سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

.

دلش به رفتنت راضی نمی‌شد

 أحلی من عسل ات را که شنید

چشم بر هم نهاد و با اشک اذن ِ میدانت داد!

نه کلاه‌خود و نه زره!

هیچ لباس ِ رزمی بر تنت راست نمی‌آمد!

عمه، عمامه دور سرت پیچید

و عمو زره بر قامت نحیفت پوشاند

 سخت به آغوشت کشید،

بی‌تاب گریست

بی‌تاب‌تر تماشایت کرد

لاحول و لاقوه الا بالله ای خواند و بر مرکبت نشاند

تو از خیمه‌گاه بیرون  شدی و جان از تن ِ عمو...

فخرج علینا غلامٌ کانَ وجهُه شقّه قمر...

ماه ِ رخت حیرت بر دامن ِ دشت ریخت

زیبائیت تماشایی بود

و رجز خواندنت تماشایی‌تر

      اِن تنکرونی فانا فرع الحسن              سبط النّبِیّ المصطفی و المؤتمن

            هذا حسینٌ کالاسیر المرتهن                  بین اناسٍ لاسقطوا صوب المزن

سیزده سالت مگر بیشتر بود؟!

که از هیبت ِ تو چنین هراس بر دل ِ مردان ِ جنگ‌دیده افتاد!! 

جنگ ِ نابرابر آغاز شد

تن به لشکر

طفل به مردان ِ رزمی

تشنه بودی

زره بر تنت سنگینی می‌کرد

و شمشیر، توان ِ رزم از تو می‌گرفت

این‌ها همه بود و امّا هیچ کدام از پایت نمی‌انداخت

درد ِ یکگی ِ عمو امّا توان از تو می‌گرفت!

مظلومیت ِ عمو چنگ بر گلوگاهت می‌زد

و همین درد تو را مردتر می‌نمود

و کاری‌تر می‌کرد ضربه‌های شمشیری را که حتی از قامت ِ خودت بلندتر بود

شمشیر می‌چرخاندی

 و لشکر مانده در کار ِ شما ‌هاشمی‌ها!

که خرد و بزرگتان حیدرید!

و حیدرها فقط از فرق از پامی‌افتند

مثل ِ علی

مثل ِ اکبر

و مثل ِ تو

که شمشیر ِ ابن فضیل فرقت را از هم شکافت

و تو با صورت بر زمین افتادی

فَضَربه إبن فُضیل علی رأسِهِ فلَقه فَوقعَ الغلام لوجهِه

با صورت بر زمین افتادی

وَ صاحَ: یا عمّاه

و فریاد زدی: عمو جان...

عمو گفتنت دشت را درهم ‌ریخت 

فَجلی الحسین کَما یَجلی الصَّقر

 عمو به میدان شتافت 

همچو شیر لشکر را درهم شکافت

و خود را بر بالین تو رساند... نه! انداخت!

عمو خود را بر پیکر تو انداخت

تو غرق ِ در خون

از شدت ِ درد پا بر زمین می‌کشیدی

هو َ یفصَحُ بِرجلِه

و عمو این صحنه را تاب نمی‌آورد

تو را به آغوش ‌کشید

 برسینه ‌فشرد

دلش امّا آرام نگرفت...

ماه ‌پاره‌ی حسن!

عمو بالای نعش ِ تو آتش گرفت

سوخت

خاکستر شد

 ذوب شد

عَزّ و الله على عمِّک ان تَدعوه فلا یُجیبک أو یُجیبک فلا ینفعک صوته‏...

به خدا سوگند رفتنت بر عمو  عجیب گران تمام شد

که این‌همه بی‌تاب بر پیکرت نوحه ‌خواند

.

.

و تو آرام، میان ِ آغوش ِ عمو، سرکشیدی جام ِ شیرین‌تر از عسل را ...

و دشت هنوز مانده در تحیر که چگونه می‌توان بر آن‌همه ‌زیبایی شمشیر کشید؟!...

.

.

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.

.

.

دیگر سر ِ نوشتن نداشتم!!

هلاک می‌شوم پای مقتل‌ها...

        

  



نوشته شده در دوشنبه 91 آبان 29ساعت ساعت 7:10 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin