سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

.

دلش به رفتنت راضی نمی‌شد

 أحلی من عسل ات را که شنید

چشم بر هم نهاد و با اشک اذن ِ میدانت داد!

نه کلاه‌خود و نه زره!

هیچ لباس ِ رزمی بر تنت راست نمی‌آمد!

عمه، عمامه دور سرت پیچید

و عمو زره بر قامت نحیفت پوشاند

 سخت به آغوشت کشید،

بی‌تاب گریست

بی‌تاب‌تر تماشایت کرد

لاحول و لاقوه الا بالله ای خواند و بر مرکبت نشاند

تو از خیمه‌گاه بیرون  شدی و جان از تن ِ عمو...

فخرج علینا غلامٌ کانَ وجهُه شقّه قمر...

ماه ِ رخت حیرت بر دامن ِ دشت ریخت

زیبائیت تماشایی بود

و رجز خواندنت تماشایی‌تر

      اِن تنکرونی فانا فرع الحسن              سبط النّبِیّ المصطفی و المؤتمن

            هذا حسینٌ کالاسیر المرتهن                  بین اناسٍ لاسقطوا صوب المزن

سیزده سالت مگر بیشتر بود؟!

که از هیبت ِ تو چنین هراس بر دل ِ مردان ِ جنگ‌دیده افتاد!! 

جنگ ِ نابرابر آغاز شد

تن به لشکر

طفل به مردان ِ رزمی

تشنه بودی

زره بر تنت سنگینی می‌کرد

و شمشیر، توان ِ رزم از تو می‌گرفت

این‌ها همه بود و امّا هیچ کدام از پایت نمی‌انداخت

درد ِ یکگی ِ عمو امّا توان از تو می‌گرفت!

مظلومیت ِ عمو چنگ بر گلوگاهت می‌زد

و همین درد تو را مردتر می‌نمود

و کاری‌تر می‌کرد ضربه‌های شمشیری را که حتی از قامت ِ خودت بلندتر بود

شمشیر می‌چرخاندی

 و لشکر مانده در کار ِ شما ‌هاشمی‌ها!

که خرد و بزرگتان حیدرید!

و حیدرها فقط از فرق از پامی‌افتند

مثل ِ علی

مثل ِ اکبر

و مثل ِ تو

که شمشیر ِ ابن فضیل فرقت را از هم شکافت

و تو با صورت بر زمین افتادی

فَضَربه إبن فُضیل علی رأسِهِ فلَقه فَوقعَ الغلام لوجهِه

با صورت بر زمین افتادی

وَ صاحَ: یا عمّاه

و فریاد زدی: عمو جان...

عمو گفتنت دشت را درهم ‌ریخت 

فَجلی الحسین کَما یَجلی الصَّقر

 عمو به میدان شتافت 

همچو شیر لشکر را درهم شکافت

و خود را بر بالین تو رساند... نه! انداخت!

عمو خود را بر پیکر تو انداخت

تو غرق ِ در خون

از شدت ِ درد پا بر زمین می‌کشیدی

هو َ یفصَحُ بِرجلِه

و عمو این صحنه را تاب نمی‌آورد

تو را به آغوش ‌کشید

 برسینه ‌فشرد

دلش امّا آرام نگرفت...

ماه ‌پاره‌ی حسن!

عمو بالای نعش ِ تو آتش گرفت

سوخت

خاکستر شد

 ذوب شد

عَزّ و الله على عمِّک ان تَدعوه فلا یُجیبک أو یُجیبک فلا ینفعک صوته‏...

به خدا سوگند رفتنت بر عمو  عجیب گران تمام شد

که این‌همه بی‌تاب بر پیکرت نوحه ‌خواند

.

.

و تو آرام، میان ِ آغوش ِ عمو، سرکشیدی جام ِ شیرین‌تر از عسل را ...

و دشت هنوز مانده در تحیر که چگونه می‌توان بر آن‌همه ‌زیبایی شمشیر کشید؟!...

.

.

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.

.

.

دیگر سر ِ نوشتن نداشتم!!

هلاک می‌شوم پای مقتل‌ها...

        

  



نوشته شده در دوشنبه 91 آبان 29ساعت ساعت 7:10 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

بسم رب الحسین

.

 حسین مانده است و بنی‌هاشمی‌ها...

فقط همین چند ده نفر از قبیله‌ی خودش!

.

و کیست که نداند تو عزیزترین ِ بنی‌هاشمی؟!

.

و کیست که باور کند تو اولین ِ بنی‌هاشمی

برای میدان رفتن...

.

پیش می‌آیی و اذن ِ میدان می‌طلبی...

و پدر بی‌هیچ درنگ

بی‌هیچ تأمل

پاسخت می‌دهد: برو...

.

به آغوشت می‌کشد

می‌بوید و می‌بوسد و اشک می‌ریزد

و تو می‌بینی که در آغوش تو خم می‌شود

پیر می‌شود

موی سرش سپید می‌شود

.

اکبر!

 برو!

الان است که پدر در آغوش تو جان دهد!

.

و  خیمه‌گاه در رفتن ِ تو هر لحظه است

که از جا کنده شود

.

برو

فقط پیش از رفتن، مقابل ِ نگاه ِ پدر قدم بزن...

بگذار خوب تماشایت کند

.

قدم بزن علی...

بگذار تماشایت کنم...

.

پدر سیر نمی‌شود از قامت ِ تو

بس است برو!

الان است که قالب تهی کند...

.

اسب را جولان می‌دهی و پدر بر رفتنت آه می‌کشد

و با حسرت در تو در می‌نگرد...

فَنَظَر إلیه نَظَر آیِس ٍ منه وَ أرخی عَینَه وَ بَکی.

می‌داند که رفتنت را بازگشتی نیست...

اشک می‌ریزد و خدا را گواه می‌گیرد بر اینکه تو  شبیه‌ترین ِ خلقی

به پیامبرش

خَلقاً و خُلقاً و مَنطقاً

و  بر اینکه هر گاه بر پیامبرش مشتاق می‌شد

تو را به تماشا می‌نشست و از تو عطر ِ بهشت استشمام می‌کرد...

و نفرین می‌فرستد بر قومی که سر ِ کشتن ِ تو را دارند...

.

 بی‌تابی پدر بر شانه‌هایت سنگینی می‌کند

اما این جان برای ریختن به پای حسین بی‌تاب شده است!

باید بروی

فقط میدان تو را آرام می‌کند!

.

.

نفس در سینه‌ی میدان حبس می‌شود!

سیمای ِ پیامبرگونه‌ات هراس و حیرت بر دل ِ میدان می‌ریزد!

و إبن سعد مضطرب و هراسناک

فریاد می‌زند

نَه ! نَه! این  پیامبر نیست!

این علی است!

.

رجز بخوان اکبر

ملکوت را روی دشت بریز...

بگذار از زبان ِ خودت بشنوند که تو پیامبر نیستی!

چهار هزار نفر از این حرامی‌ها کمی پیش‌تر

شاید پنجاه سال ِ پیش پیامبر را به چشم خود دیده‌اند!

و حالا تو را که شبیه‌ترینی به پیامبر...

.

أنا علی بن حسین بن علی       نحن و بیت الله اولی بالنبی

من شبث ذاک و من شمر الدنی       اضربکم بالسیف حتی یلتوی

ضرب غلام هاشمی علوی           و لا ازال الیوم احمی عن ابی

و الله لا بجکم فینا ابن الدعی

.

میدان دانست تو کیستی!

علی از نسل ِ علی!

و همین‌ها جدت علی را هم دیده‌اند!

کافی است تو  فقط  کمی  شبیه ِ او باشی!

کسی جرأت میدان نخواهد کرد!

.

 شمشیر بزن

بگذار چرخش شمشیرت یاد ِ ذوالفقار را زنده کند...

عربده‌هایشان را رخصت ِ ظهور مده

خاکستر ِ مرگ بر سرشان بریز

لاشه بر لاشه برافشان

بگذار پدر آفرین بگوید

و عمه تکبیر

و تو در طنین ِ تکبیر و تحسین ِ عمه و بابا هزار بار علی تر شو!!

هزار بار مردانه‌تر هیبت نبردت را به رخ میدان بکش...

.

.

دشمن درنگ ِ بردن ِ کشتگان از میدان دارد

و این درنگ بهانه‌ی خوبی است برای تماشای دوباره‌ی پدر...

.

یا أبَه!ألعَطش قَد  قتلنی و ثقلُ الحدید قد أجَهدنی،

هل الی شربه من سبیل اتقوی بها علی جهاد الاعداء

پدر جان عطش مرا کشت!!

از پدر طلب ِ آب می‌کنی

و پدر زبان بر زبانت می‌گذارد...

تمام ِ پدر را می‌نوشی!

تمام ِ عطشی که بر جانش نشسته

اشک آلود زمزمه می‌کنی

پدر! تو از من تشنه‌تری...

 پدر آرام در گوشت می‌خواند

میوه‌ی دلم!

دمی دیگر از جام ِ پیامبر سیراب می‌شوی...

.

تو از پدر و پدر از تو لبریز می‌شوید...

اشک و تبسم درهم ‌می‌آمیزد

و دوباره راهی ِ میدان می‌شوی...

.

.

دور ِ اول  توتشنه بودی و آن‌ها نبودند

این‌بار امّا جنگ ناجوان‌مردانه‌تر پیش می‌رود

تو هنوز تشنه‌ای و آن‌ها باز هم نیستند

و بزرگتر از این

 دشمن  دانسته  که  با تو، که با علی

نمی‌شود تن به تن جنگید

پس گروه گروه بر تو هجوم می‌آورند...

معادله‌ی جنگ به هم می‌ریزد

تن به سپاه!

.

تیر بر گلوگاهت می‌نشیند

برق نیزه‌ای  سینه‌ات را از هم می‌درد

خون می‌جوشد و خون...

ضربه‌ای فرق سرت را می‌شکافد

و تو به جدت علی شبیه‌تر می‌شوی!!

تیر و نیزه و کمان و سنگ...

دشمن دریغ نمی‌کند از پاره پاره کردنت!

.

یا ابتاه علیک منی السلام...

هذا جدی رسول الله قد سقانی...

.

ثُمَّ شهَق شهقهً فَمات...

.

.

بنیَّ قتل الله قومً قَتلوک...

افتان و خیزان خویش را بر پیکر ارباَ اربای تو می‌رساند

تکه تکه‌هایت را از زمین برمی‌دارد

می‌بوید و می‌بوسد و می‌گرید

الان است که جان از تنش بیرون رود

چنان بلند گریه می‌کند که لشکر ابن سعد هم به گریه افتاده

صورت بر صورتت می‌گذارد

و لدی علی...

.

 

.

پدر دیر رسید!

تو در آغوش ِ پیامبر جان داده بودی...

نشد که دوباره تماشایت کند...

.

.

جان دادم به پای این نوشته...

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.



نوشته شده در یکشنبه 91 آبان 28ساعت ساعت 8:27 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

 . 

چه نفس‌گیر است داغی که نشود برایش ضجه زد!

و فراغی که در سهمگینی ِ لحظه‌هایش نتوان جان داد!

جان ِ حرم به جان ِ تو بند است که جان نمی‌دهی!

و آرامش ِ حرم بسته به صلابت توست که در هم نمی‌شکنی!

اگر یک حرم

اگر تمام ِ بقایای ِ یک قبیله

اگر تمام ِ بنی‌هاشم

در تو بند نبود

تو همان ساعت اول جان داده بودی...

.

بچه‌ها را یک‌به‌یک سوار بر مرکب می‌کنی

نوبت به سوار شدن ِ خودت می‌رسد

برمی‌گردی سمت ِ قتلگاه...

طنین ِ صدای ِ عباس در گوشت می‌پیچد!

ایها الناس!

غضّوا ابصارکم و طاء رئوسکم...

و بغض بر گلوگاهت چنگ می‌زند

ایها الناس!

غضّوا ابصارکم و طاء رئوسکم...

این را عباس می‌گفت!

وقتی قرار بود تو از کجاوه فرود آیی

وقتی قرار بود تو در کوچه قدم‌گذاری

و تمام ِ جوانان ِ هاشمی پای ِ ناقه‌ات صف می‌کشیدند

مبادا چشم نامحرمی بر تو افتد...

مبادا حتی نسیمی به پر ِ چادرت بگیرد!

.

و حالا تویی و یک لشکر حرامی!

نه عباسی مانده که زانوانش برایت رکاب شود

و نه اکبری که دست‌هایت را گرم بگیرد

و مردانه و مهربان، عمه جانی بگوید

و تو را بر ناقه سوار کند...

و نه حتی اصغری که سوار بر مرکب به آغوشش کشی

و در تبسم کودکانه‌اش جانی تازه کنی...

.

و حالا تویی و یک دشت گل ِ محمدی

تویی و یک کربلا آینه‌ی درهم شکسته

تویی و قامتی که هفتاد‌و‌دو مرتبه فروریخته

 و حالا تویی و اشکی که اجازه‌ی جاری شدن ندارد!

که تنها سرازیر شدن ِ یک قطره اشک

از بلندای چشمان ِ تو کافی است تا طوفان به‌پا کند

تا حرم را درهم فرو ریزد...

.

پس آرام و نجیب رو سوی ِ مدینه می‌کنی

و غصه‌هایت را می‌ریزی روی ِ دامان ِ جدت، رسول ِ خدا...

.

و یادت از خوابت می‌افتد

 .

سمت ِ مدینه می‌نگری و آرام درخویش زمزمه می‌کنی

یارسول الله برخیز و ببین

خواب ِ آن سال‌هایم تعبیر شد...

.

.

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.

تذکر: برای طولانی نشدن متن خواب رو در متن نیاوردم کافی است روی کلمه‌ی خواب کلیک بفرمایید تا شرح داستان برای شما باز شود.

 



نوشته شده در شنبه 91 آبان 27ساعت ساعت 6:48 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

آسمان، بودنش را از آن خانه دارد

و جان ِ زمین، بند، در نفس‌های اهل ِ آن خانه است

کوچه هر روز پهن می‌کند بوسه‌هایش را

زیر ِ قدم‌های اهل ِ آن خانه

و آن خانه مست می‌شود

از دل‌انگیزی ِ حضور ِ ساکنانش

.

خانه، مست

زمان، مات

کوچه گرم ِ مباهات...

.

به ناگاه، زفیر ِ نعره‌ای ملکوت ِ کوچه را در‌هم می‌شکند!

دست‌هایی پلید

خشم‌آلود و بی‌امان

روی ِ در، نقش ِ نفرت می‌زند!

.

هیزم آورده‌اند و بند و ریسمان و شلاق...

.

صدای نعره‌ها بالا می‌گیرد

اگر علی از خانه خارج نشود خانه را با اهلش به آتش می‌کشیم!

.

و فاطمه، آمده است پشت ِ در

شاید حیا کنند از یادگار پیامبر...

.

کوچه در التهاب

شهر آبستن ِ هنگامه‌ای هولناک...

.

نعره و کینه و فریاد و بغض

یاد ِ خیبر، بدر و حنین و احد

و پیامبری که دیگر نیست!

و حیایی که نمی‌کنند این مردم

.

به ناگاه در شعله می‌کشد

و فاطمه حتی فرصت نمی‌کند از پشت ِ در به سویی دیگر رود!

و در با لگدهای نفرین‌شده‌ای پشت به دیوار می‌شود...!

.

و زهرا بین در و دیوار...

.

فضه!

بیا! شکسته‌های فاطمه را از زمین بلند کن...

.

. 

دوباره آمده‌اند

و باز آتش آورده‌اند و سیلی و شلاق...

.

دوباره آمده‌اند...

این‌بار نه به آن کوچه

نه به آن خانه

که این‌بار کوچه به وسعت ِ یک صحراست

و خانه به عدد ِ تمام ِ خیام ِ یک حرم...

و فاطمه‌هایش به روایتی 82 تن...

.

جنگی سخت نابرابر...!

یک لشکر مرد ِ جنگی و یک عده کودک و زن...!

.

با اسب می‌تازند و خیمه به خیمه

آتش می‌ریزند روی حرم...

و یک‌ به ‌یک، طفل ‌به ‌طفل

 سیلی و شلاق می‌بارند

و گوشواره و معجر به غنیمت می‌برند...

و طفلان حتی فرصت نمی‌کنند

از میان آتش به سوی دیگر روند...

و آتش به دامن‌ها می‌گیرد

و سیلی و شلاق به صورت‌ها...

.

زینب!

بیا! خیمه‌ای نیم‌سوخته علم کن

حرم ِ هزار تکه را دوباره حرم کن...

.

.

تاریخ هرگز نتوانست حرمت ِ شکسته‌ی آن خانه را جبران کند...

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.

 



نوشته شده در جمعه 91 آبان 26ساعت ساعت 3:9 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

بسم رب الحسین...

چشم بر هم می‌نهد و عمیق فضا را نفس می‌کشد!

عطری مبهم امّا آشنا جانش را نوازش می‌دهد

.

چشم می‌گشاید

به آسمان خیره می‌شود

اشک‌آلود و آرام در خویش زمزمه می‌کند

نفس در سینه‌ی کاروان حبس می‌شود!

- نام ِ این سرزمین چیست؟

- شاطی‌الفرات

- نام ِ دیگری هم دارد؟

- عمورا

- نواویس هم نام ِ دیگر ِ آن است

-  طف هم می‌گویندش

در پی ِ نام ِ دیگری است انگار!

- عقرش هم می‌نامند.

- نه باید نام ِ دیگری نیز داشته باشد!

- کربلا

ک... ر... ب... ل... ا...

به ناگاه صحرا ملتهب می‌شود...

- کربلا؟

- آری ای فرزند ِ رسول ِ خدا...

.

به خاک می‌افتد و اشک می‌ریزد

اللّهم إنّی أعوذُ بِکَ مِنَ الکَربِ و البَلاء...

مشتی از خاک برمی‌گیرد می‌بوید و می‌بوسد

دست در گریبان می‌کند و مقداری خاک بیرون می‌آورد

- این خاکی است که جبرئیل از جانب ِ پروردگار، برای جدّم، رسول ِ خدا آورده

و گفته بود که این خاک از موضع ِ تربت ِ حسین است...

ارمغان ِ جبرئیل را می‌بوید

خاک ِ کربلا را هم!

هر دو یک عطر دارند!

بوی نجیب ِ سیب، بوی ِ عطری مرموز!

.

بارها را بر زمین بگذارید...

همین‌جا خوابگاه ِ شتران ِ ماست...

و قتلگاه ِ جوانان ِ ما

و محلِّ اسارت ِ زنان‌مان...

به‌خدا سوگند همین‌جا حرمت ِ حرم شکسته می‌شود

و گلوی ِ فرزندان‌مان پاره می‌گردد

اینجا کربلاست

قتلگاه ِ ما

جدّم رسول ِ خدا به این سرزمین وعده‌ام داده بود.

بار بگشایید

اینجا کربلاست...

.

.

اشکی اگر جاری شد برای ِ مهدی فاطمه عج دعا کنید...

 



نوشته شده در پنج شنبه 91 آبان 25ساعت ساعت 2:32 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

اول نوشت: این روزها عجیب دلم هوائی ِ کربلا شده:( دلم بدجور برای ارباب تنگ شده... زیارت ناحیه مقدسه رو خیلی دوست دارم خصوصا این فرازش رو که اینجا گذاشتم... خودم ترجمه اش کردم... اگه دوستان اهل فن اشکالی دیدند خوشحال میشم تذکر بدن...

بسم الله...

سعی کردم تا اوج ناحیه را به قلم ترجمه بر کاغذ تصوبر کنم، می دیدم که کاغذ آتش می گیرد از داغ آنچه بر آن می نگارم.
برای ترجمه، بارها و بارها بندهای ناحیه را خواندم. گمانم این بود که تکرار این بندها، لغت نامه هایی که اطرافم بر زمین پهن شده بودند و نگاهم -که این بار من ناحیه را از چشم یک مترجم می نگریستم، نه از نگاه یک روضه خوان حسین- دلم را سنگی کند مقابل جریان اشک؛ اما ...
اما هر چه خواندم ناحیه، اشک را حلاوتی بیشتر بخشید برای جاری شدن...!

...فَثَبَتَّ لِلطَّعنِ وَ الضَّرب
پس محکم و استوار برای نیزه برافراشتن و شمشیر کشیدن به پا خاستی و سپاه فجار را از هم پاشیدی و ذوالفقار برکف، چنان ضربه زنان در غبار میدان فرو رفتی که گویا تو همان علی مرتضی هستی.
پس چون تو را دیدند که بس استواری و شیردل و هیچ ترس و هراسی را بر تو راه نیست، دام های مکرشان را بر راهت نهادند و با نیرنگ و پستی، مقابلت به پاخاستند.
ملعون، لشکریانش را فرمان داد تا آب را از تو دریغ ورزیدند؛ و ورود تو را به آن مانع شدند؛ و در قتال با تو از اشتران فرود آمدند، و برای سینه به سینه جنگیدن با تو شتاب ورزیدند؛ و با نیزه و کمان، تیر بارانت کردند و دستان نحس و بنیاد برافکن خویش را سوی تو گشودند و هیچ حرمتی را برایت نگاه نداشتند؛ و نه از قتل یارانت و نه از غارت حرمت، از هیچ جنایتی در حق تو شرم نکردند.
و تو در دل غبار میدان، به پیش می تاختی و آزار و اذیت ها را تحمل می کردی؛ تا جایی که ملائکه‌ی آسمان ها از صبرت به شگفت درآمده بودند.
پس لشکریان دشمن از هر سو تو را محاصره کردند و تورا با زخم های بسیار، از پای انداختند و راه رهایی را بر تو بستند؛ در حالی که برای تو هیچ یار و یاوری باقی نمانده بود. و تو همه چیز را به حساب خدا نهاده بودی و بر آنچه بر تو می گذشت صبر می کردی و از بانوان حرم و کودکانت دفاع می نمودی.
تا این که تو را از اسبت سرنگون ساختند. پس مجروح و زخم خورده بر زمین افتادی و پیکرت زیر سم اسبان لگد کوب می شد و یاغیان با ضرب شمشیر بر تو حمله می کردند.
عرق مرگ بر جبینت نشست و راست و چپ پیکرت به تناوب انبساط و انقباض یافت (بر زمین افتاده بودی) و هنوز گوشه‌ی چشمی، سوی حرم و اهل بیتت داشتی (نگران حرمت بانوان حریمت بودی) و نگاهت را پنهانی سوی خیمه ها می چرخاندی و حال آن که آنچه بر تو می گذشت تو را از اهلت باز می داشت.
اسب تو شیون کنان، با گریه و اشک سوی خیامت سرعت گرفت. پس چون بانوان، اسبت را مصیبت زده دیدند و زینش را واژگون، از حرم بیرون آمدند؛ در حالی که با ناله، تو را می خواندند و به سوی قتلگاه تو می شتافتند. (بانوان بر فراز تل زینبیه آمدند ...)
شمر بر سینه‌ی تو نشسته بود و شمشیر تشنه اش را با ولع بر گلوگاه تو نهاده بود (تا از خون پاک تو سیرابش کند) و دستان پلیدش، محاسن شریف تو را در دست گرفته بود و با خنجرش سر از تنت جدا می کرد.
حواست از حرکت باز ایستاد و نفس های پاکت، نهان گشت و سرت بر فراز نیزه ها بالا رفت و اهل بیتت به اسارت گرفته شدند و سوار بر شتران بی جهاز به غل و زنجیر کشیده شدند. صورت هایشان از حرارت آفتاب داغ مسیر، می سوخت. در بیابان ها و صحراها، در حالی که دستانشان با زنجیر به گردن هایشان آویخته شده بود به جلو رانده می شدند و در بازارها گردانده می شدند....

آخر نوشت: ارباب! هوائیت شده ام...



نوشته شده در جمعه 91 مهر 21ساعت ساعت 8:19 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

*مرا از زیاده ی گِل تو خلق کردند...

و آن گِل مقدس، مشک بارید در لحظه لحظه ی خلقت من... و نور پاشید در ذره ذره ی وجودم...

و تمام هستیم به عِطر تو متبرک شد...

و بنای خلقت من بر عشق ِ تو شد...

و من از همان لحظه نخست عاشق شدم...

و ضرباهنگ دلم، عطش ِ تو گرفت...

و تا لب گشودم، « تو » در من جاری شدی...

و تا چشم گشودم خود را میان مجلس تو یافتم...

و  إنی سلمٌ... جرعه جرعه بر من نازل شد...

و هر گوشه ی دلم هزار حسینیه به پا شد...

و نگاهم از عِطر سیب پر شد...و دلم از حسرت شش گوشه...

و تا یاد دارم مقیم حسینه های توأم....

من از ازل مصیبت زده ی داغ توأم...
.
.
.
مرا از زیاده ی گِل تو خلق کردند...

و من از همان لحظه نخست عاشق شدم...

.
.
.
ارباب!

هوائیت شده ام...

.

پ.ن: ترکیب ِ باب‍... باب‍...های کودکیم، ارباب شد! و من با تو سخن گفتن آغاز کردم...

پ.ن: روزمرگی یعنی تکرار دیروز! اگر دیروز من تویی! بگذار گرفتار روزمرگی شوم... بگذار هر روزم تکراری شود إنی سلمٌ لِمن سالمکم...

پ.ن: مرا از زیاده ی گل تو خلق کردند... خلقت من با تو آغاز شد... دیروز من تویی! بگذار گرفتار روزمرگی شوم...

پ.ن:بی تاب شده ام... دق می کنم، ارباب!...

پ.ن: ارباب!.... 

 *حدیث: شیعیان ما از زیاده گل ما خلق شده اند.

 

 

 



نوشته شده در چهارشنبه 91 مهر 12ساعت ساعت 10:28 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

در حسین اندیشه کن!
مگر نه این است که حسین، قرآن ناطق است و هر قصه از زندگی اش سوره ای و هر نفسش آیه ای؟!
رمضان بهار قرآن است و یاسین قلب آن. حسین را نیز- این قرآن ناطق را- بهاری است و قلبی! سوره عاشورا قلب این قرآن است و محرم بهار آن... عاشورا سوره آزادگی و مردانگی است؛ أفلا یتدبرون؟!...
عاشورا سوره فریاد است و بانگ أفلا یسمعون؟!..
عاشورا سوره ای است به پهنای آسمان، سوره ای که آیه آیه اش درس است و عبرت؛ أفلا یعقلون؟!...
هرگز آیا به چگونه یار گزیدن حسین اندیشیده ای؟
یکی نفس نفس زنان و مشتاقانه می دود؛ اما نمی رسد! یکی از حسین فراری است و اما حسین در پی اش می رود، یکی تا صبح عاشورا در شک و دودلی است و آخر راه می یابد، یکی تا ظهر عاشورا همراه حسین است و آخر جا می زند! یکی از همان ابتدا با حسین است و یکی دمدمه های آخر به حسین می پیوندد، یکی تا آخر می ماند و یکی دم آخر می برد!
یکی نمی خواهد بیاید؛ اما آورده می شود و آن یکی هر چه می کند که بیاید نمی شود!!
در مسیر قیام ابا عبدالله آنچه بیشتر از همه به چشم می خورد، ریزش ها و رویش هاست؛ خیلی ها مشتاق همراهی حضرت بودند؛ اما هرگز به کاروان حسینی نرسیدند؛ مثل آن جوانی که نوعروسش را رها کرد و به سمت کربلا شتافت؛ اما وقتی رسید که همه چیز تمام شده بود! سر حسین بر نیزه بود و پای زینب در زنجیر اسارت... و یا آن یار ابی عبدالله که از دوستان امیرالمؤمنین بود و از همراهان کاروان حسینی. قصه کربلا را پیش تر از زبان علی (علیه السلام) شنیده بود و می دانست که این کاروان رو به بهشت در حرکت است. پس، از ابی عبدالله اجازه گرفت تا برود و آذوقه ای در اختیار خانواده اش بگذارد تا پس از شهادتش آواره نگردند. حضرت فرمود:« برو اما زود برگرد.» رفت؛ درنگ هم نکرد، زود برگشت اما چه سود؟! وقتی رسید که دیگر کربلا تمام شده بود ... .
یا آن دیگری که تا آخرین لحظات با حسین بود و درست همان دم آخر جا زد! همه یاران، شهید شده بودند، با هزار شک و تردید جلو آمد و گفت من عهد کرده بودم تا شما زنده اید با شما باشم حال که دیگر... ؛ اگر اجازه می دهید بروم؟!! و ابی عبدالله در اوج بی کسی فرمود: «بیعتم را از گردنت برداشتم هر چه می خواهی بکن.» و او سوار بر اسب تاخت و رفت تا برای همیشه در حسرت کربلا بماند! و یا مثل تمام کسانی که آهنگ قیام حسین را دیدند و شنیدند؛ اما همراه نشدند و یا آنها که تا کربلا هم آمدند؛ اما نماندند..
در این مسیر، رویش ها هم دیدنی است؛ زهیر را که می شناسی؟ مسیر حرکتش را به گونه ای انتخاب کرده بود که در هیچ منزلی با حسین رو به رو نشود، چه کسی باور می کرد همین زهیر که حتی از نام حسین گریز داشت در کربلا چنین مردانه حاضر شود؟!
و یا آن 32 نفری که شب عاشورا برای جاسوسی به خیمه گاه ابی عبدالله نزدیک شدند. برای جاسوسی آمده بودند؛ اما برای همیشه ماندند! و یا حرّ، همان آزاده ای که مادرش به حق او را حرّ نامیده بود، قصه اش را بارها شنیده ای، قصه اش نیاز به تکرار ندارد، نیاز به تأمل دارد!
راستی عجیب است این گزینش شدن!! انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بودند تا این چند ده نفر به هر طریقی زیر آسمان کربلا جمع شوند؛ نه یک نفر بیشتر و نه یک نفر کمتر. فقط و فقط همین ها و نه هیچ کس دیگر!!
همین ها جمع شوند و بشنوند که حسین می گوید: «من یارانی باوفاتر و بهتر از یاران خود سراغ ندارم.»
تا به حال چند بار سوره عاشورا را مدبرانه خوانده ای؟! در همین یک آیه - آیه یار گزیدن حسین-  چقدر اندیشه کرده ای؟
راستی حسین را چقدر می شناسی؟!    

یا حسین...   



نوشته شده در چهارشنبه 91 شهریور 15ساعت ساعت 7:55 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

حسین سه علی دارد و امّا این علی-علیِ بزرگتر- برایش هم علی است و هم پیامبر!
"علی" پیامبرِ حسین است... راه که می رود، صدای قدم های مهربان پیامبر در گوش حسین می پیچد، حرف که می زند انگار این پیامبر است که صدایش از بهترین روزهای حسین می آید...
حسین بر پیامبر عجیب عاشق بود؛ پیامبر که رفت آرام و قرار نداشت، دلش نبودن پیامبر را تاب نمی آورد... حالا خدا اجر آن همه بی تابیش در فراق پیامبر را داده است: "دوباره پیامبر"
حالا حسین همه آن عشقش به پیامبر را به قامت علی اش بسته است.
.
.
.
عباس چند بار آمده است تا اذن میدان بگیرد، اما هر بار پاسخ یک حرف است: "نه"
برای هر کدام از بنی هاشم که می آیند باز هم پاسخ همین است: "نه"
این بار اما پیامبرِ کربلا آمده است... و پاسخِ بی درنگِ پدر: برو...
برو................ - فتبارک الله احسن الخالقین...-
برو اما پیش از رفتن برای پدر چند قدمی راه برو، تا پدر باری دیگر قامت پیامبر گونه ات را با تمام وجود به تماشا بنشیند.
.
.
.
اسبِ علی یادگار پیامبر است و علی سوار بر این اسب به پیامبر شبیه تر می شود.
علی می رود و قلب حسین از جا کنده می شود...
پیامبرِ حسین به میدان آمده است، نقاب از ماهِ رخش کنار که می رود ناگاه یزیدیان به هم می ریزند:
- خدا لعنتت کند ابن سعد ما را به جنگ پیامبر آورده ای؟!
- من با چشمان خودم پیامبر را دیده ام، مطمئنم این جوان خودِ پیامبر است!
- پیامبر زنده شده است و به کمک فرزندش آمده است! وای برما!
- خدا بکشد شما را پیامبر پنجاه سال پیش از دنیا رفته است، بروید این جوانِ حسین است، مگر رجزهایش را نمی شنوید؟!

علی در میدان است و هنوز کسی جرأت ستیز با پیامبر را ندارد!!
و آخر با برق سیم و زر سپاه بر علی، نه! بر پیامبر حمله می برند...!
.
.
.
اسب های جنگی تربیت یافته اند تا هر گاه سوارشان زخم برداشت او را سوی خیمه گاه بازگردانند؛ اما خونِ علی چشم اسب را بسته است و اسب راه را به غلط می رود؛ لشکر راه باز می کند و اسب در میانه ی لشکر می تازد؛ و هر کس با هر چه به دست دارد بر قامت علی فرود می آورد...!
.
.
.
و این صدای علی است که حسین را از هنگامه ای عظیم آگاه می کند: یا أبتاه علیک منی السلام هذا جدی رسول الله قد سقانی و هذا جدی امیرالمؤمنین...
.
.
.
حسین افتان و خیزان خویشِ خود را بر پیکر پسر می رساند، این جزر و مد قامت حسین حتی لشکریان ابن سعد را به گریه وا داشته!!
... علی از اسب که بر زمین افتاد در دم جان داد...!
دلِ حسین حتی به اندازه جمله ای، به اندازه حرفی، به اندازه نگاهی، حتی برای لحظه ای دوباره ی پیامبرش را دوباره ندید...!
حسین که رسید همه چیز تمام شده بود؛ آینه پیامبر هزار تکه بر زمین افتاده بود...
- فتبارک الله احسن الخالقین... _
پدر خویش را بر پیکر صد چاک پسر می اندازد و صدای گریه اش ولوله یزیدیان را آرام می کند! حسین بلند بلند گریه می کند! الان است که آسمان بر زمین افتد، الان است که پدر کنار پسر جان دهد...
پدر لبانش را به طواف لبان پسر می برد و آرام می شود: یا علی و علی الدنیا بعدک العفا!
.
.
.
دیگر از این دردناک تر، نه زیباتر نمی شود!
لااقل جانِ علی لحظه ای در تن صد چاکش درنگ می کرد تا پدر لااقل به اندازه یک نگاه دیگر نگاه در نگاهِ علی اش اندازد!
-... فتبارک الله احسن الخالقین... _

راستی چه رازی است در عشق این پدر و پسر؟

.

 

پ.ن: تا به حال چند بار نه از سر احساس که از سر درک بر این پدر و پسر گریسته ای؟
پ.ن: فتبارک الله احسن الخالقین... این آیه شد ترجیع بند نوشته ام... راستی که در این میدان عشق خدا به خودش تبارک می دهد...
پ.ن:شاید این نوشته منو قبلا خونده باشید...این از اون دست نوشته هامه که تا برسم به آخرش نفسم بند اومد، خودم باهاش کلی گریه کردم... من حضرت علی اکبر رو خیلی عجیب دوست دارم...

 



نوشته شده در دوشنبه 91 تیر 12ساعت ساعت 6:35 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

داشتم برایش توضیح می دادم. فرق بین عنصر و ترکیب؛ بحث کشید به اینجا که عالم از چهار عنصر تشکیل شده: آب، آتش، خاک، هوا.

به یکباره دیدم راست گفته اند!! عالم از چهار عنصر تشکیل شده: آب، آتش، خاک، هوا.

عالم از چهار عنصر تشکیل شده: آب، آتش، خاک، هوا:

آبی که از تو دریغ کردند...

آتشی که در خیمه گاهت افتاد...

خاکی که شد سجده گاه و طبیب دردها...

و هوایی که عمری است افتاده در دل ها...

ترکیب این چهار عنصر می شود: ک...ر...ب...ل...ا...

کربلا... یک ترکیب شش گوشه که نظم تمام عالم را به هم ریخته...

راست گفته اند عالم از چهار عنصر تشکیل شده: آب، آتش، خاک، هوا...

.

 

آبی که از تو دریغ کردند...

آتشی که در خیمه گاهت افتاد...

خاکی که شد سجده گاه و طبیب دردها...

و هوایی که عمری است افتاده در دل ها...

ترکیب این چهار عنصر می شود: کربلا....

.

پینوشت:

و هوایی که عمری است افتاده در دلها...

ارباب...



نوشته شده در دوشنبه 91 خرداد 8ساعت ساعت 6:20 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin