سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

(ادامه بحث خانواده های دوقطبی)

 

 

4-   خانواده فرعون

همان فرعونی که حضرت موسی(ع) در قصر او رشد کرد ولی از مرام او پیروی نکرد.همان فرعونی که حضرت آسیه(س) همسر او بود. خیلی در این خصوص مطالعه نکردم اما تا آنجا که خوانده ام به نظر می رسد آسیه امیدی به هدایت یافتن فرعون نداشته و او را به یکتاپرستی دعوت نکرده و حتی ایمان خود را از او پنهان می داشته. چون وقتی ایمانش لو می رود به چهار میخ کشیده می شود و کشته. اما حضرت موسی (ع) که پیامبر خدا بود ماموریت داشت که فرعون را به یکتاپرستی دعوت کند. اینجا هم قطب منفی به هر صورت به کار خوب فراخوانده شده اما خود ابا کرده است. نکته جالب اینجاست که حضرت آسیه (س) اگر نمی تواند کاری برای هدایت فرعون انجام دهد به تقویت سمت مثبت می پردازد.اسیه نمی دانست که نوزادی که از آب گرفته موسی(ع) است اما توانست یک نوزاد را از مرگ نجات دهد. روایاتی هم از دوران کودکی موسی(ع) به چشم می خورد که نشان دهنده حمایت آسیه (س) از حضرت موسی(ع) در مقابل خشم فرعون است.

 

5-     خانواده حضرت یعقوب(ع)

قسمت قابل توجه در مورد خانواده ایشان پسرانشان است. دریک سمت یوسف (ع) و بنیامین و در طرف دیگر 10برادر دیگرشان که به حضرت یوسف(ع) حسادت کردند و او را که کودکی بیش نبود به چاه انداختند.

 

خانواده های بد

خانواده ابولهب

فعلا فقط خانواده ابولهب به ذهنم رسید.ابولهب به همراه همسرش, پیامبر اکرم(ص) را اذیت می کرد برای همین خداوند درسوره مسد او و همسرش را به آتش جهنم وعده داد.

 

 

 

نتیجه گیری:

فرق خانواده های خوب و بد در این است که در خانواده های خوب، اعضا یکدیگر را در کارهای خوب یاری می دهند اما در خانواده های بد برعکس، افراد در کارهای بد همکاری می کنند. در خانواده خوب، اگر یکی از اعضا مرتکب اشتباه و گناهی شود دیگری به او تذکر می دهد. اگر یکی کار خوبی کرد دیگری او را تشویق و همراهی می کند. پس در یک خانواده، اعضا نسبت به هم مسئولیت دارند. به همین دلیل است که خداوند در قرآن کریم فرموده است: یا ایها الذین آمنوا قو انفسکم و اهلیکم نارا وقودها الناس و الحجارة(تحریم/6): ای مؤمنان! خود و خانوداه تان را از آتشی که هیزم آن انسان ها و سنگ هاست، حفظ کنید.

 

 



نوشته شده در سه شنبه 91 خرداد 30ساعت ساعت 5:41 عصر توسط سیده فاطمه| نظر

تو دعای مجیر، خیلی صمیمی به خدا می گه: «سبحانکَ یا رفیق تعالیتَ یا شفیق»  
می گه خدا رفیقته!
اونم نه هر رفیقی، یه رفیق پاک (سبحانک).
یه رفیقی که اهل دوز و کلک و نامردی نیست (سبحان).
یه رفیقی که بزرگ و عزیز و محترمه (تعالی).
یه رفیقی که دلسوزته و همه اش دغدغه تو رو داره (شفیق).
یه رفیق همه چی تموم (سبحان و تعالی و شفیق).
واقعاً عجب رفیقی...

 

 


 

نوشته شده در دوشنبه 91 خرداد 29ساعت ساعت 10:40 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

خ...و...ش...ب...خ...ت...ی...
راستی خوشبختی یعنی چه؟ جدا خوشبخت یعنی که؟
خوشبختی یعنی همین بابا، یعنی همین مامان یعنی این خانه یعنی این خانواده...
خوشبختی یعنی لبخند مامان، یعنی نگاه بابا...
خوشبختی یعنی مسیر خانه ما تا مسجد... خوشبختی یعنی نماز مغرب جلوی ایوان وسط صحن... یعنی همین نسیمی که آرام چادرم را می دهد تاب...
خوشبختی یعنی بچه های صالحم!! شاگردهای طرح صالحینم!
خوشبختی یعنی وقتی وارد مسجد می شوم یک عالمه نگاه معصوم و پاک یکهو داد بزنند و بدوند سمت من: خانوم خانوم...
خوشبختی یعنی نشستن من پای صحبت پیرزن همسایه که دلش خوش است به گوش دادن من... خوشبختی یعنی رفاقت من و تمام پیرهای این محل... خوشبختی یعنی دیروز حاج خانوم نیری وقتی مرا به آغوش کشید گریه اش گرفت بس دلش برایم تنگ شده بود!!...
خوشبختی یعنی خنده های مهدیه دختر خوشروی همسایه مان... خوشبختی یعنی صدای علی... پسر بدصدای حاج آقا قاسمی...
خوشبختی یعنی مرضیه تمام رنگ های گواش را خالی کند روی فرش بعد با اضطراب به من پناه آورد: مامان نفهمد!!... خوشبختی یعنی همین اعتماد خواهر کوچکم توی خرابکاری هایش به من...
خوشبختی یعنی بچه های صالحم را بردارم و ببرم پارک توی راه برایم از حجاب حرف بزنند و از اینکه هیچ وقت چادرشان را کنار نمی گذارند، آن وقت تا برسیم جلوی اسباب بازی ها یکهو یک عالمه چادر روی دستم تلمبار شود که خانوم چادر ما باشد پیش شما ما برویم سرسره بازی!!
خوشبختی یعنی همین دروغ های صادقانه بچه ها...
خوشبختی یعنی جارو کردن، یعنی شستن ظرفها، یعنی تمام نشدن این کارها، یعنی هنوز اتاق را مرتب نکرده ام دوباره مرضیه شلوغش کند... خوشبختی یعنی صدای زهرا... وقتی پرچم می گیرد توی دست کوچکش و داد می زند مگ بر آمیکا!! همین زهرای دو ساله برادرم... خوشبختی یعنی نمازهای زهرا... همین زهرای باهوش و کوچکم...
خوشبختی یعنی نوشته های من روی دیوار مسجد... خوشبختی یعنی نشستن رفیقانم پای خواندن دست نوشته هایی که باید خودم برایشان بخوانم... با یک عالمه احساس...
خوشبختی یعنی من و تمام داشته هایم، حتی همین قلم... یعنی من و این خانه و هر چه توی آن هست...
خوشبختی یعنی رفاقت من و این پونه خوش قلبم، من این سیده فاطمه دانشمندم، من و این فاطمه مهربانم...
خوشبختی حتی شاید یعنی همین وبلاگ... همین نشستن شما پای وراجی های من... یعنی من و عطریاس و لبخند ماه و کیمیای ناب، من و هور و سکوت خیس و توحیدی... من و همه بروبچه های با صفای دنیای مجازی...
خوشبختی یعنی داشتن ِ تو... خدا...
راستی من چقدر خوشبختم...
ممنوووونم خدا... گل تقدیم شما

پ.ن: از همه دوستان مجازی ای که نامشون در متنم گنجونده نشد عذر خواهی میکنم، چون خیلی طولانی می شد و گرنه خوشبختی یعنی من و همه رفیقان مجازی!!

پ.ن: دوستانی که نسبت به « صدای علی » ممکنه براشون شبهه ایجاد بشه حتما این لینک رو ملاحظه کنند:

http://saate15anrooz.parsiblog.com/Posts/51/%d8%a2%d9%82%d8%a7%d9%8a+%d9%85%d8%a4%d8%b0%d9%86!/



نوشته شده در یکشنبه 91 خرداد 28ساعت ساعت 5:23 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

خانواده های دو قطبی

        1-   خانواده حضرت آدم(ع)

در این خانواده ظاهرا طبق آیات قرآن همه خوب بودند و مثبت الّا یک پسر حضرت آدم که حسود از آب در آمدو به خاطر این که قربانی برادرش هابیل قبول شد و قربانی او نه، او را کشت.نکته قابل توجه این است که در تمام خانواده های دو قطبی که یک قطب، مثبت و قطب دیگر منفی است؛ طاعضای مثبت خانواده به ارشاد و امر به معروف افراد غافل می پردازند. حتی تا آخرین لحظات. این جا هم هابیل ، قابیل را نصیحت می کند اما اوست که مسیر خود را انتخاب کرده و بالاخره هابیل را می کشد.

 

2-   خانواده حضرت نوح(ع)

طبق آیات قرآن کریم ظاهرا همه افراد خانواده حضرت نوح(ع) خوب بودند و سر به راه الّا همسر و پسر ایشان. حضرت نوح(ع) همانطور که مردم را دعوت به یکتاپرستی می کردند امید به هدایت یافتن پسرشان داشته اند و او را نیز نصیحت کرده اند.

 

3-   خانواده حضرت لوط(ع)

ظاهرا اینجا هم همه خوب بودند جز همسر حضرت لوط(ع) که در میان عذاب شوندگان باقی ماند. تا آنجا که به ذهن دارم و از تفسیر آیات به خاطرم هست روستای ایشان در مسیر مسافران و کاروانیان بوده است اما مردم آنجا مهمان نواز نبوده و در عوض کمک به مسافران در راه مانده از آنان درخواست جنسی می کردند. کم کم این عادت آنان شد و مردان با مردان و زنان با زنان می آمیختند. حضرت لوط(ع) تا آنجا که می توانست مسافران را مهمان می کرد و از آنان در مقابل افراد روستایش حمایت اما همسر ایشان برای افراد روستا خبرچینی می کرده و می گفته که ایشان مهمان دارند. آیات قرآن کریم به این امر گواهی می دهد آنجا که فرستادگان الهی یا همان فرشتگان عذاب آنها به شکل مرد مهمان ایشان می شوند و مردم روستا آن مهمانان را از ایشان طلب می کنند اما ایشان به آن مردان پیشنهاد می دهند که دست از این کار بردارند و اگر از این راه توبه و بازگشت کنند دخترانشان را به عقد آنان در می آورند.

اگر زاویه نگاهمان را به این صحنه عوض کنیم می بینیم که خصوصیت بارز حضرت لوط(ع) در این صحنه که نسبت خانواده خویش نشان داده اند این است که می خواهند دخترانشان به گناه نیفتند و در حصار ازدواج از ازدواج تک جنسی در امان باشند. با یک تیر دو نشان زده اند. هم مردم و هم خانواه شان به گناه آلوده نشوند



نوشته شده در شنبه 91 خرداد 27ساعت ساعت 10:20 عصر توسط سیده فاطمه| نظر

هر وقت کسی بهم بگه التماس دعا... تو جوابش میگم چشم حتما... شما هم واسه ما دعا کنید...

از اینکه بگم محتاجیم بدم میاد!!... اون موقع که یکی میگه التماس دعا، خصوصا وقتی تو چشماش یه عالمه خواهش و تمناست... چرا بگم محتاجم؟! این یعنی چی؟ یعنی من که خودم محتاجم نمیتونم دعات کنم!! یا مثلا تواضعه؟!
همیشه میگم چشم حتما و حتما هم براش دعا می کنم... هر وقت توفیق دعا پیدا کنم حتما براش دعا میکنم برای محکم کاری هم که شده برای اینکه خدای نکرده یکی از قلم نیفته همیشه میگم خدایا هر کی هروقت هرجا به هر نیتی به من التماس دعا گفته، هرکی منو دیده و یادش رفته بگه التماس دعا، هر کی که میخواسته بگه التماس دعا و نگفته، هرکی که اگه منو میدید می گفت التماس دعا، هر کی که اصلا منو قبول نداره چه برسه به اینکه بخواد بگه التماس دعا!!....

یک کاغذ دارم که روش یک عالمه دعا واسه همه کائنات نوشتم!! از دعا برای حفظ فاصله کرات آسمانی!! و سوراخ نشدن لایه اوزون.... تا دعا برای سوزن خیاطی مامان امیرحسین همسایمون که خیاطه!! همه زمین و زمانو توش نوشتم تهشم نوشتم هرکی دیگه که موند!!

بعضی وقتا که حال دعا ندارم همون کاغذو میذارم رو سجاده ام میگم خدایا اینا!!
دعا برای دیگران رو خیلی دوست دارم.... حالی میده....

الان دارم میرم زیارت... شب شهادت تو حرم امام زاده سلطان محمد عابد فرزند امام موسی کاظم ع....

بروبچه های باصفای دنیای مجازی! می خواستم بگم چشم حتما!!

لابد شما تو لیست اونایی قرار می گیرید که می خواستید بگید التماس دعا و نشده!! یا هم کلا ما رو قبول ندارید که بخواید بگید التماس دعا!! به هر حال چشم، حتما...



نوشته شده در جمعه 91 خرداد 26ساعت ساعت 5:54 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

می نویسم. برای تمام کسانی که در غربت زندگی می کنند. حس کرده ام مزه اش را. حتما غریبان فهمیده اند که جز خدا کسی را ندارند. یکی از روزهایی که در غربت به سر می بردم به مسجدی رفتم. در آن مسجد جمله ای شنیدم که خیلی آرامم کرد: الهی و ربی من لی غیرک. خدای من و پروردگار من ، هیچ کس برای من نیست جزتو. آری شما که در غربت زندگی می کنید به خوبی این را حس کرده اید. گاه در میان جمعی و احساس غربت و تنهایی می کنی. فکر می کنی اگر احساست را بگویی یا مسخره ات می کنند یا درکت نمی کنند. فقط گوش میکنند. ناگزیر همه چیز را به درون خود می ریزی. آن قدر می ریزی که لبریز می شوی. نگاه می کنی. جاده زندگی هنوز ادامه دارد. تو برای ادامه راه باید دردهای بزرگتری را بنوشی. در مقابل خدا زانو می زنی:

الهی و ربی من لی غیرک.


تنها تر از منم هست؟

 

شب بود. یکی از همان شب هایی که درد دلتنگی قلبم را می فشرد. گفتم تا خوابم ببرد سوره حمد را بخوانم. همان طور که می خواندم رسیدم به "ایاک نعبد". تنها تو را می پرستیم. گفتم اگر این درد، برای خدا باشد و پرستش محسوب شود پس گوارای وجودم . پس این درد، دردی شیرین است. کاش سفرم برای خدا باشد...

 

یادم آمداز غربت مهدی فاطمه.

یادمان باشد اگر تنگی

دل غوغا کرد

مهدی فاطمه تنهاست از او یاد کنیم

غربت و تنهایی من در مقابل غربت تو پوچ و هیچ است. یا امام زمان ، هنگامی که از گناه من دلگیر می شوید چه می کنید؟ می روید سر قبر مادرتان زهرا(س)؟( خواستم بگویم مادرمان، اما دیدم آلودگی من و پاکی شما حتی در میم اشتراک هم جمع نمی شود. اینجا که بحث غربت است مادر ش

ماست.) مادر هم در میان قومشان، غربت کشیدند. برای گریه کردن از فراق پدر به بیرون از مدینه می رفتند. در سایه درختی. شنیدم آن درخت را هم قطع کردند... اما غربت شما بیشتر به غربت علی(ع) می ماند. شنیدم علی(ع) درد تنهایی شان را اشک می کردند و در حلقوم چاه می ریختند، شما چه می کنید؟

وای خدا... تنهاییم فراموشم شد!


این بقیة الله

 

می گویند نماز امام زمان (عج) دور کعت است و در هر رکعت صد بار آیه "ایاک نعبد و ایاک نستعین" را تکرار می کنی.

(گاه تکرار چیز خوبی است. در قرآن بارها و بارها, قرآن، ذکر، یعنی یادآوری خوانده می شود و باز بارها داریم که خداوند می فرماید واذکروالله ذکرا کثیرا(احزاب/41) : خدا را بسیار یاد کنید. تکرار, همان یادآوری است. خود نماز ذکر است. یک یادآوری است که من خدا دارم. هرچه قدر مشکلاتم زیاد باشد باز باید فقط از او یاری بطلبم. هر چه قدر درد غربت اذیت کرد نباید از شدت تنهایی سراغ آدم هایی رفت که شاید همه چیز داشته باشند جز رضایت خدا.)

انگار تفسیر نماز آقا امام زمان(عج) چنین باشد: خدایا، تو را یاد می کنم و فقط تو را می پرستم و فقط از تو کمک می خواهم برای این که پاک شوم و مرا به راه راست هدایت کنی.

مهدی(عج) راهی درست است که مستقیم مرا به تو می رساند.

دعا برای نزدیک شدن ظهور آقا(عج) گره از مشکلات

باز می کند، پس برای گشایش درد های کور گره :

اللهم عجل لولیک الفرج

 

 



نوشته شده در جمعه 91 خرداد 26ساعت ساعت 11:17 صبح توسط سیده فاطمه| نظر

سعیده خوبم! سلام...
آن روز که سفره دلت را پیش من باز کردی فهمیدم دل خودت هم راضی به این چیزها نیست اما چه می شود کرد گاه خود آگاه و گاه ناخودآگاه از دستت بیرون می رود...
برای پاسخ دادن به تو خیلی فکر کردم... جوابهای زیادی هم توی ذهنم آمد... اما هر چه نگاه کردم دیدم برای سوال تو پاسخی بهتر از « حضرت مادر س » نمی شناسم...
عزیزم! گفتی گاهی حتی خودت هم از رفتارت با همسرت راضی نیستی...!!
راستش برای جهاد در خانه، یعنی همان خوب همسرداری کردن هیچ الگویی بهتر از بی بی س نمی شناسم...
حتما این سخن امیرالمومنین ع را شنیده ای که مضمونش این است: من هر گاه وارد خانه می شدم فاطمه س تمام دردها و رنج ها و ناراحتی های مرا می زدود...
این روزها که امیرالمومنین می فرمایند یعنی همان روزهای صدر اسلام... همان روزهایی که هر روزش یک جنگ داشت و هزار و یک درگیری... هزار و یک فقر و بیچارگی برای مسلمانان... حالا این بانو چطور رفتار می کند که مرد خسته از جنگش – آن هم نه هر جنگی، جنگ های سخت و تن به تن- مرد رنجور از فقر و گرفتاریهایش- آن هم نه هر فقری، فقری سخت و همه گیر، فقری عجیب که دانه خرمایی را بین یک لشکر تقسیم می کرد!!-  حالا این مرد وقتی وارد خانه می شود انگار نه انگار همین الان پشت همین در بار سختی ها و رنج ها روی شانه اش سنگینی می کرد... انگار نه انگار حتی توی همین خانه هم پر از فقر است... می دانی که گاهی توی خانه مولا حتی قرص نانی حتی دانه خرمایی نبود...
حالا بی بی س چطور رفتار می کند که مولا ع آرام می شود؟! انگار بی بی دقیقا مصداق این آیه است: خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها... خدا خودش توی قرآنش فرموده زن مایه آرام جان مردش است...
راستی بهتر از بی بی س می شود خانومی را برای شوهرش یافت؟!
بانویی که هرگز از همسرش خواسته ای نداشت مبادا زیر بار نتوانستن شرمنده شود... بانوی که حتی میان تمام دردها و رنج ها هم تبسمش برای « علی » گم نمی شد.... بانویی که پهلوان عالم با او آرام می شود... اصلا انگار بی بی س پیش نگاه امیرالمومنین که بود همینطور سکینه و آرامش می ریخت روی دل مولا ...
خواهش می کنم بحث معصومیت را وسط نکش... درست است بی بی س معصوم بود اما باور کن همسرداری بی بی س حقیقتا هنر بود بی هیچ دخلی به معصومیتش...
گفتی گاهی سر مسائل کوچک با همسرت قهر می کنی!... گاهی هم قهر می کنی چون مثلا می خواهی خودت را برایش لوس کنی!!...
باز خوب است خودت اقرار داری سر مسائل کوچک قهر می کنی!!...
قهر... اصلا این واژه را دوست ندارم... حتی واژه اش نازیباست چه رسد به حقیقتش... به نظر من قهر آرامش آدم را می گیرد حالا خدا نکند کسی که قهر کرده عزیز دلت باشد...
سعیده عزیزم! همسرت با تو همراه شده تا با تکیه به تو با دلی آرام مثل یک مرد جلوی مشکلات بزرگ زندگی باایستد حالا تو سر مسائل کوچک پشتش را خالی می کنی؟! این بود همراهی تو؟! دست مریزاد!! ببخشید اینجا کمی لحنم تند شد ولی خواستم از روی محبتی که به تو دارم تلنگری بزنم...
گفتی گاهی هم مثلا می خواهی خودت را لوس کنی!!.... اول بگو ببینم لوس کردن یعنی چه؟! لابد منظورت عزیز شدن است؟!
یعنی واقعا با قهر کردن آدم عزیز می شود؟!
دوباره برگردیم به خانه پر مهر مولا...
در تمام دنیا هم که بگردی... عزیزتر از بی بی س، زنی را برای همسرش پیدا نخواهی کرد... بی بی س با قهر کردن اینهمه برای مولا عزیز شده بود؟! اصلا چیزی به اسم قهر توی زندگی بی بی س معنی می داد؟!
می دانی یکی از هزار اسم بی بی س « عاشق » است؟! ترکیب عربیش توی ذهنم نیست! نمی دانم معشقه بود؟! یک چیزی شبیه این!! به هر حال معنیش عاشق بود...  بس که بی بی س عاشق مولا بود... می دانی که نام های بی بی س را خدا رویش گذاشته... حالا یک بانو چقدر باید عاشق همسرش باشد که حتی خدا هم اسم عاشق رویش بگذارد؟؟!!...
از قدیم گفته اند عاشق عیب و خطای عشقش را نمی بیند.... اصلا آدم بدون عیب نمی شود... اصلا بدون عیب آدم نمی شود!! حالا تو می بینی و قهر هم می کنی؟!
هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُن... این آیه را چند هزار بار خوانده ای؟! آدم خطای همسرش را می پوشاند، رفع می کند... نه اینکه قهر کند!!
سعیده عزیزم! نکند یادت رفته است که تو باید حوای مهربان آدمت باشی؟! حوایی که فقط با یک چیز قهر است با « قهر »!! نکند یادت رفته است که تمام زیبایی ها و مهربانی ها و لبخندهایت باید برای همسرت باشد؟! آن وقت به من بگو بین اینهمه زیبایی و خوبی تو قهر کجا جا می گیرد؟!
سعیده ام... تو را می شناسم ... می دانم که می توانی بهترین همسر دنیا باشی... فقط باید کمی حواست را بیشتر جمع کنی... فقط باید نگاهت بیشتر دنبال بی بی س باشد... دنبال الگوی زیبایت...
قلب مهربان تو بزرگتر از این حرفهاست... با قهر، قهر کن... برو حوای مهربان آدمت باش... یا به قول حضرت آقا: بروید با هم بسازید...
عزیزم! ببخش که زیاد حرف زدم بس که برایم عزیزی، بس که خوشبختیت برایم مهم است...
سعیده جان! دعا میکنم زیر سایه عنایت اهل بیت ع خوشبخت دنیا و سعادتمند آخرت باشی و با همسرت همسفر باشی تا بهشت...
                                               رفیق همیشگیت: ملیحه سادات

خوشبخت باشید! این یک دستور است!!

 

پ.ن: سعیده یعنی خوشبخت، این نام استعاره ای از همه دختران مهربان ایرانی است هر کس دلش خواست این نامه را خطاب به خودش بخواند...
  



نوشته شده در پنج شنبه 91 خرداد 25ساعت ساعت 9:10 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

چقدر کوچک است! چقدر گذرا !

و چقدر من و تو این کوچک گذرا را بزرگ و همیشگی فرض کرده ایم!

و باورمان نیست که روزی آن پارچه ی سیاه که بر در خانه ی همسایه نصب است ,بر در خانه ی ما آویخته خواهد شد.

وباورمان نیست که آن قبری که با کنجکاوی نوشته های رویش را می خوانیم روزی خوابگاه ابدی مان خواهد شد.

چقدر کوچک است!چقدر گذرا ! و چقدر من و تو این کوچک گذرا را بزرگ و همیشگی فرض کرده ایم...


 



نوشته شده در چهارشنبه 91 خرداد 24ساعت ساعت 9:7 عصر توسط پونه| نظر

از همون اول که سوار اتوبوس شدم داشتن پچ پچ کنون به من نگاه می کردند شصتم خبردار شد هر چی هست راجع به منه، یهو یکیشون بلند شد و گفت بفرمایید حاج خانوم و بعد سه تایی زدن زیر خنده. منم فوری نشستم سرجاشو گفتم پیر شی مادر! خنده رو لباشون خشک شد اصلا انتظار یه همچین عکس العملی رو نداشتن لابد با خودشون حساب هر چیزی رو کرده بودن حتی دعوا جز این کار من! تو دلم گفتم من خودم ختم روزگارم بد آدمی به تورتون خورد!
از اونجایی که از هر صد نفر از رفیقای من حداقل نود نفرشون بالای نود سال دارن!! بنده با ادبیات مادربزرگانه کاملا آشنا هستم! پس خیلی راحت به دخترخانومی که از جاش بلند شده بود گفتم: کلاس چندی دختر جان؟ وارفتگی تو صورت همشون زار میزد! گفتم الانه که همه اون آرایشایی که از کله سحر مالوندن به خودشون بیاد پایین!
خودشونم فهمیده بودن من صدتا مثل اونا رو میبرم لب دریا و تشنه برمیگردونم!!
جوابمو نداد، گفتم به نظرم سنت زیاد نیست ولی چرا اینهمه رنگ به صورتت مالیدی؟ این کارا واسه پیرزناست واسه هم سن و سالای من که دیگه از ریخت افتادنو باید به زورِ این چیزا، چین وچروکای صورتشونو بپوشونن البته امثال من که از جوونیمون چادری بودیم الانم که پیر شدیم نیازی به این چیزا نداریم!! فک سه تاییشون افتاد! یکیشون مثلا میخواست خلع سلاحم کنه فوری گفت خب پیرزن چرا تو نیازی به این چیزا نداری؟! گفتم خیلی ساده اس دخترم، معامله دو طرفه اس من وقتی هم سن تو بودم واسه خاطر خدا خودمو پوشندم خدا هم عوضش زیبایی ما رو نگه داشت!
گفتم: حیف خودتونو نمیخواین چرا اینطوری مثل عروسک میاین تو خیابون واسه اینکه چارتا جوون بدچش نگاهتون کنن؟ یکیشون گفت: پاشو برو ببینم. دیدم اوضاع داره خط خطی میشه پس صلاح دیدم برای صیانت از آبرو هم که شده قضیه رو فیصله بدم پس خیلی خونسرد گفتم دستت درد نکنه عزیزم خوب شد گفتی فکر کنم باید تو این ایستگاه پیاده بشم(یعنی فکر نمیکردم مطمئن بودم که باید پیاده بشم چون بوی حادثه میومد!) بعد بلند شدمو گفتم خدا شما رو واسه پدر مادرتون نگه داره معلومه بچه های خوبی هستید فقط اگه اون فکلاتونو بپوشید... حرفم هنوز تموم نشده بود که حس کردم الانه که یه اتفاقی بیفته اتوبوس هم ایستاد زود گفتم خداحافظ انشاالله با حجابتون امام زمانو راضی کنید؛ قبل از اینکه بخوان هر عکس العملی نشون بدن از اتوبوس پریدم پایینو در رفتم. گفتم خب حاج خانوم حالا یا بقیه راهو پیاده برو یا وایستا اتوبوس بعد، دیدم ما که تو جوونیمون با خدا خوب تا کردیم لابد الان پاهامونم سالمه! پس هلکو هلک بقیه راهو پیاده رفتم... هَی نوش جون حاج خانوم تقلبی! 
 حالا پیاده شدم و اومدم تو کار حساب کتاب که کار درستی کردم یا نه اما آخرشم به نتیجه نرسیدم که اصلا این کار تو پرونده اعمالم ثبت شد یا کلا موند یه شصت هفتاد سال دیگه ای که حاج خانوم بشم بعد!!!
راستی دختره آخرشم نگفت کلاس چنده!!!  



نوشته شده در چهارشنبه 91 خرداد 24ساعت ساعت 10:10 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

من از آن روز که به تو دل دادم... عهد بستم در تمام کارهایم به تو اقتدا کنم... حتی در عاشق شدنم!!

همین است که حالا تار و پود من بر « علی » عاشق است...

بانو!

مرا به کنیزی بخر... تو را به عشق نابت سوگند...



نوشته شده در چهارشنبه 91 خرداد 24ساعت ساعت 7:48 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin