پيام دوستان
+
آخيش بالاخره امروز از صبح تا الان کولرگازي ديگه خاموش شده...اگه دوباره هوا گرم نشه کولر رو روشن کنيم :-|
هر سال تا اواسط آبان کولرها روشن بودن،
ديگه اواخر آبان کولر خاموش ميشد پنکه ميزديم ..
امسال پنکه هم بي فايده بوداگر چه امروز پنکه خوب بود ،
*ترخون بانو*
ديروز 5:51 عصر
*ليلا*
سلام ما که سه ماهه بخاري روشن ميکنيم
*ترخون بانو*
سلام تازه امروز خاموش کرديد ياخداماداريم اينجاقنديل ميبنديم=)
+
کدام پرنده
با بوي تن تو پرواز مي کند
که باران را
اين گونه
عاشقانه مي نوشم؟
بيژن نجدي
*ترخون بانو*
ديروز 5:49 عصر
+
*عطري* مي شوي در کوهستاني ناپيدا…
کارم *مرمت* آثار باستاني است
کتيبه دلت را مرمت مي کنم
و الفباي ناخواناي روانت را
که به حروفي ناشناخته نوشته اند،
باز مي خوانم..
همابانو
ديروز 9:41 صبح
کارم کشيدن جاده است، ساختن راه. از روزمرّگي هايت به *ملکوت* راه مي کشم.
خياطم، برايت پيراهن مي دوزم، پيراهني که اگر آن را بپوشي، *عاشق *مي شوي، تنت در باد مي وزد و جانت در جنّت مي دود.
فوگرم تار و پود عشق را رفو مي کنم، پارگي هاي لباس بخت را کوک مي زنم. وصله مي کنم *دل* را به آسمان و پينه مي کنم سرِ زانوي خستگي ها را.
پرستارم روي جراحت جانت *مرهم* مي گذارم، مرهمي از کلمات درست مي کنم، ضمادي از *خرسندي و خوش وقتي*. و اگر بخواهي بريدگي هاي روحت را بخيه مي زنم، سوزني دارم بي درد و نخي نازک که جذب مي شود در سلول هاي ظريفِ تازه رُسته ات. زخمت جوش مي خورد.
آشپزخانه اي دارم، از *شور و شيرين زمانه*، شورباي زندگي بار مي گذارم روي اجاق دقايق. کمي چاشني اندوه در آن مي ريزم اما چنان اندازه ها را بلدم که هرگز کامت تلخ نخواهد شد. *حلواي معرفت *و *شيريني شعور *هم دارم و دمنوشي از آويشن که آن را دم مي کنم روي هر نفست، روي هر دم و بازدمت. بوي آويشن تازه مي گيري.
بودنت عطري مي شود که در کوهستاني ناپيدا مي وزد…(عرفان نظرآهاري)
+
.
وقتي خيال ميکني براي هميشه مردهاي،
آنوقتي که تا پلهي آخر را
با اندوه رفتهاي
و سقوط برايت حکم آزادي دارد،
فرشتهاي کمي بالاتر از تو برايت آواز ميخواند.
ستارهاي به هوايت ميدرخشد
و دروازهاي گشوده ميشود
که راهش به قلب توست.
درست همان لحظهاي که تو منتظر نيستي،
نور ميرسد.
عارفانه هاي يک دوست
103/9/10
به انتظار تو بودم در خيالت عمري گم بودم فرشته به چه کارم که اگر تو هرکه بودي بردي از يادم کردي بر بادم شکوه گرفتي از نازم مفت فروختيم به اين بازار مکاره بهايم هرچه بود اشوه ات مال من است اميد فرياد و فردايي تمام روزهاي عمر من است خيلي تنها ام کمر شکسته از طاق تا بستان ام خيالم کن نمي کني برپايي دار تا کنم شيره جانم را فداي خال سياه پس آبروي طناز و پر اشوه و غمزه ذوليمينم بخند تا گريه هايم بارور