود، تکلیف پرپر شدنشان در جایی خلوت را معلوم می کرد و همین سیر مداح و شهید، مانع شده بود که بعد از آتش بس، گردان مداح داشته باشد.



نوشته شده در یکشنبه 96 دی 24ساعت ساعت 7:54 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله...
.
البته این از ریشه غلط است

اصل درستی نیست

اما واقعیت همه ما آدم ها همین است!

محبت هایمان حد و اندازه دارند،

مقصودم این محبت های رایج خانوادگی و دوست و فامیلی نیست!

اینکه خیلی طبیعی است! آدم یکی را بیشتر می خواهد یکی را کمتر، دل است دیگر...!

مقصودم اما دقیقا محبت های مقدس مان است!

محبت هایی مثل محبت به خدا، محبت به اولیای خدا...

اگر کلهم نور واحدند! پس چرا امامهایمان برای ما با هم فرق می کنند؟!

چرا از امام رضا به آن طرف چند دقیقه طول می کشد تا حساب کنیم کدامشان چندمین امامند و کدام یک پدر است و کدام یک پسر؟

چرا حتی اسامی و القابشان را هم درست نمی شناسیم؟

راستی چرا بین این نورهای واحد اینهمه فرق می گذاریم؟

برای ایشان که محبت ما فرقی نمی کند! این عدم شناخت و این کم محبتی ها در اصل از بیچارگی خودمان است...

راستی که چقدر امام نشناسیم ما...



نوشته شده در چهارشنبه 96 شهریور 29ساعت ساعت 12:18 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله...

خورشید، در قلبِ مرداد، به بلوغ می رسد!

کمالِ آفتاب، نیمه مرداد است!

و شما درست در روز زایش و تابش خورشید در زمین هبوط کردید…

شما آن گرمترین و روشن ترین شعاع آفتابید که بر ما منت گذاشتید و به نَفَس هایمان تابیدن گرفتید تا ما از وجود شما حیات بگیریم و عشق و زندگی…

بی شک شما همان رطب اعلای بهشتید که در خرماپزان نیمه مرداد از شاخ نخلهای جنت چیده شدید و در طبقی از نور، کنار محراب پدر، گرمی و شیرینی تان به ما عطا شد…

باید نیمه مرداد را آینه بندان کنیم تا تصویر شما در آینه ها تکثیر شود!
یک دانه "شما" کم است! دنیا باید از شما هزار هزار داشته باشد، از شما که اسطوره اید در شکیبایی و بزرگی…

من و تک تک این خواهر و برادرها باید قلب هایمان را تراش دهیم و تندیس شما را روی آن حک کنیم…

باید که نیمه مرداد را به احترام هبوط شما ایستاده به شب برسانیم!

باید تمام شهر را آذین ببندیم

باید برای خجسته روز ولادت شما جشنی به شکوه آسمانها برپاکنیم…


باید که مهرانگیزترین و پر احترام ترین واژگان را به استخدام بگیریم شاید در خور شأن شما خطی توان نوشت…

مادرم!
ای وسیع ترین و زلال ترین و آبی ترین اقیانوسی که به عمر دیده ام!

نیمه مرداد
سالروز تولد تمام خوبی ها، تولد بهترین مادر دنیا
بر پدر و بر من و بر تمام اهل این خانه هزارهزار بار مبارک باد…

مادرم!
واژه ای نیست که با آن شما را ستایش کنیم…

تنها می توان نوشت: دوستتان داریم، بهترین!



سایه تان مستدام

خاک پای شما:اهل خانه پر مهر و صفامان...



نوشته شده در یکشنبه 96 مرداد 15ساعت ساعت 9:39 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

کیف پولش را باز می کند و عکس حضرت آقا را بیرون می کشد: ببینید میخوام عکسها در این قطع باشه!

نگاه عکس آقا می کنم دلم هری می ریزد!

ادامه می دهد: حدود شصت تا عکسه شهیده

دلم قنج می رود...

برای بسیج می خوام!

تیر خلاص را می زند...

 

می پرسم: بسیج دانشجویی؟

جواب می دهد: نه بسیج دانش آموزی....

فوری می گویم چشم و نگاهم را از چشم های نجیبش می دزدم...

می خواهم اشکی را که دور چشمم حلقه زده نبیند...

 

 

هنوز هم نمی توانم دست و پایم را مقابل اسم آقا و اسم بسیج جمع کنم!

زود خودم را لو می دهم!

شاید همین که اینهمه هویدایم کار دستم داد...

 

تقریبا همه می دانند نقطه ضعف من همین چیزهایی است ک تمام عمر برایشان نفس زده ام: حضرت آقا، بسیج، انقلاب، شهدا...

اینها واژه های اصیل زندگی منند...

 

الحمدلله رب العالمین

 



نوشته شده در دوشنبه 96 تیر 19ساعت ساعت 10:41 صبح توسط ملیحه سادات| نظر بدهید

بسم الله...

اصلا من گوش‌هایم نسبت به بعضی کلمات حساسند!

مثلا اگر در یک همهمه‌ی ملیونی

یک نفر

آرام، زیر لب، زمزمه کند

نجف‍‍ـــــــــــــــــ...

یکدفعه تمام حواس من می رود سمتش!

یعنی دارد چه می‌گوید؟

.

.

اصلا من حواسم به آنها نبود

 آن طرف‌تر در عوالم خودم سیر می‌کردم

 نمی‌دانم چه شد که شنیدم یکی‌شان گفت

«ایشون فردا شب نجفند!»

حرفش تمام نشده بود که یک لحظه خودم را دیدم

که در آغوشش رها شده‌ام

و صدایم بلند است به های‌های گریه کردن!

بی آنکه برایم مهم باشد که تا بحال هرگز ندیده‌امش

و بعد از این نیز شاید هرگز نبینمش!

غریبه بود

اما در آن ساعت برای من از هر آشنایی آشناتر

هیچ چیز مهم نبود

مهم این بود که او

مسافر نجف بود...

.

.

دیگر ادعای عاشقی نمی‌کنم!

اما هنوز هم

زانوهایم خم می‌شود

هنوز هم به زمین می‌افتم

هنوز هم با صدای بلند گریه می‌کنم

اگر کسی پیش چشم‌های من

برود

نجفـــــــــــــــــــــ...

.

.

خدا را چه دیدی؟

شاید یک روز قید دنیا را زدم

آمدم نجف

همانجا

پیش چشم‌های خودت

جان دادم...

.

.



نوشته شده در چهارشنبه 95 مهر 28ساعت ساعت 10:7 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله...
.


اول غروب
دمدمه‌های اذان
درست همان دمِ افطار!
.
زانوهایم شل شد
همانجا
یک گوشه از حریمت
افتادم روی زمین
و با تمام وجود
های و های
شروع کردم به گریه!
.

حالا من آمده‌ام
درست همان لحظه‌های نزول هل أتی
درست دمِ خانه شما
.
آمده‌ام
شاید از آمد و شد جبرئیل
چیزی هم به جان من بگیرد!
شاید در هلهله ملائک
در آن شور ملکوت
در آن تبارک‌های بی‌امان
شاید در آن شلوغیِ عرش!
خدا را چه دیدی!
من هم به اشتباه قاطیِ شما شدم!
.
.

تند و بی‌وقفه می‌خوانم
إنما نطعمکم لوجه الله لا نرید منکم جزاء و لا شکورا

الحمدلله که شما عطا می‌کنید
بی آنکه از من چیزی بخواهید

و یطعمون الطعام علی حبه مسکینا و یتیما و اسیرا
الحمدلله که شما عطا می‌کنید
بی‌آنکه از من بپرسید آیا تو از ما هستی؟!

.
چقدر خوب شد که هل أتی نازل شد!
اگر هل أتی نبود...

نه!
نمی‌شود که هل أتی نباشد!
.
تا شما هستید
هر روز
بی‌وقفه
بی‌امان
هل أتی
می‌بارد از آسمان
.

این منم که باید
خودم را برسانم
زیر این بارش‌های بی‌امان
و ببندم چتر سیاه گناهم را
تا زیر رحمت شما
خیس شوم
آنقدر خیس
که چادرم روی سرم سنگینی کند
کفش‌هایم سر بخورد
و نتوانم قدم از قدم بردارم!

آن وقت
شمـــــــــــــــــــا
تبسم کنید
و بگویید
حالا کجا می‌خواهی بروی!
همین‌جا
پیش ما
بمــــــــــــــــــــــــــان!
.
.

من شما را
و هل أتی را
عجیب دوست می‌دارم...



نوشته شده در چهارشنبه 95 مهر 7ساعت ساعت 8:19 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله
.
برای شمر بودن لزومی ندارد سر از تن امام جدا کنی!
خدا هر کس را به وسعت امکانات خودش اجر و عقاب می‌دهد!
.
.
.
برای حمالة الحطب بودن نیازی نیست روی سر پیامبر خاکستر بریزی!
در محدوده خودت آتش بیفروز
فتنه کن
هر کجا دستت می‌رسد آشوب بپا کن
مرحبا!
اینگونه تو و أبی لهبت هر روز نزول تبت یدی را تازه می‌کنید!
.
راستش ام جمیل هم پیغمبر را می‌خواست!
یعنی بس که می‌خواستش تحمل نداشت محمد، فرزند دیگری باشد!
آنهمه زیبایی
آنهمه مهربانی
آنهمه محبوبیت
باید در فرزند ام جمیل می‌بود نه در کودک آمنه!
.
راستش ام جمیل آتش حسادتش را به جان خرید!
.
.
تو هم شبیه همو باش
بگذار شعله‌های حسادتت به دامان خودت بگیرد!
أبی لهب بیچاره‌ات را هم در آتش خشم و کین خود بسوزان!
.
.
آن شب آن شبی که خودت می‌دانی چه کردی!
من شیطان را دیدم که در منظر تو هبوط کرده بود
نعره می‌زد، دست تکان می‌داد و جهنمش را بر روی تو تف می کرد!

حرفهایت برای من ارزنی نمی‌ارزد!
لیک یک حرفت بر دلم داغ می‌زند!
« ما مورد تأیید حضرت زهراییم! »

راستش دلم برایت می‌سوزد وقتی اینهمه از خودت مطمئنی!
.

از ما که گذشت!
تو اما حواست به حضرت زهرایت هست؟!
.
.
مخاطب خاص من!
کاری که تو میکنی بنده هم اگر ببخشد
خدا نمی‌بخشد
شک نکن!
.



نوشته شده در دوشنبه 95 مهر 5ساعت ساعت 8:18 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله...
.
همین‌ها را اگر یک سال هم تمرین بدهی تا یک بیت شعر هماهنگ بخوانند؛ عمرا که بتوانند!
اگر بخواهی از این‌ها یک گروه سرود دربیاوری سرت را هم بگذاری نمی‌شود که نمی‌شود!
اصلا صداهاشان مگر با هم جور می‌شود؟!
اصلا مگر هماهنگشان می‌شود کرد؟!
.
.
حالا همین‌ها بدون هیچ تمرین قبلی اینطور هماهنگ دارند نوحه می‌خوانند و سینه می‌زنند!
همین هیئتی‌هایی  را می‌گویم که آهنگ صدایشان دلت را می‌لرزاند!
.
.
عشق است دیگر! چه می‌ود کرد؟!



نوشته شده در دوشنبه 95 مرداد 11ساعت ساعت 4:30 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

.

بسم الله


قرآن را باز کرده بود و از کلمات - بقول خودش فارغ از اعراب!- آن‌چه را می‌خواست برداشته بود!

تازه کلی هم حال کرده بود و در خلوتش اشک ریخته بود!

خوش بحالش!

بعضی وقتها فکر میکنم دانسته‌ها چقد وبالند!

العلم هوالحجاب الاکبر!

گاهی وقتها دوست دارم اصلا آیه را نفهمم!

مفهومش را، موضوعش را، قصه‌اش را

اصلا حتی درست خواندنش را!

من هم با همان ندانستن بخوانم و با ظاهر کلمات قصه بسازم و همه چیز را به فال نیک بگیرم!

نه مثل الان که انگار تمامِ آیه‌ها بد می‌آیند!

هزار تفسیر و شأن نزول پشت هر کلمه می‌بندم و با هزار تفصیل آخرشم هم نمیفهمم چه به چه شد!!

دانستن خوب است

منتهی دانستنی که بال شود نه وبال!

بعضی دانسته‌ها فقط نگاه را تند می‌کنند!

مثل دانستن ِ دروغهایی که مداح‌ها تحویل مردم می‌دهند!

آن وقت وسط روضه تو فقط حرص میخوری که دارد چرند می‌گوید، حالا ملت دارند با همین چرندیات زار می‌زنند!

بعضی وقتها خوب است آدم نفهمد مداح روضه‌ی بی سند می‌خواند

بعضی وقتها خوب است حرفهای نامعقول مداح را باورکنی و بنشینی وسط جمعیت و های های گریه کنی!

بعضی وقتها خوب است یک آیه بخوانی و کلماتش را به زبان خودت و برای خودت ترجمه کنی!

.

فکر میکنم دانسته‎‌هایم مرا به یک منتقد بزرگ تبدیل کرده است که برای همه چیز دنبال سند می‌گردم و به هیچ چیز با دل نظر نمی‌کنم و از همه‌ی مداح‌ها و منبری‌ها گله‌مندم و از برداشتهای عوامانه به خشم می‌آیم!!

.

راستی که چقدر آن‌ها که نمی‌دانند از من بهترند...

.




نوشته شده در یکشنبه 94 خرداد 3ساعت ساعت 10:29 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

.

بسم الله

.

سال‌ها پیش

با شهادت دروغین مجنونی،

محکوم به اعدام شدم!

اما

چون عدد سال‌های عمرم

کمتر از آن بود که بتوانند بر دارم بیاوزند

برایم حبس ابد بریده شد!

.

و من اینک

سال‌هاست

در ابدیتِ این حبس؛ جان می‌کنم

و جان، نمی‎‌دهم!

و صدای قاقاه آن مجنون

تنها صدایی است که در این سیاه‌چال به گوشم می‌رسد!

.

مجنونی،

سال‌هاست

زنجیر بر سر و گردنم انداخته

و با حکمی مجعول مرا،

محروم کرده است،

از نـــــــــــــــور

از رحمتـــــــــــ

از مغفــــــــــــــرت

و از خـــــــــــــــــــــدایی

که بیرون از این سیاه‌چاله است!

.

 

من،

سال‌هاست

در دادگاهِ نفس

محکوم شده‌ام

به حبسی ابدی!

و خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا

سال‌هاست

بر در این سیاه‌چاله

به امیدِ نجات من

نور می‌پاشد...

.


نبأ عبادی إنی أنا الْغفــور الرحـــیم/ 49 حجر

با بندگانم بگو

که من بخشنده و مهربانم....

.

رحمت




نوشته شده در چهارشنبه 93 آذر 12ساعت ساعت 1:12 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin