سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

اما کربلا و تمام مصیبت‌هایش...

کوفه و تمام نامردمی‌هایش...

اسارت و تمام رنج‌ها و دردهایش...

اصلا هر چه مصیبت از اول عالم دیده‌ای، یک طرف، شام یک طرف...

شام...

این آبستنگاه ِ کینه و بغض ِ علی...

از همین آفتاب داغ مسیر...

از همین دوری و سختی ِ راه...

از همین حادثه‌های هولناک...

از منزل نصیبین و فرو افتادن سجاد با غل و زنجیر از فراز شتر...

از منزل جبل جوشن، که حرام‌زاده‌ها شتری را رم دادند و طفلی از اهل بیت سقط شد...

از منزل عسقلان و افتادن طفلی از مرکب و تلف شدن به زیر دست و پای شتران...

از قریه‌ی اندرین و مجلس شراب و رقص مأموران....

از همین راه، پیداست، که شهری شوم در کمین کاروان نشسته است...!

.

مصیبت کم نیست!

هلهله و شادی و سنگ‌پرانی و دشنام...

مجلس شراب و چوب خیزران...

نگاه حرامی‌ها و ترس و اضطراب و گرسنگی و بی‌پناهی کاروان...

شام است دیگر!

سرزمینی که نطفه‌ی مردمش با بغض پدرت بسته شده ...

و اسلام اهلش به امضاء معاویه رسیده است!

.

اما شام و تمام مصیبت‌هایش یک طرف، خرابه و داغ سه ساله یک طرف...

.

رقیه با اضطراب از خواب پریده است...

ناله‌ی بابا، بابایش، آرام از خرابه ‌گرفته...

بهانه‌ی تازه‌ای نیست!

این نازدانه تمام طول سفر بهانه‌ی بابا را گرفته...

و از تک تک همسفران نشان از پدرش پرسیده...

و تمام رنج مسیر را به انتظار برگشتن پدر به جان خریده...

اما گریه‌ی امشبش با تمام گریه‌های عالم فرق می‌کند!

امشب هیچ آغوشی رقیه را آرام نمی‌کند!

با گریه‌هایش شام را روی سرش گذاشته...

دیگر هیچ وعده و هیچ وعیدی رقیه را ساکت نمی‌کند!

امشب رقیه فقط بابایش را می‌خواهد و نه هیچ چیز دیگر...!

رقیه با بی‌تابی‌اش تمام کاروان را به گریه انداخته...

.

.

و یزید که از خواب نحس پریده

از علت گریه‌ و سر و صدای خرابه می‌پرسد...

و جواب می‌شنود که دختر حسین از خواب بیدار شده و بهانه‌ی پدرش را گرفته

 یزید با کینه و نیش‌خند اشاره می‌کند بابایش را به او بدهید...!!

.

.

مأموری از دربار یزید، ظرفی جلوی رقیه می‌گذارد...

اضطرابی عجیب بر دلت چنگ می‌زند...

نمی‌دانی رقیه پارچه را کنار که بزند چه خواهد کرد!

نفس در سینه‌ی خرابه حبس می‌شود...

و رقیه که عطری آشنا به مشامش رسیده است

پارچه از تشت برمی‌دارد و پاسخ بی‌تابی‌هایش را درون تشت می‌یابد...

.

رقیه سر را به دامن می‌گیرد...

می‌بوید و می‌بوسد و می‌گرید...

 اشک می‌ریزد و روضه می‌خواند....

و شام ، الان است که فروریزد....

بابا! چه کسی صورتت را با خون سرت رنگین کرده؟!

بابا! چه کسی رگ‌های گلویت را بریده؟!

بابا! چه کسی محاسن تو را خونین کرده است؟!

بابا! چه کسی در این کودکی یتیم کرده است؟!

بابا! پس از تو چه کسی اشک از چشم‌های اشک‌بار پاک کند؟!

بابا! پس از تو چه کسی بانوان را در پناه خود گیرد؟!

بابا! پس از تو چه کسی یتیمان را پرستاری کند؟!

بابا! این چه سفری بود که بین سرو تنت جدایی انداخت؟!

وای بر خواری پس از تو...

وای از غریبی...

کاش پیش از این روز کور می‌شدم...

کاش چهره در خاک می‌بردم و محاسن تو را غرق خون نمی‌دیدم...

.

به یکباره ناله‌ی رقیه آرام می‌گیرد...

آرامش رقیه و داغی تازه بر دل خرابه‌نشینان....

.

.

درد و داغ رقیه آرام گرفت...

هجر پدر بالاخره تمام شد...

رقیه هم، همسفر بابا شد....

.

دنیا و تمام مصیبت‌هایش یک طرف، خرابه و داغ سه ساله یک طرف...

 

 

.

برای مهدی فاطمه عج دعا کنید...



نوشته شده در سه شنبه 91 آذر 28ساعت ساعت 3:37 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله ...

به یکباره دشت لرزید...

و صدایی مهیب سمت خیمه‌گاه شدت گرفت...

کوبیده شدن سم اسبان بر سینه‌ی دشت آمیخته با نعره و هلهله و فریاد

لشکر، قصد حرم کرده بود!

و تو هراسناک سوی خیمه‌ی زین العابدین شتاب گرفتی

پرده را بالا زدی و با اضطراب پرسیدی: چه کنیم؟!

سجاد اضطراب نگاهت را به یک کلام پاسخ گفت: علَیکنَّ بِالفَرار...

و اهل حرم با اشارت تو از خیمه‌گاه بیرون ریختند...

هر کدام به سمت و سویی...

شیهه‌ی اسب‌ها، نعره و فریاد حرامی‌ها، آتش و غارت...

حرم، خیمه به خیمه زیر آتش و سم اسبان می‌سوخت...

و رعب و وحشت بر دل کودکان می‌ریخت...

همان‌جا...

میان ِ حمله‌ی گرگ‌ها

در تعقیب و گریز ِ اسب‌های جنگی و طفلان ِ بی‌پناه

پنج کودک به زیر سم اسب‌ها تلف شدند...

.

غارت خیمه‌گاه که آرام گرفت تو ماندی و حرمی سوخته و اهل بیتی پراکنده!

پیش از آتش ریختن بر سر خیمه‌ها، فقط قتلگاه، سرخ بود!

اما حالا دشت به گلزار شبیه‌تر شده بود!

دشت پر شده بود از پاره‌های تن رسول خدا... !

بچه‌ها از شدت ترس با تمام توانشان گریخته بودند و فقط خدا می‌دانست راه به کجا برده‌اند!

تمام ِ دشت را به دنبال طفلان زیر پا گذاشتی...

چقدر دشت وسیع شده بود...!

چقدر آمار بچه‌ها کم شده بود...!

بچه‌ها را یک به یک پیدا کردی...

از کنار بوته‌های خار...

از گوشه‌ی چادرهای سوخته...

از نزدیکی‌های قتلگاه...

از سمت ِ مدینه...

از سوی ِ نجف...

از زیر سم ِ اسبان...

از گوشه و کنار دشتی به وسعت ِ درد...

طفلانی مجروح و مضطرب با جگرهایی خون شده از وحشت...

.

.

کاش مصیبت به همین‌جا ختم می‌شد...

اما اینجا تازه آغاز مصیبت بود..

تازه آغاز اسارت...

.

حالا تو مانده بودی و یک کاروان اسیر...

اشتران برهنه و بی جحاز...

آفتاب داغ مسیر...

گرسنگی و تشنگی طفلان...

تازیانه و شلاق و غل و زنجیر...

کوچه به کوچه هلهله و شادی مردمان...

ترس و اضطراب و بی‌پناهی طفلان...

ادامه مطلب



نوشته شده در سه شنبه 91 آذر 28ساعت ساعت 3:36 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

   یک سال پیش در چنین روزهایی , شعله عشقم با دیدن عزاداری رفتن همسرم اوج می گرفت. با دیدن پیراهن مشکی اش در طول محرم و صفر. با دیدن انسش با مسجد.

تولد لحظه های مشترک در ماه "چرا؟" . تولد نفس هایم در ماه "چگونه؟" . امیدوارم مرگم در ماه پاسخ باشد. در ... زبان شرم می کند از گفتنش... طفل دل که عجولانه دستم را گرفت و مرا به پای قلم آورد، حال در گوشه ای ایستاده و از پشت دیوار خجالت، سرک می کشد... خجالت می کشد بگوید کاش در پیشگاه حضرت پاسخ , در رکاب و راه منتقم جان دهم...

آه...

آری... من در آغاز ماه زیبایی ازدواج کردم. زیبایی از نگاه زینب سلام الله علیها.

زیبا بود نه گفتن حسین علیه السلام در مقابل کفر.

زیبا بود ادب عباس در مقابل امامش در حالی که برادرش بود. زیبابود جنگیدن حسین ع که سرشار از اخلاص بود. زیبا بود سر مولا روی سر غلام قرار گرفتن. اگر من خوب کنیزی کنم آقا عج خوب بلد است اربابی کند. زیبا بود سپر شدن عبدالله بر جنازه حسین ع . زیبا بود که مادری در مقابل دشمنان در آن لحظات سخت ، سرسختی نشان دهد و پس از بوسه ای، سر را به سمت میدان پرت کند. در کربلا هم انگار آقای زمانه گفت عشق هزینه دارد. هر که می خواهد برود. هر که ماند و ادعای عاشقی کرد خوب هزینه کرد. عشق مادری عجیب عشقی است. خدا، معشوقیست که بسیار ناز می کند. اما برای هر کس متناسب ظرفیتش. أَ حَسِبَ النَّاسُ أَن یُترَْکُواْ أَن یَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لَا یُفْتَنُون.عنکبوت/1

 خدایا هر کس با عملش نازت را خرید:  یکی پسرش را فدا کرد . عشق مادری را بر پای عشق تو ذبح کرد. می دانست که تویی که فرزند می دهی. می دانست که تو خیر و صلاح او را بیشتر از مادرش می خواهی.

میدان ، میدان عشق بازیست. اینجا مولای عشق ساقیست. اینجا در راه مولا ، چشم می دهند، دست می دهند، عمر و جوانیشان را می دهند. اینجا هر که ادعا کند حسین جان دوستت دارم ، باید جان دهد تا اثبات صدق شود.

کسی که اهل شوخی نبود در شب عاشورا شوخی می کند. آخر می داند که فردا قرار است ...

عشق...

زینب س، خودشان شاهکار آفرین صحنه های عاشقی اند. به هنگام شهادت فرزندانش از خیمه بیرون نمی آیند اما به هنگام شهادت فرزندان برادر چرا.

چشمش چه می بیند؟

 سرجدا شده ی برادر ، با کودکانی خسته از جدال با آتش و ظالمان و خارهای صحرا، جهنّم جهنّم کوفی نامرد.  

گوشش چه می شنود؟

نیش و کنایه، بی احترامی.

دلش چه می گوید؟

دلی که تاریخ ظلم براهل بیت در آن ثبت است، (تاریخ در و دیوار ، صبر فاطمه س که پس از رفتن پدر ، دیگر جواب سلام جان پیامبر را هم نمی دادند چه رسد به... ، صبر علی ع که ...، صبر حسن ع، صبر حسین ع ...، )

زینب، زینت علی ع. حقا که دختر علی ع هستی. اشداء علی الکفار . رحماء بینهم. در مقابل پسر مرجانه ، چه علی وار جواب می دهد : مارایت الا جمیلا.

شانه های استوار زینب س در مقابل کافران چه خوب آغوشی است برای یتیمان حسین ع. شانه های غم کشیده زینب.

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد؟!

ای خواجه درد نیست و گرنه طبیب هست.

 اللهم عجل لولیک الفرج.

 



نوشته شده در یکشنبه 91 آذر 26ساعت ساعت 7:21 عصر توسط سیده فاطمه| نظر

  .

فلأندُبنَّکَ صَباحاً و مَساءً و لأبکینَّ بدلَ الدّموعَ دماً

پرسید کدام مصیبت است که صبح و شام چنان بر آن می‌گریید که اشک‌ها بدل به خون می‌شود، مولای من؟!

فرمود: مصیبت اسارت عمه‌ام زینب...

.

اول صفر است امروز...

و اینجا دروازه‌ی ساعات... اصلی‌ترین ورودی شهر....

کاروانی بعد از سه روز معطلی بر در ِ شهر، وارد شام می‌شود...

شهر را آذین بسته‌اند...

بساط جشنی تمام عیار به پاست...

پشت بام‌ها... کوچه و پس کوچه‌ها... راه‌ها و بن‌بست‌ها...

تا چشم کار می‌کند، آدم است و آدم!!

تمام ِ مردم یک شهر... تمام ِ اهالی یک شام به تماشا آمده‌اند...

هلهله است و کف و سوت و برق شادی...

و خنده‌هایی به قه قهه‌‌ی مستانه بلند!

و سنگ‌هایی که روزهاست از حوالی شهر، گلچین شده‌اند!

- سنگ‌هایی که هم برای نشانه رفتن مناسب باشند و هم برای زخم انداختن بر هدف!! -

و کاروانی غرق ِ ماتم و عزا...

و اسیرانی داغ دیده...

و اشترانی برهنه...

و زنجیرهایی بر گردن و پاها آویخته...

و سرهایی بر فراز نیزه‌ها افراشته...

و یتیم بچگکانی ترسیده و بهت زده...

و نگاه‌هایی پلید در کمین ِ تماشای ماه پاره‌ها...

و لرزه‌ای افتاده بر اندام ِ کاروان... 

و اشکی که رخصت ِ رها شدن ندارد...

و زینبی که دخت ِ علی است...

و تمام ِ ارثیه‌ی پدری، در نطق دخترش جاری...

خاموش باشید اهل شام!

مادرتان به عزایتان بنشیند

آیا بر مصیبت فرزند پیغمبرتان چنین هلهله به پا کرده‌اید؟!...

.

.

اول صفر است امروز...

هزار سال بیشتر از آن روز می‌گذرد...

و شام هنوز خاموش است...

و دنیا هنوز مات و مبهوت...

و مصیبتی جاری در گستره‌ی تاریخ...

و الشام الشام الشامی، هنوز جگرسوز...

و تفسیری نانوشته بر «کاش از مادر زاده نمی‌شدم و به شام برده نمی‌شدم!»

و تحیر ِ تاریخ مانده بر «اگر پیامبر سفارش می‌کرد که بر اهلش ستم کنید، بیشتر از این نمی‌شد که بر ما ستم روا دارید!»

و فقط خدا می‌داند که در شام چه گذشت بر اهل بیت پیغمبری که مزد رسالتش مودت بر ذی‌القربی بود!!

.

برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.

.

پینوشت‌:

فلأندُبنَّکَ صَباحاً و مَساءً و لأبکینَّ بدلَ الدّموعَ دماً/ زیارت ناحیه مقدسه.

شب و روز بر تو گریه می‌کنم چنانکه اشکم بدل به خون می‌شود!

شخصی امام زمان را در خواب دید و از این فراز ناحیه از ایشان سوال کرد و پاسخ شنید: مصیبت عمه‌ام زینب...

.

«کاش از مادر زاده نمی‌شدم و به شام برده نمی‌شدم!»

«اگر پیامبر سفارش می‌کرد که بر اهلش ستم کنید، بیشتر از این نمی‌شد که بر ما ستم روا دارید!»

اینها دردگفته‌های امام زین العابدین است در مصیبت شام!

.

الشام... الشام... الشام...

این را امام زین‌العابدین در پاسخ آن شخصی فرموده بود که پرسید:

در حادثه‌ی کربلا کجا بر شما خیلی سخت گذشت؟!



نوشته شده در شنبه 91 آذر 25ساعت ساعت 1:28 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله...

قاه قاه مستانه‌شان گوش فلک را کر می‌کرد...

بعد از آن پیروزی بزرگ

بعد از قتل عام خارجی‌ها و به بند کشیدن زنان و کودکان‌شان

این‌همه سرمستی بی‌جهت نمی‌نمود!

کاروان مست و بی‌خبر گرم میگساری و لهو و لعب...

مرد یهود مات و مبهوت به نوری که از آن سر سمت آسمان می‌رفت خیره  بود!

تا به حال اینهمه زیبایی و نور یکجا به چشمش نخورده بود!

نمی‌شد باور کرد این سر از آن یک خارجی باشد!

با تردید جلو رفت و پرسید این سر متعلق به کیست؟

پاسخ آمد او بر خلیفه‌ی خدا خروج کرده بود ما هم او را به سزای کارش رساندیم!

می‌شود این سر امشب نزد من باشد؟!

آخر تو را با این سر چه کار؟!

حاضرم در ازایش ده هزار دینار بپردازم!

صدای  سکه‌ها عمرسعد را وسوسه کرد!

سکه‌ها را بگیرید و سر را امشب به او بسپارید...

.

کیسه‌های درهم و دینار را گذاشت توی دستان پلید سرباز

سر را گرفت و فوری سمت صومعه شتاب گرفت!

نوری که از سر ساطع می‌شد دلش را می‌لرزاند

چقدر این سر شبیه آن‌چه بود که تا به حال درباره‌ی مسیح شنیده بود

زیبا... نورانی... دلربا...

خون و خاک از سر گرفت...

سر را با گلاب و عنبر و مشک شست...

سر را روی دامن گذاشت و شروع کرد به درددل کردن و راز دل با سر گفتن...

آن‌قدر با سر گفت و اشک ریخت که نفهمید چگونه صبح شد...!

کسی نمی‌داند آن شب بر یهودی چه گذشت...

اما صبح که سربازان بر در منزلش آمدند تا سر را از او بگیرند

گریان خطاب به سر می‌گفت:

فردای قیامت پیش جدت محمد گواهی بده که من شهادت می‌دهم جز خدای یکتا معبودی نیست و محمد بنده و فرستاده اوست. به دست تو مسلمان شدم و غلام توأم...

.

.

ارباب!

هرگز خاک و خون از سرت نگرفتم!

هرگز شبی را تا صبح با تو سر نکردم!

هرگز برای آن سر حرمت نگه نداشتم!

هرگز ... هرگز... هرگز...

اما !

تو بی‌بهانه مسلمانم کن!

.

پینوشت:

در مسیری که کاروان اسرا را به شام می‌بردند کاروان در منزلی به نام قنسرین نزدیک صومعه یک یهودی فرود آمد و این اتفاق افتاد.

 نسخه‌های مختلف را که بررسی کردم درباره گفت‌و‌گوهایی که بین آن یهودی و سر صورت گرفته بود اختلافاتی وجود داشت برای همین ترجیح دادم بنویسم:کسی نمی‌داند آن شب بر یهودی چه گذشت...

 



نوشته شده در سه شنبه 91 آذر 14ساعت ساعت 3:0 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

زرعه چنان ضربه‌ای بر دوشت زد که با صورت بر زمین افتادی...

وَ کانَ قد أعیی فَجعلَ یَنوءُ وَ یکُبُْ

توانی دیگر برایت نمانده بود...

از زمین بلند می‌شدی و باز می‌افتادی...

سنان پیش آمد...

فَطعنه سنان فی تَرقُوَته. ثمَّ انتزعَ الرّمحَ فَطعَنه فی بَوانی صَدره ثمّ رَماه سنان ایضا بِسهم فوقع السّهمُ فی نحره...

چگونه شد که آسمان بر زمین نیفتاد؟!

چطور شد که کوه‌ها از جا کنده نشد؟!

چگونه دشت زیر و رو نشد؟!

سنان به قصد ِ مثله کردنت پیش آمده بود و گرنه نیزه را در گلویت ...

و بر سینه‌ات...

و دو مرتبه تیر را بر گلویت...

سنان به قصد ِ مثله کردنت پیش آمده بود....

.

بر زمین افتادی... باز برخاستی... باز بر زمین افتادی ... باز برخاستی...

تیر را از گلویت بیرون کشیدی...

محاسنت را به خون گلو خضاب کردی...

هکذا ألقی الله مُخضّباً بِدمی مَغصوباً علیّ حقی...

و خواستی خدا را در حالی ملاقات کنی که سر و رویت خضیب باشد از خون...

شیبٌ خَضیب... خدٌّ تریب...

گرگ‌ها دوره‌ات کردند...

تکه تکه روی زمین افتاده بودی...

اما هنوز از تو ترس داشتند...

هنوز نفس‌هایت یاد حیدر را زنده می‌کرد...

ترس و بغض...

ترس از نیروی حیدریت پسشان می‌راند...

و بغض از حیدر پیششان می‌خواند...

فقال عمربن سعد: أنزَل وَیحَک إلی الحسین فأرحَه...

عمر سعد فریاد زد وای بر شما کارش را تمام کنید...

فَضرَبه بالسّیف فی حلقه الشّریف و هو یقول: و الله إنّی لأجتزُّ رأسکَ وَ أعلَم أنّک إبن رسول الله وَ خَیرُ الناس أباً وَ اُمّاً

نانجیبی جلو آمد...

شمشیر را بر گلویت زد...

و نعره می‌زد به خدا می‌کشمت و می‌دانم تو فرزند رسول خدایی و پدر و مادرت بهترین خلقند!

.

.

به یک‌باره...

قیامت به پاشد...

آسمان سیاه شد...

زمین سخت لرزید...

دشت سرخ شد...

هلهله شد...

صدای لشکر به تکبیر بلند شد...

.

پسری پیغمبری به دست امتش ذبح شد......

.

حالا باید اسب‌ها را نعل تازه بزنند...

.

.

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید. 

.

.

این یادداشت حاصل ساعت‌ها مطالعه و تحقیق بنده است تمام تلاشم رو کردم مباداحرف ناصحیحی وارد مقتل ارباب بشه!



نوشته شده در جمعه 91 آذر 10ساعت ساعت 10:41 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله ...

اول‌نوشت: یادداشت‌های این روزهایم بر اساس لهوف سیدبن طاووس و ارشاد شیخ مفید نوشته می‌شوند.

.

اما بعد...

تنها شده‌‌ای...

مثل پدرت علی... مثل برادرت حسن...

هیچ کس برایت نمانده حتی شیرخواره‌ات...

اصحاب و یاران تکه تکه روی زمین افتاده‌اند...

أما مِن مُغیث یُغیثُنا لِوجه الله؟

أما من ذابٍ یُذُب عن حرم رَسولِ الله؟

تا لب به سخن می‌گشایی صدای نحس لشکر ابن سعد به هلهله بلند می‌شود...

با دف و دهل و کرناشان حرف‌هایت را به تمسخر می‌گیرند!

وعظ‌ها و پند و اندرزها سودی ندارد...

به ناچار وارد میدان می‌شوی...

.

.

و الله ما رأیتُ مَکثوراً قطُّ قَد قُتل وُلدُهُ و أهلُ بیته و أصحابه أربَطُ جأشاً منه...

سوگند به خدا هیچ میدانی، محاصره شده‌ای چون تو را به خود ندیده بود که اهل و اصحابش را کشته باشند و با این حال اینهمه نیرومند باشد!

یَقتُلُ کُلّ مَن بَرز إلیه حتی قَتلَ مَقتلة عَظیمَه

تو یک تنی و یک لشکر را جرأت ِ رزم با تو نیست!

هر که به میدان قدم می‌نهد، به چرخش ِ شمشیر، طعم مرگ را بر او می‌چشانی!

یک به یک از دم ِ شمشیر ردشان می‌کنی

چنان کشتار عظیمی راه انداخته‌ای که کسی نمی‌ماند مگر اینکه یقین می‌کند تو را با علی نسبتی هست نزدیک!

شمشیر که می‌چرخانی یاد ِ پدرت تازه می‌شود و کینه‌ها تازه‌تر!

برق ِ شمشیرت، عقده‌های بدر و حنین و خیبر را زنده می‌کند!

بغض ِ علی هر لحظه تازه‌تر و تازه‌تر می‌شود!

دشمن دائم بر تو هجوم می‌آورد امّا همین‌که شمشیر بر کف به آنان حمله می‌کنی چون گله‌ی گوسفند پراکنده می‌شوند!

انگار جنگ با تو ناممکن است!

تو یک تنی و یک لشکر را جرأت ِ رزم با تو نیست!

باید تو را از پا بیاندازند...!

به یک‌باره تمام ِ تیرهای یک لشکر تو را نشانه می‌رود!

تیربارانت می‌کنند...

وَ بَقی کَالقُنفُذ...

آنقدر تیر بر تو فرود می‌آید که تنت نیزه‌زار می‌شود!

باز تمام ِ لشکر بر تو هجوم آوردند...

لاحولی... تکبیری... موجی از ملکوت صدایت... جسته و گریخته میان چکاچک شمشیرها به گوش می‌رسد...

و دل ِخیمه‌گاه به شنیدن همین طنین،خوش است...

بابا هنوز ز ن د ه است...

.

.

رزم ِ تن به لشکر توان از تو می‌گیرد...

لحظه‌ای توقف می‌کنی تا نفسی تازه کنی...

که ناگاه سنگی بر پیشانی‌ات می‌نشیند...

سنگ، کسوف می‌کند! چهره‌ات غرق ِ خون می‌شود...

می‌خواهی خون از چهره بگیری که به یکباره تیر سه شعبه‌ی آغشته به زهری سینه‌ات را از هم می‌شکافد!

بِسم الله و بالله عَلی ملّة رَسول الله...

سر به آسمان بلند می‌کنی و خدا را شاهد می‌گیری بر ستم‌پیشگی قومی که تو را می‌کشند تویی که پسر دختر پیامبری جز تو روی زمین نیست!

ثمَّ أخَذَ السّهم فأخرَجه مِن وَراءِ ظَهره فأنبعثَ الدّمُ کأنّه میزاب!

تیر را از پشت بیرون می‌کشی و خون چون آب که از ناودان جاری شود از تنت سرازیر می‌شود...

ضعف، وجودت را فرامی‌گیرد...

میان ِ برق شمشیر و ضرب نیزه‌ها تو هنوز سر ِ نجات این نامردمان را داری...

باز موعظه‌شان می‌کنی و می‌ترسانی‌شان از اینکه قیامت در حالیکه خون تو بر گردن‌شان باشد در پیشگاه خدا حاضر شوند....

امّا چه سود...

.

از خودت می‌گویی...

و از اینکه فرزند بهترین خلق خدایی...

و لشکر شهادت می‌دهد به صدق ِ گفتارت...

حیرت‌زده می‌پرسی مرا اگر می‌شناسید از چه رو با من سر جنگ دارید؟!

بغضاً لأبیک  ِ لشکر بلند می‌شود...

اینجا آمده‌ایم تا انتقام پدرت علی را از تو بگیریم...

اسم ِ علی که می‌آید لشکر یاغی‌تر می‌شود...

وحشی‌تر می‌شود

جسارتش برای کشتن تو بیشتر می‌شود...!

مالک بن نسر پیش می‌آید دشنامت می‌دهد و با شمشیر چنان ضربه‌ای بر سرت می‌زند که کلاه خود از هم شکافته می‌شود و سرت نیز...!

کلاه خود از خون سرت پر می‌شود...

ذوالجناح تو را بر در خیمه‌گاه می‌رساند...

و خدا می‌داند که زینب با چه حالی فرق شکافته‌ات را به کهنه‌دستمالی می‌بندد...

قلب زینب کنار شکاف فرق تو صدپاره می‌شود...

زینب کنار تن ِ غرق خون تو هلاک می‌شود...

عمامه‌ی پیامبر را بر سرت می‌گذاری و زینب در تماشای پیامبر ِ صدچاکش هر لحظه است که جان دهد...

.

دوباره سوی میدان می‌روی...

لشکر تو را محاصره می‌کند...

و سر ِ آن دارد کار را یکسره کند...

امّا یک سرباز دیگر انگار هنوز برای تو مانده بود...!

عبدالله...

و الله لا اُفارِقُ عمّی...

عبدالله... قسم می‌خورد که از تو جدا نمی‌شود...

.

.

عبدالله خویش را از دستان عمه رها ‌کرد و سمت میدان شتاب ‌گرفت...   

حرمله عربده‌کنان با شمشیر بر تو حمله ‌آورد...

عبدالله دست کوچکش را سپر کرد و...

فأطنّها إلی الجلدِ فَإذا هیَ المُعلَّقة...

دست عبدالله به پوست...

فَنادی الغُلام: یا عمّاه...

عبدالله را به آغوش ‌کشیدی...وعده‌ی بهشتش ‌دادی...

عمو و برادرزاده در آغوش هم گرم ِ عشق‌بازی...

که به یکباره حرمله تیری پرت ‌کرد و...

فَذبَحه و هو فی حجر عمّه الحسین...

و عبدالله در آغوش تو ذبح ‌شد...

.

ضعف و ناتوانی بر تار و پود جانت ریشه دواند...

جنگ ِ نا برابر توان از تو گرفت...

صالح پیش آمد و چنان نیزه بر گلویت زد که از اسب به زمین افتادی...

وَ صاحَ شمر بأصحابه ما تنتظرون بالرّجل؟

شمر بر لشکر فریاد زد که چرا کارت را تمام نمی‌کنند؟!

لشکر دیگربار بر تو هجوم آورد...

ادامه مطلب



نوشته شده در جمعه 91 آذر 10ساعت ساعت 10:40 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله  ...

  «ای زینب، ای کلثوم، ای فاطمه، ای سکینه... سلام جاودانه‌ی من بر شما...»

ملکوت ِ صدایت در خیمه‌گاه می‌پیچد و چون نسیم خیمه به خیمه پیش می‌رود

این‌بار اما صدایت مثل همیشه سکینه نمی‌آورد و آرامش بر دل‌ها نمی‌ریزد که آرام از حرم می‌گیرد و دل به دل، آتش بر جان‌ها می‌کشد...

از لحن ِ کلامت پیداست که هنگام ِ وداع رسیده...

تمام ِ حرم به طوافت آمده‌اند

خیمه‌گاه بغض‌آلود و بی‌تاب به تماشایت نشسته...

قلب‌ها، الان است که از سینه‌ها بیرون بیفتد...

در این التهاب ِ وداع، و در این گرما‌گرم ِ فراق، کودکان از همه بی‌تاب‌ترند...

خود را بر دست و بازو و سر و گردن ِ تو آویخته‌اند و هر کدام به کلامی، نازی، بوسه‌ای... سعی می‌کند برای لحظه‌ای هم که شده تو را برای خودش داشته باشد...!

کودکان از تو دل نمی‌کنند، از تو دست نمی‌کشند،رهایت نمی‌کنند...

«باز کن این حلقه‌های عاطفه را از دست و بال ِ من...»

این صدای توست که زینب را به یاری می‌طلبد

و خدا می‌داند که چقدر سخت این کلام بر تو جاری شد

و تار و پود دلت از هم گسست

که تو خود از این کودکان عاطفی‌تری و دلت در بند ِ یک یکشان...

زینب با هزار ناز و نواز و التماس کودکان را از تو می‌کَند

و با هر طفلی که از آغوش تو جدا می‌کند، جانش به گلوگاه می‌رسد...

و بغض بر دلش چنگ می‌زند... چه می‌شود کرد؟!

یک نفر باید از تو جدایشان کند و گرنه تا قیامت هم به رفتنت راضی نخواهند شد!

بی‌تابی طفلان بر سینه‌ات چنگ می‌زند و رفتنت را دشوارتر می‌کند...

زینب از گیر و دار کش مکش کودکان رهایت می‌کند

.

باید به سرعت از خیمه‌گاه دل بکنی هر لحظه است که طفلان خود را از پر و بال زینب رها کنند و دوباره حلقه‌ات کنند... و باز بند ِ رفتنت شوند...

باید به سرعت بتازی و از حرم فاصله بگیری...

ذوالجناح امّاقدم از قدم برنمی‌دارد!!

  حیرت‌زده نگاهت را در پی یافتن بهانه‌ی نتاختنش می‌چرخانی و می‌بینی نازدانه‌ات را که پیش پای ذوالجناح ایستاده واشک‌آلود و ملتمسانه به تو چشم دوخته است...

از اسب فرود می‌آیی....

رقیه، خود را میانِ آغوش تو جا می‌کُند... دست‌هایت را میان دستانش می‌گیرد بغض را فرو می‌خورد و کودکانه می‌پرسد:

پدر جان!  یادت هست وقتی خبر شهادت مسلم رسید؟!...

مبهوت نگاهش می‌کنی و نازدانه‌ات ادامه می‌دهد:

تو یتیمان مسلم را روی زانو نشاندی و دست نوازش بر سرشان کشیدی...

و تو اگر لب از لب بگشایی اشک باریدن خواهد گرفت!

نفسی عمیق می‌کشی... و با نگاه ادامه‌ی کلامش را می‌جویی... ادامه بده دخترکم... بگو... الان است که بابا کنار بغض تو جان دهد!

بغض رقیه می‌ترکد.. هق هق گریه‌اش آتش بر جانت می‌کشد...

بابا! می‌دانم تو که بروی...من ی ت ی م می‌شوم!... چه کسی گرد یتیمی از چهره‌ام بردارد؟ چه کسی مرا روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟!خودت این کار را بکن بابا! دست بر سرم بکش... من دارم یتیمی‌ام را می‌بینم!....

رقیه بی‌تاب در آغوشت می‌گرید و تو از رقیه بی‌تاب‌تری...

گرم به سینه‌اش می‌فشاری... به آغوشش می‌کشی... سر و رو و سینه‌اش را می‌بوسی...

دست ولائیت را بر سینه‌اش می‌گذاری... و سکینه بر قلبش می‌ریزی...

رقیه زیر ملکوت دسان تو آرام می‌گیرد... از آغوشت جدا می‌شود و به رفتنت رضا می‌دهد...

سبک بر ذوالجناح می‌نشینی و فرمان رفتنش می‌دهی...

این‌بار امّا این صدای زینب است که از رفتنت باز می‎‌دارد...

مَهلاً مَهلا یَابنَ الزهرا...

ترنم نام مادر دلت را سخت می‌لرزاند

به احترام خواهر دیگر بار از ذوالجناح فرود می‌آیی...

زینب پیش می‌آید...

به گلوگاهت اشاره می‌کند...

اینجا..! مادرمان زهرا گفته بود من اینجا را ببوسم... به نیابت از او و پیش از تمام ِ خنجرهای آب‌دیده!

بگذار گلوگاهت را ببوسم!

 پیش می‌آید...

لب بر گلویت می‌نهد....

و حنجر تشنه‌ات را به آب دیده تر می‌کند...

حالا یک نفر باید بیاید زینب را از تو جدا کند...

و آن نفر کسی نیست جز خودت...!

دست بر سینه‌اش می‌گذاری... و نگاهش می‌کنی...

از همان نگاه‌های ولایی...

همان نگاه‌هایی که تلاطم دل را فرو می‌نشاند و صبر بر مصیبت رفتنت را برایش ممکن می‌کند...

نگاه‌ها بیشتر از این نباید که در تلاقی هم بمانند .... هر لحظه ممکن است زینب قالب تهی کند...

از زینب سوا می‌شوی و می‌روی سوی میدان...

و زینب می‌ماند و تمام ِ مصائبی که پیش از این جدت رسول خدا وعده‌اش داده بود...

.

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.

 



نوشته شده در چهارشنبه 91 آذر 8ساعت ساعت 10:16 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

پیش از عاشورا انگار اصلا نبوده!!

در قصه‌ی عاشورا هم که گمش می‌کنیم؛ در گوشه‌ی خیمه‌گاه، بیمار و خسته!!

34سال عمر بعد از عاشورایش را فقط در محراب شنیده‌ایم با پایی ورم‌کرده و پیشانی‌ای پینه‌بسته!

فقط شنیده‌ایم صحیفه‌ای دارد و زمانی در کوفه و شام خطبه‌ای خوانده!

«پسر زیاد! مرا از کشتن می‌ترسانی حال آن‌که کشته شدن عادت ماست و شهادت کرامت ما !»

طنین این صدای محکم و استوار در گوشت که می‌پیچد، تازه می‌فهمی، امامت، در محراب و سجاده خلاصه نمی‌شود!

تازه می‌فهمی، همین امام سجاده‌نشین است که شام را به هم ریخته: «منم فرزند مکه و منا، منم فرزند زمزم و صفا... ای یزید! وای بر تو، روز قیامت جد و پدرم حصم تو باشند..»

صحیفه‌اش را که ورق می‌زنی بیش‌تر از اشک و آه، علم و حکمت می‌بینی و درس و اخلاق.

سحرهای رمضان هم که با ابوحمزه‌اش اوج می‌گیرد...

عجب ظلم عجیبی بر خود روا کرده‌ایم که مرد عشق و عمل را در پس اشک‌هایش گم کرده‌ایم...

اللهم عَرفنی حجّتک فإنک إن لَم تعرفنی حُجتکَ ضللتُ عَن دینی...

 



نوشته شده در سه شنبه 91 آذر 7ساعت ساعت 3:36 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

قرار شد پشت به پشت

ظَهر به ظَهر

وارد میدان شوید

از دو سو شمشیر بزنید و لشکر را بدرید

شریعه را فتح کنید

و به قدر ِ یک مشک هم که شده

آب بردارید...

.

به قصد ِ آب رفتید نه به قصد ِ میدان

که حسین هرگز تو را اذن ِ میدان نداد

یا أخی أنتَ صاحِبُ لِوایی...یَعولُ جَمعُنا إلی الشِّطاط، عِمارَتُنا تَنبَعُ إلَی الخَراب

که تو آرام ِ حرم بودی

تمام ِ سپاه بود و یک علمدار...

تمام ِ حرم بود و یک عمو...

تمام ِ حسین بود و یک عباس...

حسین هرگز تو را اذن میدان نداد...

.

فَطلُب لَهؤلاءِ الأطفال قَلیلاً مِنَ الماء

فقط قرار شد با هم بروید

کمی آب بردارید و با هم بازگردید

.

با هم بروید و با هم باز گردید!

همین...!

.

اسب‌ها را جولان دادید

تکبیر برآوردید

و با هم تاختید

و لشکر از هیبت شما از هم پاشید...

.

هیچ بدر و حنین و خیبری چنین شکوهی بر خود ندیده بود

کربلا تنها میدانی بود که دو حیدر به یک‌باره بر آن تاختند!

.

خاک تکبیر برآورد

آسمان تهلیل گفت

دشت پر از تسبیح شد...

حسین به شریعه رسید...

و تو نیز...

.

هنوز خنکای ِ آب قدم‌هایش را نبوسیده بود که...

فَرمی رَجُلٌ من بَنی دارم الحسین بِسَهمٍ فَأثبَته فی حنکَه الشریف

فانتزعَ السّهم و بَسطَ یدَیه تحت حنَکه حتّی امتلأت راحَتاه من الدّم

تیر چانه‌اش را از هم  درید

و خون فواره زد

لشکر هلهله به پا کرد

و بر حسین هجوم برد...

میان‌تان فاصله افتاد

تو در شریعه و حسین بیرون...

.

آب به طواف قامتت برخاست

فرات، به التماس ِ لب‌هایت نشست...

نهر جرعه جرعه تمنای نوشیدنت کرد...

.

ذَکَرَ عَطَشَ الحُسین وَ أهلِ بَیتِه

امّا تو در جاری ِ نهر، العطش می‌دیدی

و در انعکاس ِ آب، پیراهن‌های بالازده

و شکم‌های خوابانده بر رطوبت خاک...

حتی لب تر نکردی!

حتی دست در آب فرو نبردی!

بی‌درنگ فرات را میان ِ مشک ریختی و بر اسب نشستی...

.

وَ أحاطوا بِه ِ من کلِّ جانِبٍ وَ مکان...

محاصره‌ات کردند

از هر سمت و سو...

.

بر تو هجوم آوردند...

نیزه و تیر و کمان بر تو باریدن گرفت...

خون از تمام ِ وجودت فواره ‌زد

و تو دلهره‌ات فقط مشک بود...

.

هلهله و عربده و بغض...

تمام ِ علی را از تو انتقام گرفتند...

کسی بازوی حیدری‌ات را نشانه رفت و ...

و یمین از تو جدا کرد...

والله ان قطعتموا یمینی          انی احامی ابدا عن دینی

و عن امام صادق الیقینی        نجل النبی الطاهر الامین

مشک را به دست ِ چپ سپردی و باز تاختی...

.

امّا دست چپت را هم...

دست ِ چپت را هم به غارت ِ نیزه‌ها بردند...

.

مشک را به دندان گرفتی...

و باز تاختی...

هیچ چیز تو را از مسیر باز نمی‌داشت

حتی تیری که تمام ِ نگاهت را به خون نشاند...

می‌تاختی... با عشق... بی دست... بی چشم...

و هنوز تمام ِ دلهره‌ات فقط مشک بود...

که به یکباره...

آب شرّه کرد و بر دلت تیر کشید

خنکای ِ آب آتشت زد...

مشک پاره شد...

بند ِ دلت از هم گسست...

و تاختنت از حرکت ایستاد...

و عمود فرصت ِ فرود پیدا کرد..

فرقت از هم شکافت...

و با سر... بی دستی که حائل شود میان ِ تو و زمین...

از اسب فرو افتادی...

.

صاحَ إلی أخیهِ الحُسین أدرِکنی...

و حسین..

خدا می‌داند که چطور خویش را بر پیکر ِ تو رساند...

آیه آیه‌هایت را از زمین برداشت...

تکه تکه‌هایت را بوسید...

و تمام ِ علقمه انگار که عباس شده بود...

تکه تکه روی زمین... تکثیر شده بودی...

و حسین، لحظه لحظه، کنار تکه‌هایت شکست...

.

فَبکی الحسین بُکاءً شدیداً...

آمد کنار ِ تو...

صدایش به گریه بلند شد...

بلند... بلند... گریست...

به وسعت ِ تمام ِ دشت، گریست... شکست... خم شد...

ألان إنکَسرَ ظَهری وَ قلّت حیلَتی وَ شمَّت بی عَدوّی...

.

حالا حسین، بی تو...

.

قرار بود با هم بروید و با هم باز گردید......!

.

رحم الله عمی العباس...

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.

.

عازم سفرم... شاید دیگر فرصتی برای نوشتن دست ندهد... التماس دعا...



نوشته شده در سه شنبه 91 آبان 30ساعت ساعت 9:32 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin