سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

ریحانه روی مبل اتاق نشسته بود و با خدای خود  راز و نیاز می کرد:

خدایا خودم می دونم که بدم. چرا این قدر منو امتحان می کنی. من همین الان ازت عذر خواهی می کنم. سرتاپام پر از کثافته. حالم از خودم بهم می خوره. فکر نکنم از منم بدتر باشه . چون هرکسی هرکاری کنه آشکارا می کنه ملامتشو می شنوه. ولی من با این نعمتای تو دارم گناه می کنم بعد بین مردم می رم انگار نه انگار که تو خفا و پنهانی چی کار کردم. می شینم بدی های اینو اونو می گم و می شنوم.تو هم هیچی بهم نمی گی. حتی آبرومو نمی بری. خدایا منو ببخش. من خیلی بدم. من هیچی نیستم. من خسران زده ام. بهم کمک کن. من ...خدایا ... با چشمام گناه کردم. با زبونم. با گوشام. با دستم. منو ببخش. به جز پیش تو باید پیش کی برم؟ الهی و ربی من لی غیرک؟ الهی و ربی من لی غیرک. (خدایا کی رو غیر تودارم؟) من تو را از یاد بردم. من غافل شدم. خدایا زشتی عملمو نفهمیدم. خدایا یقینو علم و شوق و خوف به من بده. خدایا این بنده گنه کارتو ببخش. می خوام عاشقت باشم. می خوام بیام پیشت ولی با این بار گناه نمی تونم بیام. این غلو زنجیرا رو ازم بگیر به جاش یه جفت بال بهم بده . خدایا پرو بالم بده.روم زیاده می دونم . اما تا تو دنیام باید یه حرکتی کنم. خدایابه دادم برس.دارم دیوونه می شم...

غلط کردم خدا

 

ریحانه از خودش راضی نبود. راضی هم نمی شد. دوست داشت همه نقاشی هاشو سیاه بکشه . دوست داشت زمین زیر پاش بلرزه و سقف رو سرش آوار شه . اما چی کار کنه که اثر گناه رو دلش مونده بود. از دست خودش خسته شده بود ...

تو همین فکرا بود که شوهرش درو باز کرد و اومد تو خونه.رفته بود رو پشت بوم آنتن پیرزن همسایه رو درست کنه. همون طور که داشت کاپشنشو در میاورد بلند بلند حرف می زد: عجب آدمیه . کلافه شدم از دستش. هرچی بهش میگم لاتقنطوا من رحمة الله.ان الله یغفر الذنوب جمیعا. (از رحمت خدا ناامید نشوید.قطعا خداوند همه گناهان را می آمرزد.) بازم حرف خودشو می زنه...

ریحانه که این آیه رو شنید یک جرقه تو دلش زده شد. انگاری این آیه برای اون نازل شده بود. واقعا هم همین طور بود. اشکش جاری شد. سریع اشکشو پاک کرد و بلند شد به همسرش گفت: چی با خودت می گی؟ درباره کی حرف می زنی علی آقا؟

علی آقا جواب داد: هیچی، یکی از دوستامو می گم. رو پشت بوم که بودم زنگ زد به منو شروع کرد به درددل کردن. یه گربه رو زیر گرفته بود . چون کارداشته و با سرعت می رفته حواسش بهش نبوده. یه نگاه می کنه می بینه گربهه داره جون می ده. ولی پیاده نمیشه طفلکو درمان کنه. گازو می گیره و ... حالا بدجوری عذاب وجدان گرفته.

ریحانه بلند شد و رفت تو آشپزخونه . به همسرش گفت: چایی می خوری گرم شی؟علی آقا جواب داد :نیکی و پرسش؟

ریحانه زیر لب گفت: خدایا خیلی دوست دارم.

 



نوشته شده در جمعه 91 فروردین 11ساعت ساعت 12:17 صبح توسط سیده فاطمه| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin