مهمانان عزیز وبلاگ ساعت یک و نیم آن روز,سلام. یکی از دوستان خوب و پاک و مهربون ما رفقای هشتاد و هفتی, خانوم "فاطمه تقوی" , إن شاء الله, چهارم مهر ماه, عازم حج تمتعه. متن زیر رو فاطمه برای شما نوشته... ندیده ام، هنوز ندیده ام... فقط شنیده و خوانده ام از عظمتش از بزرگی اش از هیبت و شکوهش، از نگاه اول که وصف ناشدنی است؛ از حاجت برآورده شده همان نگاه، از بی نظیر بودن حس و حالت، از پرواز روحت... نمی دانم... نمی دانم بار اول که نگاهم به خانه ات خواهد افتاد، زانوانم توان ایستادن خواهند داشت؟ نمی دانم زبانم حرکت خواهد کرد؟ نمی دانم به اشک هایم چگونه بگویم که جاری نشوند که بگذارند تو را یک دل سیر ببینم؟ نمی دانم دلم را چگونه آرام کنم که عمری به شوق دیدنت تپیده است؟ چگونه این لحظه را دریابم؟ لحظه ای که من مخلوق کمترین در مقابل عظمت توی خالق ایستاده ام!؟ چقدر مشتاق رسیدن آن لحظه ام، مشتاق غرق شدن در دریای لطف بی کران تو، دریای بی ریای بندگی ات. شنیده ام آن جا هیچ کس خود را نمیشناسد همه یکرنگ و یکسانند و لباس بندگی تو را بر تن کرده اند. از این همه ریا و دروغ و تزویر خبری نیست، همه آمده اند تا احرام ببندند و خالص شوند برای تو... نمی دانم چقدر آماده این سفرم ، نمی دانم آنجا چه خواهم کرد نمی دانم، اما این را خوب می دانم آن که آمده تا لباس بندگی تو را برتن کند، آن که آمده تا هفت دور به دور خانه ات بگردد، آن که آمده تا سعی هاجر را بین مروه و صفا تکرار کند، آنکه در صحرای عرفات به عشق تو سرگردان می شود، آنکه نفسش را برای تو در منا قربانی می کند، آنکه بر پیشانی شیطان سنگ می کوبد و جمرات نفس را رمی می کند، هرچند لایق نباشد دعوت شده توست و تو کریم تر از آنی که دست خالی بازش گردانی... خوب می دانم که صحرای عرفاتت تکرار شدنی نیست و غروب نهم ذیحجه تازه آغازسرگردانی است وهرکه از این صحرا راهی شود همچون طفل تازه متولد شده پاک پاک است بدون گناه... إلهی إن کنت غیر مستأهل لرحمتک فأنت أهل أن تجود علی بفضل سعتک... خدای مهربانم! می دانم تاکنون آنچنان که شایسته توست بندگی ات را نکرده ام، می دانم کوله بارم پر از سنگینی گناه است اما اگر من شایسته دریافت رحمتت نباشم تو شایسته آنی که مرا مورد رحمت و مغفرتت قرار دهی. إلهی إن لم أکن أهل أن أبلغ رحمتک فأنت أهل أن تبلغنی و تسعنی لأنها وسعت کل شئ.... دوستان پرمهرم! مرغ دلم برای پرواز کلید رهایی می خواهد مرا از ره توشه حلالیت بی نصیب نگردانید؛ ملتمس دعای خیرتان هستم. اول نوشت: این نوشته را فقط خودم می فهمم و البته آنهایی که پای قیدار فهمشان بیجک گرفته باشد! هر چه علی تو عالم هست، هر چه حیدر تو عالم هست، هر چه صفدر تو عالم هست، اعتقاد کن هر چی اسم مشدی هست تو عالم، باید یک داش اولش اضافه کرد... اگر یک رضا باشد تو عالم که قرار باشد اولش داش اضافه شود خودتی داش رضا، خود ِ خودت.
طلانوشت: ارباب فقط یکی است تو عالم... پ.ن: کتاب هایی که ته شان جان دارد را مداد به دست می خوانیم! یک مداد طوسی! بدنه اش مثل فردوسی طوسی است و خودش مثل شلتون سیاه! با این حساب می شود قاطی جماعت سیاه و سفیدهاش کرد!! مدادمان نباشد کتاب خواندنمان نمی آید! گاهی زیر جمله ای خط می کشیم و گاهی رونوشت برمی داریم و گاهی با اعتماد به نفس حاشیه و تعلیق می زنیم!! همه ی کتاب هایی که ته شان جان دارد را با این مداد می خوانیم! هر کتابی نه! فقط جان دارها را!! آخر نوشت: کتاب های داش رضاامیرخانی را هر کجا گیر آوردید بخوانید! قیدارش را حتما و حتما بخوانید البته به شرطی که با فهم بیجک شده بخوانید خیلی حرف دارد با مرام! آرزو نوشت: کاش نوشته ام را بخوانی داش رضا... می خواهم جشن بگیرم... باید تمام خانه را آینه بندان کنم... هزار آینه ی تو در تو که هر کدام مهر مرا هزار بار بیشتر نشان دهد و نگاه تو را هزار بار زیباتر...
تا حالا روی این جمله فکر کردی که چه معنایی از آن بر می خیزد و بال و پرش را در فضای ذهن می گشاید؟ به نظرم می رسد از آن قسم(و رب الکعبه) یقین حضرت به رستگار شدنشان ، علم و یقینشان به درستی مسیرشان آشکار می شود. این که راهشان به رستگاری ختم می شود.ایشان در طول زندگی شان رضایت خداوند را مد نظر داشتند تا آنجا که می فرمودند روزی برایت عیدست که در آن گناه نکنی . پس ایشان کمال و رستگاری را در بندگی خداوند می دیدند. شادی و خوشحالی را در اطاعت خداوند می دیدند. این جمله را در چه حالی بیان فرمودند؟ در حالی که ضربه ابن ملجم بر فرق ایشان فرود آمد. بر این که راهشان راه خداست که شک نداشتند و گویا می دانستند که این ضربه به کشته شدن می انجامد. کشته شدن در راه خدا می شود همان شهادت. پس شهادت را رستگاری می بینند. پس شهادت، فوز (رستگاری، خوشبختی ) است. "رب الکعبه" ، یاد آور لحظه تولد ایشان است که در کعبه صورت گرفت. انگار خدا می خواهد با این وقایع به ما بگوید که علی از خدا جدا نیست. کعبه قبله ماست. نشان اتحاد ماست. ما باید به دور او بچرخیم. علی باطن کعبه است. پس علی باطن قبله است. یعنی نشان اتحاد مسلمین باید علی باشد. آیا در قبله باید اختلاف داشته باشیم؟ هر کدام از ما باید به سمتی که دلمان می خواهد نماز بگذاریم؟ تولدش در خانه خدا.زندگی اش در مسیر خدا. شهادتش در خانه خدا.من علی را خدا نمی دانم . از خدا هم جدا نمی دانم. نماز، بی قبله ولایت، چه از آب در می آید؟ یاعلی درحدیثی طولانی از پیامبر اکرم میخوانیم که حضرت موسی به خدا عرض کرد: خدایا مقام قربت را خواهانم. پاسخ آمد: قرب من در بیداری شب قدر است. عرضه داشت: پروردگارا رحمتت را خواستارم. پاسخ آمد: رحمت من در ترحم بر مساکین در شب قدر است. گفت: خدایا جواز عبور از صراط را میخواهم. پاسخ آمد: رمز عبور از صراط صدقه در شب قدر است. عرض کرد: خدایا بهشت و نعمتهای آن را میطلبم. پاسخ آمد: دستیابی به آن در گرو تسبیح گفتن در شب قدر است. عرضه داشت: پروردگارا خواهان نجات از آتش دوزخم. پاسخ آمد: رمز نجات از دوزخ استغفار در شب قدر است. در پایان گفت خدایا رضای تو را میطلبم. پاسخ آمد: کسی مشمول رضای من است که در شب قدر نماز بگذارد. (تفسیر نور، جلد 12، ص 545 به نقل از وسائل الشیعه، ج 8، ص 20.) تابستونه و فصل سفر و سیر و سیاحت، ساک و چمدونای سفرها بسته است و همه دارن خودشونو آماده می کنن تا با گردش و تفریح و تنفس تو هوای پاک، حسابی از خجالت ریه های دودخوردشون در بیان، انشاالله که سفرهاتون بی خطر و پر خاطره باشه. خانم جاافتادهای بود. جلوی راهم رو گرفت. زائر بود ولی در ابتدای ورود به مشهد مقدس! کیفش رو زده بودن. موبایلدردست، دنبال مسجد یا حسینیهای میگشت که در آن ساعت از روز باز باشد تا موبایلش را گرو بگذاره و هزار تومانی قرض بگیره تا بره خونه فامیلش در سیدی! آدرس مسجد رو از من پرسید ولی در اون موقع از روز در خانه خدا به روی کسی باز نبود! خودم دو هزار تومان بهش دادم و گفتم کمه، گفت با اتوبوس میرم. گفت تشنهم اینجا آبی هم نیست. آبمیوه خریده بودم تقدیم کردم. گفت شماره موبایلتو بده که قرض را بهت برگردانم گفتم نیازی نیست. خداحافظی کردیم و من خوشحال که روزم را با کمک به یک بنده خدا شروع کردم. خوشحال از اینکه به احتمال زیاد خدا به پاس این کار خیر اجری را در همین روزها به من خواهد داد. سوار اتوبوس شدم و حرکت کرد. یکهو به ذهنم رسید که بندهخدا از دیشب تا حالا حتماً گرسنه هم شده چرا تیتاپی را که همراهم بود بهش ندادم! بعد به ذهنم رسید که چرا با خودم نیاوردمش مؤسسه؟ آنجا حتماً همکارا کمک میکردن و مبلغی میدادن که با آژانس به مقصد برسه. بعد به ذهنم رسید که چرا شماره موبایلم رو ندادم شاید در راه باز هم مشکلی براش پیش بیاد و نیاز به کمک داشته باشه بعد به ذهنم رسید که خب اگه شارژ داشت که به فامیلش زنگ میزد. بعد به ذهنم رسید که کاش همانجا با گوشی خودم به فامیلش زنگ میزدم و اطلاع میدادم که چنین اتفاقی افتاده. بعد به ذهنم رسید که... خدا از سر تقصیراتم بگذره. حوالی سالروز تولد علی(ع) بود که می خواستم چیزی در وبلاگ بگذارم اما مانده بودم چه. دوست داشتم کاری بکنم اما نمی دانستم چه کار. با خود گفتم آخر اسم امیر المومنین که می آید زبان قفل می شود قلب در معرض انفجار قرار می گیرد. می مانی چه بگویی چه بکنی . این آیه در ذهن آمد: فاتقوالله ماستطعتم : هرچه قدر که می توانید تقوای الهی داشته باشید. نمی دانم چه چطوری به ذهنم آمد با چه ربطی که هرچه قدر می توانی در وصف علی(ع) بگو. هر چه قدر می توانی کار کن. هرچه قدر می توانی بنویس. و حال در این ایام شعبانیه عیدها و تولد ها یکی پس از دیگری می آیدتا برسد به شاه بیت ترانه شعبان : تولد امام زمان (عج) باز همین را در ذهن دارم : هر چه قدر می توانی برای امام زمانت کار کن. شما ربط این آیه و این مفاهیم الهامی را برایم بنگارید. یا زهرا ایوان مسجد نمی دانی چه صفایی دارد.... جلوی محراب زانو که می زنم انگار از همه دنیا رها می شوم... هوای ایوان آنقدر خوشبوست که با هر نفسی که می کشم حس می کنم شش هایم پر از گل می شود....! روحم دور نقش های محراب می پیچد......نگاهم خیس می شود.....قلبم آرام می گیرد.......آواز پرستوها موسیقی لحظه هایم می شود........نسیم آرام می وزد.......مسجد بهشت می شود.......دعایم که هیچ! حتی خودم مستجاب می شوم....... تمامم خوبی های عالم را برای تو می ریزم روی دستان اجابت خدا.... خدایا! گرفتارش کن!............گرفتار گیسوی مهدی زهرا..... خدایا! روزهایش را همه جمعه کن و جمعه هایش را همه انتظار...... پنجره را باز کن....بگذار نسیم بوزد...... زندگیت پر از جمعه باد.... بچه بدی نیست اما طفلکی صدای خیلی بدی داره!! علی رو میگم پسر مؤذن مسجد محلمون، که هر وقت پدر جان تشریف ندارن ایشون در کسوت پدر ظاهر میشن! که البته به نظر من روزایی که مؤذن نیست اگه کلا اذون ندن اگه حتی نمازم برگزار نشه بهتره از اینکه این آقازاده اذون بدن!! انگار مؤذنی هم مثل کار تو بانک موروثیه، ای بابا آقا شما خودت خوش صدایی قرار نیست آقازاده هم همه محسنات شما رو به ارث برده باشه!!
ما که کسی لنگ جلومان نمی اندازد و بیرون گودیم، ما ذوب آهن اصفهان هم که بشویم نعل اسب اهل قلم –البته از نوع متعهدش J - هم نیستیم اما بعضی جاها فهممان خوب بیجک می گیرد!
قلم ها هم بو دارند...
بعضی قلم ها ته شان جان دارد! – من از چیزهایی که ته شان جان دارد خوشم می آید- بعضی قلم ها ته شان جان دارد! بو، دارند، بوی کتاب کهنه در ملات تازه، بوی زغال سنگ شمشک در آجر، بوی آبگوشت هر روزه ی تغار، بوی خاک خیس خورده از آب پاشویه ی سید در لنگر پاسید، بوی دود آتش میان خاک باران خورده، و بوی مَرد وقتی غروب به غروب اول با کارگرهای سنی حساب صاف می کرد و «حق، حق» می گفت...
اما بعضی قلم ها، بودارند! بوی قلوه سنگ رودخانه، بوی نفت سیاه بی صاحبی که دست پسر افتاده، بوی نان و پنیر کپک زده ای که صاحب کارهای دیگر نمی دادند، بوی عفن عرق پا در چکمه ی بلند پدر در همه زمین های مرغوبی که صاحب کارها مجبور بودند از بنیاد پدر و پسر بخرند...
بعضی قلم ها برای گاراژ شاهرخ قرتی خوبند نه برای هیئت ارباب، کاغذی را که خط خطی کرده اند اگر بزغاله های هیئت بخورند گوشتشان حرام می شود و همین است که تا نیم ساعت شلتون و هاشم ها باید دور حیات عمارت بدوند و دنبال بزغاله هایی باشند که رستاخیز ِ این قلم ها را به نیش کشیده اند!!
اما حاصل ِ بعضی قلم ها را باید که قاتی کنیم با ملات و بریزیم توی پی، تا کار عمری شود!! بعضی قلم ها از جنس نَفَسند!! حتی گاهی لازم است صاحب قلم را –صاحب نَفَس را_ ببری سمت پی خشک نشده تا ناغافل پایش فرو رود در ملات و جای پایش بیفتد روی بتن خشک نشده! بعد نگذاری احدالناسی دست به این نقش بزند تا خودش را بگیرد، تا بشود قدم گاه ِ صاحب قلم –صاحب نَفَس- بعضی قلم ها از جنس ِ قدمگاهند! تبرکند و نورانی...
بعضی قلم ها از جنس نقشند! نقشی را که انداخته اند روی پلاکی برنجی همیشه باید یا جلوی نگاهت باشد یا روی سینه ات! پلاک برنجی «یارب نظر تو برنگردد»شان همیشه باید آویخته باشد یا جلوی چشم یا روی سینه!
داش رضا!
قیدار را خواندم، انگشتری فیروزه ای بود که بوی بهشت می داد بس که خوش رنگ بود. قلمت انگار به عشق، فیروزه می دهد به معمار برای بی حساب شدن در قبل گودی که به عشق ساخته! می دانم گرفتی! پاک ِ پاک، خودت ختم ِ فهمیده هایی. این را به جد گفتم! فقط ترکیب جمله اش شد شبیه قواره ی حرف های شلتون! و گر نه هر کس تو را بشناسد داش رضا! وقتی من می گویم ختم فهمیده هایی فقط می گوید: «حق، حق!»
قلمت بو، دارد! بوی کتاب کهنه در ملات تازه، بوی زغال سنگ شمشک در آجر، بوی آبگوشت هر روزه ی تغار، بوی خاک خیس خورده از آب پاشویه ی سید در لنگر پاسید، بوی دود آتش میان خاک باران خورده، و بوی مَرد وقتی غروب به غروب اول با کارگرهای سنی حساب صاف می کرد و «حق، حق» می گفت...
قیدار را خواندم، ته اش جان داشت، مثل دلیجان، مثل شهلا جان!...
قلمت ته اش جان دارد! من از چیزهایی که ته شان جان دارد خوشم می آید!
داش رضا! مرامت قیداری است! این را از قیدارت فهمیدم! پس می شود تو را رضاخان هم خطاب کرد! نکند امیر خانی که می گویند برای همین است رضا خان؟!
اما رضاخان می شود شبیه اسم پدر که مجسمه ی سنگی پسرش میان میدان بیست و چهار اسفند عاقبت زمین خورد! لابد امیرش را برای همین اضافه کرده اند تا رفع شباهت شود با اسم نالوطی ها!
داش رضا امیرخان! مرامت قیداری است...
قلمت ته اش جان دارد...
قلمت بیمه ی جون.
قیدار حالی داد به ما!
داش رضا! قیدارت پیش ما خَعلی حرمت داشت که با این مداد تا جان ِ تهش رفتیم!
باید گلاب بیاورم، عِطر و عنبر و مشک...
شاخه های یاس را باید میان آینه ها تاب دهم، می خواهم جشن گیرم... یک جشن تمام عیار...
باید یک عالمه میهمان دعوت کنم: تمام کبوتران روی بام مسجد، تمام گنجنشک های روی شاخ انار، تمام شانه به سرهای میان باغ، تمام آفتابگردان ها، تمام گل های به، تمام گلدان ها و تمام ِ لطافت نسیم... و صد البته تمام این فرشته ها که این روزها صدای بال هایشان، سحر را پر از موسیقی می کند...
هدیه ام را لای سرخی ِ رزها پنهان کرده ام و گذاشته ام میان درخشش آینه ها...
نمی دانی اینجا چه شوری به پاست، پرواز کبوتران، غوغای گنجشک ها، رقص آینه ها، تاب خوردن های شاخه ها توی دست های مهربان نسیم...
اما! یک اتفاق!... نسیم می وزد و برگ گل کنار می رود... وای! نه!! می خواستم خودت بازش کنی!! برگ گل کنار می رود و هدیه ام برای همه هویدا می شود...
«یک شاخه یاس که رویش نوشته ام خدایا دلش را لبریز کن از مهر حضرت یاس _سلام الله علیها_»
تمام میهمان ها از هدیه ی من پر از شوق می شوند... کبوتران بال می زنند،آفتابگردان ها لبخند... گنجشک ها پر از شور، همهمه می کنند و شانه به سرها با ایشان همراه.... فرشته ها هم یک عالمه آمین می ریزند پای شاخ یاسی که برایت هدیه آورده ام...
در و دیوار خانه پر از آینه است، پر از مهر ... بوی یاس و گلاب پیچیده است... میهمان ها همه امده اند.... هدیه ی من هم که باز شده است... همه چیز برای یک جشن تمام عیار آماده است... اینجا فقط جای خودت خالی است...
.
.
.
عطر یاس ! برایت جشن تولد گرفته ام... با یک دنیا آرزوهای قشنگ... بیا!... بیا شمع هایت را فوت کن...
عطر یاسم! تولدت هزاربار ستاره باران...
پ.ن: تقدیم به خواهر عزیزم عطریاس که تولدش تو ماه رمضون بود، و من اون موقع اینجا نبودم ولی این متن رو همون ایام ماه مبارک براش نوشتم...
پ.ن: معمولا تقدیم رو اول متن مینویسند... ولی خواستم تا آخرش بخونی بعد بفهمی برای تو نوشتم JJJ
پ.ن: دقیقا اول اذان مغرب نوشته ام تکمیل شد... برای تو و تمام رفقای مجازی دعای مخصوص کردم....
پ.ن: چهل سالگیت مبارک عزیزمJ
یادتون نره جاده دنیا لغزنده اس، هر جا میرید حتما زنجیر چرخ اخلاص و جعبه ابزار ایمان همراهتون باشه.
راستی این توصیه های ایمنی هم یادتون باشه:
سفر نباید فقط برای خوش گذرونی باشه، طبیعت یه میدونه برای تفکر:
إلی السماء کیف رفعت و إلی الارض کیف سطحت
و یتفکرون فی خلق السماوات و الارض
اگه برای سفر به یه جای تاریخی میرید فکر کنید آدمهایی که اینو ساختند کجا رفتند؟! چی شد عاقبتشون؟!
سیروا فی الارض ثم انظرو کیف کان عاقبة المکذبین
اگه به طبیعت میرید و از زیبایی اون لذت میبرید این توی ذهنتون باشه: وقتی آفریده اینهمه زیباست، آفریننده اش باید چقدر زیبا باشه؟
حالا همین پروردگار زیبا حتما زیبایی ها رو دوست داره، پس از چهره ها خندانشو دوست داره و از کارها خوبشو!
توی سفر با همسفراتون خوشرو باشید، این حدیث پیامبر گرامی رو جلوی ماشینتون نصب کنید، یا حداقل توی ذهنتون داشته باشید: «المؤمن دائم التبسم»
حتما و حتما یه سفر برای خودتون و خانوادتون ترتیب بدید حتی اگه به هیچ وجه امکان سفر حتی تا پارک بغل خونتونم ندارید لااقل توی خونه یه اردو در خانه ترتیب بدید مثلا برید رو پشت بوم چادر بزنید!! یا توی حیاط آتیش روشن کنید، یا که حداقل کنار گلدوناتون شام بخورید!!
وسیروا فی الارض...
و حرف آخر اینکه:
وقتی میدونی با کی هستی فرقی نمیکنه کجا باشی. هر جا هستی؛ با خدا باشی رفیق.
بعد به ذهنم رسید که چقدر در طول عمرم مثل همین اتفاق، کوتاهیهای تابلو و جبرانناپذیری کردم و دو قورت و نیمم هم باقی بوده و از خدا طلب اجر داشتم و حتی به ذهنم هم نرسیده! که چه کارهایی باید انجام میدادم و ندادم.
.
.
.
خدایا! زندگیش را پُر کن!..........پر از خودت....
.
.
.
آسمان آمین می گوید........صدای چلچله ها ایوان را پر می کند......نسیم می وزد.....
.
.
.
پنجره دلت را باز کن...بگذار نسیم بوزد....آخر من تمام آیه های خوشبختی را – برای تو - در گوشش تلاوت کرده ام.....
آخه یکی نیست به این علی آقا بگه: بدین نمد که تو اذان گویی ببری رونق مسلمانی!
البته بازم جای تحسین داره، خداییش اعتمادبه نفسش بالاست! من اگه یه همچین صدایی داشتم تا آخر عمر حتی حرف هم نمیزدم چه برسه به اینکه پای بلندگوی مسجد اذون بگم!!
یه بار داشت اذون می داد که یهو یه صدایی تو بلندگوی مسجد پیچید و بعدش هم کلا صدای اذون قطع شد؛ گفتم لابد هر کی بود خودشو رسونده مسجد و میکروفنو از این گرفته و زده تو سرش، راستش این چیزی بود که همیشه خودم دلم میخواست برم این کارو بکنم!! اون موقع هم تنها حدسی که زدم همین آرزوی دیرینه خودم بود، اما بعدا با کمال تأسف فهمیدم که هیچی نبوده فقط سیم بلندگو قطع شده، گفتم: انگار اینجا اصلا هیچ کس غیرت دینی نداره!! این حقش همینه که یکی میکروفنو بزنه تو سرش!!
چند روز قبل مامانش داشت به مامان می گفت: علی رفته سربازی، با خودم گفتم خدا روشکر، یه نفسی می کشیم!
مامان گفت: خب به سلامتی خدمتشون کجا افتاده؟
- کلا افتاده سر مرز اونم مرز غرب!
- عجب راه دوری!! چرا اونجا؟؟
- نمی دونم این شانس بچه ماست دیگه!!
گفتم لابد تو تقسیم نیروها این بلند شده یه اذون توپ داده اینام گفتن اینو بفرستیم یه جایی که عرب نی نینداخت!!
امروز ظهر یهو دیدم باز از مسجد شهر صوت علی آقا آید! گفتم واویلا این مگه سربازی نبود؟ لابد اومده مرخصی! البته به نظرم یه چند تایی تفنگ و پوتین قورت داده بود چون صداش افتضاح تر از قبل سربازی رفتنش بود!! شایدم سر خدمت اذون داده اینام کلا معافش کردن!! البته من از قوانین معافیت سربازی زیاد سر در نمیارم ولی تا جایی که می دونم اگه طرف یه عیب نافرمی داشته باشه معافش میکنن، لابد صوت خوشم تو لیست این عیبا هست دیگه!! وای نه خدا نکنه معاف شده باشه! ما گفتیم لااقل یه دو سالی نمازامون قبول میشه!! به هر حال اذونم جزء مقدمات نمازه، از قدیم هم گفتن چو خشت اول نهد معمار کج...!
خیلی دلم می خواد برم بهش بگم اگه تا الان تو سربازی اذون ندادی حتما یه اذون صبح خفن براشون برو! اینجوری شاید فرماندشون بگیره یه کتک درست و حسابی بهش بزنه که کلا صداش قطع بشه، حالا اینم نشد لااقل مجبورش کنه از اینور پادگان تا اونور پادگان پامرغی بره و کلاغ پر برگرده! البته اگه اذون گفتن یادش نره حداقلش اینه که دل من و تمام کسانیکه تو محدوده صوتی ایشون قرار میگرن خنک میشه!
البته حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم بهتره برم با فرماندشون صحبت کنم از این میشه به عنوان نیروی دفاعی و حتی ضد هوایی استفاده کرد، لب مرزم که هست تا دشمن قصد تجاوز کرد این شروع کنه به اذون گفتن من مطمئنم اونوقت نه تنها نیروهای زمینی دشمن در میرن که حتی اگه تو آسمونم هواپیما مواپیمایی داشته باشن حتما سقوط می کنه!! البته دنیا رو چه دیدی؟ یه وقت دیدی این اذون گفت و همه مزدورای لب مرز تحت تأثیر قرار گرفتنو ایمان آوردن! ما که هر بار این اذون گفت از دین برگشتیم! دیدی رفت لب مرز اونجا خوب نتیجه داد به هر حال تو این دنیای وارونه هیچی بعید به نظر نمیرسه!!
خلاصه اینکه شنیدن صدای اذون ظهر امروز، بهونه ای شد تا به این آسیب بزرگ فرهنگی بپردازم!
یکی نیست به این بروبچ فعال مسجد بگه بابا اذون علَم فرهنگی مسجده؛ شما اگه قراره تو مسجد کار کنید اول از همه باید به همین چیزاش برسید! البته خدا رو شکر الان دیگه تو مسجدا صدای مرحوم مؤذن زاده ای، کسی پخش میشه یا هم که خودشون آدمای خوش صدایی دارن که اذون بگن ولی هنوز هم بعضی از مسجدا هستند که زیاد حواسشون به این چیزا نیست باور کنید اولین چیزی که باعث جذب آدم به مسجد میشه همین صدای اذونه؛ در واقع اولین قدم برای داشتن یک مسجد پویا و فعال صدای اذونیه که به جان مردم بشینه نه اینکه...!
پس، یا علی، رونق دادن به مسجدو با یه اذون خوش صدا شروع کنید.
یکی پاشه اون میکروفنو از دست این بگیره...!!
By Ashoora.ir & Night Skin