سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

                 رضا امیر خانی

سلام آقای رضا امیر خانی من او.

اولین کتابی که از شما خواندم من او بود.از همان وقت بود که به قلم شما علاقه مند شدم.ولی یادم هست که وقتی تعریف داستان سیستان را شنیدم و اینکه نویسنده اش همان رضا امیر خانی من اوست.حسابی تعجب کرده بودم که نویسنده ای چون شما که غالبا نامتان را در همین حوزه های مربوط به داستان و رمان شنیده بودم حالا بیاید سفر نامه بنویسد,آنهم گزارشی از سفر ره بر.خیلی دلم می خواست حالا ره بر را از نگاه شما بشناسم.
ملیحه سادات خیلی تاکید داشت که این کتاب را بخوانید. بالاخره داستان سیستان را از نمایشگاه کتاب گرفتم و 3 روزه خواندنش را تمام کردم.
بعضی جاهایش برایم سؤال انگیز بود.یکی اش کمی امکانات سفر!نمیدانم خود آقا خواسته بودند که سفر آنقدر ساده باشد یا امکانات سیستان انقدر کم بود.و به نظرم شما هم در این باره توضیحی نداده بودید.
خیلی جاها مثل شما و دوستانتان لجم حسابی از کارهای تیم حفاظت درمی آمد و البته بعضی اوقات هم به آنها حق می دادم و با خودم می گفتم:کسی چه می داند؟شاید آنها هم در دلشان حرف های نگفتنی زیادی باشد.
چند جای سفرنامه تان هم با صدای بلند خندیدم.یکی آن جایش که قد قد همه تان در آمده بود و جعفریان می رفت تا تخم بگذارد!
در همه جای سفر شما با همه ی سختی ها و ... بودید ولی چیزی از ارتباط خاص ره بر با شما دیده نمی شد.تو من تا قبل از اینکه  حتی به آن اشاره کنید هم متوجه این مطلب شده بودم و حتی از این بابت غمی پنهان در دلم داشتم و منتظر بودم یک جایی به آن اشاره کنید.انگار خودم را جای شما گذاشته بودم.تا اینکه این آخری ها وقتی نوشته بود: آقا هم جعفریان و هم نوری زاد را دید ولی مرا ندید انگار!"بغضم گرفت و البته آخرش وقتی مورد عنایت خاص آقا  و در آغوش باز ایشان جای گرفتید و به خصوص توصیفی که درآن لحظه از آقا داشتید,اشکم را حسابی جاری کرد و به شدت گریستم.دلم می خواهد این قسمت از نوشته تان را دوباره از زبان خودتان بنویسم:"آقای همدانی مرا هل می دهد جلو و می گوید:آقا! این هم آقای امیر خانی...جلو می روم.سکوتی مطلق همه جا را فرا می گیرد.به جز صدای ره بر هیچ نمی شنوم.انگار زمان ایستاده است.می خواهم دست ره بر را ببوسم.اما او عصایش را به دست محافظ می دهد و دو بال عبایش را باز می کند و مرا در آغوش می گیرد.- بله! اقای امیر خانی!می دیدم تان این روزها.دیشب هم منزل شهدا آن عقب نشسته بودید...در سایه ی عبایش پنهان شدم و در آغوشش گرفته ام.خدای بزرگ!وه که چقدر ره بر نحیف است...واجسادهم نحیفة وحاجاتهم خفیفة و انفسهم عفیفة..."
البته هرچه فکر می کنم نمی فهمم چرا انقدر تحت تأثیر قرار گرفته بودم.شاید به قول معروف قضیه همان قضیه ی هر سخن کز دل بر آید/لا جرم بر دل نشیند,باشد.جاهای دیگری هم بود که متأثر شدم و یک جای دیگر هم که یادم نیست کجا,اشکم در آمد.
از همه زیباترهمین تطبیق فرازهای خطبه ای از نهج البلاغه(درباره ی صفات متقین) با آقا بود.
در همان لحظات بود که من غرق در غرور و افتخار می شدم برای داشتن چنین ره بری.
آنهایی که با قلم شما آشنا هستند می دانند که شما در نوشته هایتان همه ی کلمات ترکیبی را جدا می نویسید.البته همیشه دلم می خواست بدانم دلیل واقعی خودتان از این کار چیست؟ تا اینکه وقتی در جایی از کتاب اشاره کردید که فرزند ره بر همین سؤال را از شما پرسید,خیلی خوشحال شدم و منتظر جواب شما بودم ولی افسوس که شما جوابی ندادید!به هر حال این جدا نوشتنتان برای من که همیشه یاعث توجه بیشتر به اصل کلمات بوده.در واقع کلمات ترکیبی در زبان فارسی برای ما یک معنای جدید پیدا کرده اند که ما را از توجه به اصل معنای دو کلمه ی کنار هم غافل می کنند.
راستی یک جمله را در جای جای نوشته هایتان تکرار می کردید که خیلی زیبا بود و حسابی به دلم می نشست:مؤمن در هیچ چار چوبی نمی گنجد!
این همه جالب توجه تر این بود که شما فقط وقایع سفر را گزارش می کردید و در هر جای آن که احساس خود را بیان می کردید احساس واقعی تان را می گفتید و سعی در پنهان کردن یا وارونه جلوه دادن آن مثلا برای برخی مسائل نداشتید.شما به عنوان یک انسان بی طرف هرچه را دیدید نوشتید و خیلی خوشحال بودم که می دیدم اگر من حتی فردی بودم که ره بر را از قبل قبول نداشتم باز هم می توانستم به شما اعتماد کنم و از پس نوشته هایتان ایشان را بهتر بشناسم.برایم جالب بود که از آقا مسعود,فرزند ره بر سلسله امتحانات نهایی می گرفتید!و از ایشان صرف این که فرزند ره بر است یک قداست از قبل ساخته ای در ذهنتان ایجاد نکرده بودید.
یک بار هم دیدم در جواب خبر نگاری که از شما پرسیده بود: آیا بخش‌هایی ازکارتان به دلایل مختلف, یا توسط خودتان یا توسط مسؤولان و نهادهای مربوطه حذف شده؟گفته بودید: نه! خودم سعی کردم کمترین خودسانسوری را داشته باشم. در این‌طور کارها معمولاً ممیّزی شخصی بیش از سایر ممیزی‌ها آدم را اذیت می‌کند. دلیل این‌که کمترین ممیزی را برای خودم داشتم این بود که تقریباً مطمئن بودم این کار، چاپ نخواهد شد! فکر می‌کردم شاید به‌عنوان یک‌ سری خاطرات و سفرنامه‌ی شخصی برای خودم و برخی از دوستانم- با انتشار غیر رسمی- مطرح باشد. اصلاً در دورانی این اتفاق افتاد که فکر می‌کردم کار من شاید فقط یک مخاطب داشته باشد: خود آقا؛ که شاید این نوع نگاه برایشان جذاب باشد! برای همین توانستم خودممیزی را کنار بگذارم. از آن طرف کار دچار ممیزی بیرونی هم نشد؛ حتی جمله‌ای از آن.
به هر حال من فکر می کنم این شما هستید که الگوی واقعی یک روشنفکر هستید نه کسانی که با لجاجت ها و تعصب های بی جهت خودشان را روشنفکر می دانند!
به هر حال واقعا امیدوارم خداوند اجر دنیا و آخرت را به شما نویسنده ی توانا عطا کند.
راستی آقای امیر خانی یادتان می آید در جایی از کتاب نوشته بودید دلتان می خواهد از آقا بپرسید که آیا واقعا آنچه قلم شما و مثل شما می نویسد مورد رضایت آقا هست یا نه؟و بعد نوشته بودید همین سؤال را باری در خواب از ایشان پرسیده اید و آقا جواب دادند:هر جور که تشخیص دادی.حالا  من نامه ام را با یک دنیا سپاس و قدر دانی از شما به پایان می برم و امیدوارم این جملات نهایی ام کمی شما را در تشخیصتان کمک کند:
واقعا چقدر خالی است جای نوشته هایی چون نوشته های شما با قلمی روان,برخاسته از دل,و به قول خودتان بی تعصب و تزید برای نسل ما؛ برای شناخت آقا...

قلمتان همواره سبز و جاودان,حق یارتان.

                                                    داستان سیستان

 



نوشته شده در یکشنبه 91 خرداد 21ساعت ساعت 6:57 صبح توسط پونه| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin