سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

خانم جاافتاده‌ای بود. جلوی راهم رو گرفت. زائر بود ولی در ابتدای ورود به مشهد مقدس! کیفش رو زده بودن. موبایل‌دردست، دنبال مسجد یا حسینیه‌ای می‌گشت که در آن ساعت از روز باز باشد تا موبایلش را گرو بگذاره و هزار تومانی قرض بگیره تا بره خونه فامیلش در سیدی! آدرس مسجد رو از من پرسید ولی در اون موقع از روز در خانه خدا به روی کسی باز نبود! خودم دو هزار تومان بهش دادم و گفتم کمه، گفت با اتوبوس می‌رم. گفت تشنه‌م اینجا آبی هم نیست. آبمیوه خریده بودم تقدیم کردم. گفت شماره موبایلتو بده که قرض را بهت برگردانم گفتم نیازی نیست. خداحافظی کردیم و من خوشحال که روزم را با کمک به یک بنده خدا شروع کردم. خوشحال از اینکه به احتمال زیاد خدا به پاس این کار خیر اجری را در همین روزها به من خواهد داد. سوار اتوبوس شدم و حرکت کرد. یک‌هو به ذهنم رسید که بنده‌خدا از دیشب تا حالا حتماً گرسنه هم شده چرا تی‌تاپی را که همراهم بود بهش ندادم! بعد به ذهنم رسید که چرا با خودم نیاوردمش مؤسسه؟ آنجا حتماً همکارا کمک می‌کردن و مبلغی می‌دادن که با آژانس به مقصد برسه. بعد به ذهنم رسید که چرا شماره موبایلم رو ندادم شاید در راه باز هم مشکلی براش پیش بیاد و نیاز به کمک داشته باشه بعد به ذهنم رسید که خب اگه شارژ داشت که به فامیلش زنگ می‌زد. بعد به ذهنم رسید که کاش همانجا با گوشی خودم به فامیلش زنگ می‌زدم و اطلاع می‌دادم که چنین اتفاقی افتاده. بعد به ذهنم رسید که...
بعد به ذهنم رسید که چقدر در طول عمرم مثل همین اتفاق، کوتاهی‌های تابلو و جبران‌ناپذیری کردم و دو قورت و نیمم هم باقی بوده و از خدا طلب اجر داشتم و حتی به ذهنم هم نرسیده! که چه کارهایی باید انجام می‌دادم و ندادم.

خدا از سر تقصیراتم بگذره.

 

 



نوشته شده در دوشنبه 91 تیر 12ساعت ساعت 10:27 صبح توسط نرگس| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin