طوفان بهپاشده بود، طوفانی سهمگین، طوفانی که زمین و زمان را از جامیکند و تو از تهاجم ِ طوفان به درختی پناهنده شدی! اما طوفان شدت گرفت و درخت را از جاکند خویش را به شاخهای آویختی تا از هیاهوی طوفان در امان باشی اما هجوم طوفان آن شاخه را هم درهمشکست به شاخهی دیگری پناه بردی اما باز هم طوفان به یکگی ِ تو رحم نکرد و آن شاخه را هم شکست دست انداختی و به دو شاخهی متصل به هم متوسل شدی اما آن دو نیز به فاصلهای کوتاه درهم شکستند و تو ماندی و طوفانی سهمگین و بنیان برافکن... چهارساله بودی که اینها را به خواب دیدی و پیامبر در تعبیر ِ خواب ِ تو سخت گریست... و فرمود آن درختی که درهم شکست من بودم که به زودی از دنیا میروم و تو پس از من دل در مهر مادر میبندی و به او پناه میبری و آن شاخهای که شکست مادرت بود که پس از من در دنیا نمیپاید و شاخهی دوم پدرت بود که تو بعد از مادر به او پناهنده میشوی و بیوفایی دنیا او را هم از تو میگیرد و آن دو شاخ دیگر که از پی هم شکستند دو برادرت حسن و حسین بودند که یکی پس از دیگری از دنیا رها میشوند و تو میمانی و طوفانی از مصائب... تقدیم به قلم! . قلمم را دوست دارم... نه برای خاطر ِ هنرش! که برای ِ ادبش... حرمت نگه میدارد برای ِ سوگندی که خدا به سرش خورده! ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ سوگند به قلم و آنچه مینویسد... . تعلیمدیده، است! الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ نمینویسد مگر با عشق... . جوهرش اشک است و کاغذش دل... واژههایش شأن ِ نزول دارند... نگاشتههایش مقدسند و پاک! . قلمم نذر است! نذری برای ِ فدک...! . برای قلمم دعا کنید... برای نور و اخلاصش... و برای واژههایش... گاهی اوقات از خودمان میپرسیم: انجام چه اشتباهی باعث شده که مستحق چنین شرایطی شوم؟ چرا خدا اجازه می دهد این طور چیزها برای من اتفاق بیفتد؟ دختری به مادرش میگوید چطور همه چیز برای او اشتباه پیش میرود؟ در اوقاتی چنین غمناک یک مادر خوب دقیقا میداند چه چیز دخترش را دلخوش میکند."من یک کیک خوشمزه درست میکنم" مادر دخترش را در آغوش میکشد و او را به آشپزخانه میبرد. در حالی که مادر وسایل و مواد لازم را آماده می کند و دخترش مقابل او نشسته، مادر می پرسد: - عزیزم یک تکه کیک میخوای؟ - آره مامان تو که میدونی من چقدر کیک دوست دارم! -بسیار خب مقداری از روغن کیک بخور. - چی؟! ابدا!! - نظرت در مورد خوردن دوتا تخم مرغ خام چیه؟ - شوخی میکنی مامان! - یه کم آرد؟ - نه مامان مریض میشم... مادر جواب داد همه اینها نپخته هستند و طعم بدی دارند اما اگه اونا رو با هم استفاده کنی اونوقت یک کیک خوشمزه رو درست می کنه. خدا هم همینطور عمل میکنه. هنگامی که ما از خودمان میپرسیم: چرا او ما را در چنین شرایط سختی قرار داده، در حقیقت ما نمیفهمیم تمام این وقایع، کی، کجا و چه چیزی را به ما میبخشد؟ فقط او میداند و او هم نخواهد گذاشت که ما شکست بخوریم. نیازی نیست ما در عوامل و موقعیتهایی که هنوز خامند فرو بریم. به خدا اعتماد کنیم و چیزهای فوق العاده ای را که به سوی ما می آیند، ببینیم. خدا ما را خیلی دوست دارد... او هر بهار گلها را برای ما میفرستد... او هر صبح طلوع خورشید را می سازد... و هر وقت شما نیاز به حرف زدن داشتید او برای شنیدن آنجاست. او میتواند در هر جایی از جهان زندگی کند. اما او قلب تو را برای زندگی انتخاب کرده... پ.ن: ک مهدویت فردوسی یادم میاد کلاس دوم دبیرستان که بودم یه دوست داشتم به نام لوسینه. دانشجوی ارمنی بود. همیشه یه جمله میگفت که هنوزم من نتونستم درک کنم درسته یا غلط.بر چه اساسی درست و بر چه اساسی غلط! میگفت: اگه یه کم فکر کنی میبینی زندگی ارزش زنده بودن نداره اگه بیشتر فکر کنی میبینی زندگی ارزش مردنم نداره اگه بیشتر از اینا فکر کنی میبینی زنده بودن و مردن ارزش فکر کردن ندارن.... چی باعث میشه که تو این جمله هدفهای فکر کردن نقض بشه؟ واقعا ارزش زندگی آدما چیه؟؟؟!!! تا حالابهش فکر کردیم؟ شب عید غدیر ساعت ده شب،با اصرار من، همه باهم رفتیم بیرون تا به مناسبت عید دور هم باشیم و شام بخوریم. چند تا از جاهایی که غذاهای خیلی خوبی داشت و من پیشنهاد دادم،بسته بود! و انقدر تو خیابونا چرخیدیم که ساعت یازده شد! سرانجام خیلی اتفاقی مقابل یک پیتزا فروشی که تا حالا اونجا نرفته بودیم و خوشبختانه باز هم بود،توقف کردیم. دیگه شام رو خورده بودیم که یه دفعه بابام با اشاره ی چشم و ابرو، توجه ما رو به سمت خانومی که تازه وارد پیتزا فروشی شده بود،جلب کرد. همه بهش نگاه کردیم و از ظاهر عجیبش یکه خوردیم. مامان و بابا و برادرم،پوریا،تازه نچ نچ راه انداخته بودند که از جام بلند شدم و گفتم الان میرم یه چیزی بهش میگم. بابا و همسرم خندیدن و گفتن:مواظب خودت باش!! پوریا گفت:وایسا ما بریم بیرون،بعد تو برو هرچی دلت میخواد بگو!! مامان اما نگاهم کرد و با لحنی جدی پرسید:واقعا میتونی بری بگی؟ خیلی آروم گفتم:آره.چرا نتونم؟ اونا که فکر نمیکردن جدی بگم،از رفتن من به سمت اون خانوم کاملا جا خوردن. رفتم جلو.داشت پیتزا سفارش میداد.خیلی آروم دستشو گرفتم.اما اون به شدت ترسید.وقتی خندیدم خیالش راحت شد و اونم خندید.گفتم ببخشید،نمیخواستم باعث ترستون بشم.خودشو جم و جور کرد و گفت نه.خواهش میکنم.گفتم سلام.عیدتون مبارک.جواب سلامم رو داد و تشکر کرد.پرسیدم:شما مشهدی هستید؟گفت:بله،چطور؟جواب دادم:هیچی میخواستم بدونم مسافرید یا اهل مشهد هستید؟ادامه دادم یه عرض کوچکی داشتم خدمتون.منو کشید کنار و گفت بفرمایید.گفتم خانوم من نمیخوام اینجا بحث عقاید بکنم.اینم میدونم که هرکسی برای خودش عقیده ای داره.کسی چه میدونه.شاید یکی که ظاهر منو و شما رو میبینه فکر کنه که من خ جلوتر از شمام ولی شاید واقعا عشق و اعتقاد شما نسبت به خدا خیلی بیشتر باشه.من نیومدم بگم حجاب کنید یا... من فقط حرفم اینه که شأن شما، ارزش شما خیلی بیشتر از ایناست.خدا خیلی برای شما ارزش قائله و من حس میکنم این پوشش مناسب شأن و شخصیت شما نیست.همین. با لبخند و نگاهی مهربون نگاهم کرد و گفت:نمیدونم! لابد شما یه چیزایی میدونید که اینو میگید دیگه...چشم...ممنونم از لطفتون. از اینکه وقتش رو در اختیارم قرار داده بود تشکر کردم و ازش خداحافظی کردم و اومدم بیرون. وقتی اومدم بیرون همه خیلی ذوق زده شده بودن. پوریا می پرسید:چی میگفتی بهش که دختره همش می خندید؟ مامانم خیلی ذوق میکرد.مدام میگفت آفرین دخترم.شیرم حلالت.به بابام پز میداد که ببین چه دختری تربیت کردم! برگشتم و از پشت شیشه نگاهش کردم.باورکردنی نبود اما شالش رو کشیده بود جلو. تو ماشین که نشستیم همه برام کف زدن. شب که اومدیم خونه هم همسرم بهم گفت:وقتی رفتی که باهاش صحبت کنی با خودم گفتم نباید بره.ولی وقتی اومدی و گفتی که بهش چی گفتی واقعا بهت افتخار کردم.خدا رو شکر میکنم که همسری دارم که در عین اینکه خودش حجاب داره،نسبت به بقیه هم بی تفاوت و بی اعتنا نیست. خلاصه اینکه اون شب از بس همه ازم تعریف کردن دیگه کم مونده بود ذوق مرگ بشم. خدایا شکرت... پ.ن:معتقدم هرکسی برای اولین بار که با ظاهری عجیب و نامناسب در جامعه رو برو میشه باید تذکر بده.البته شاید در اعتقاد اصلی طرف مقابل تغییری ایجاد نشه اما اون فرد دیگه براحتی نمیتونه هر طور که دلش میخواد در جامعه ظاهر بشه.چون میدونه که مسلمونا نسبت به اعتقاداتشون حساسند. پ.ن: معتقدم جواب های هویه! وقتی تو های نکنی طرف مقابل هوی نمیکنه! وقتی تو درست و منطقی و زیبا باهاش حرف بزنی.اونم با احترام جوابتو میده. پ.ن:این بار نذاشتم بین حرفی که زدم و عملم فاصله ای ایجاد بشه.نذاشتم حساب کتاب اینکه بگم یا نگم یا چی میشه و چی نمیشه از انجام این کار منصرفم کنه. پ.ن:خدایا شکرت... امام صادق(ع): روز غدیر خم عید بزرگ خداست. خدا پیامبری را مبعوث نکرده مگر اینکه این را عید گرفته و عظمت آن را شناخته. و نام این روز در آسمان روز عهد و پیمان، و در زمین روز پیمان محکم و حضور همگانی است. با تأخیر یک روزه عید غدیر بر همه شیعیان مبارک. همیشه فکر میکردم قربانی کردن یک سنت قدیمی است. که به زمان حضرت ابراهیم(ع) برمیگردد. اما نمیدانستم که چرا بعد از گذشت قرنها مردم با اعتقادی راسخ به این سنت دیرینه وفادار مانده اند؟ و عید قربان پر از رازهای کشف نشده ای است که همیشه فکر مرا به خود مشغول داشته است. ابراهیم(ع)، اسماعیل(ع) و در عرفه حسین(ع) و در صبح عید قربانی دادن؛ ندبه یا همان"این طالب بدم المقتول بکربلاء" ابراهیم با ذبح عزیزتزین محبوبش به میقاتی دیگر رهسپار می شود. ابراهیم با آنکه ابراهیم است و خلیل باید آزمون شود. امتحانی برای بالا بردن درجه خلوص عشق. عشقی که ابراهیم را در بر می گیرد تا هزاران درود از جانب محبوبش را نصیب او کند. همان دم که فرمود: سلام بر ابراهیم... عید قربان بر همه عزیزان مبارک. پ.ن: کانون مهدویت دانشگاه فردوسی خدایا خسته شدم... خسته شدم که از نماز خسته شدم! خدایا نمیدونم چرا این روزا خوندن نماز انقدر برام سخت شده؟! از صبح تا شب هزار تا کار جور واجور میکنم ولی همینکه میخوام چار رکعت نماز بخونم انگاری قراره جونم بالا بیاد! ولی وقتی یادم میاد امام حسین"ع" وسط جنگ و تیر و نیزه و خون نماز جماعت به پا کرد. وقتی یادم میاد امام صادق"ع" لحظه ی آخر عمرش همه ی اهل خونه شو جمع میکنه واسه گفتن یه حرف! اینکه اگه تو خوندن نماز سستی کردین,وقت سختی و تنگی قیامت، رو کمک ما اهل بیت حساب باز نکنید. وقتی یادم میاد پیامبرم میگه تنها فرق بین کافر و مسلمون تو خوندنِ نمازه. وقتی امامم میگه متکبر تر از آدم بی نماز تو کل عالم پیدا نمیشه. یا وقتایی که نماز صبحم قضا میشه و مامان سر سفره ی صبحونه با افسوس میگه:امروز روزی نداری...! خدایا من نمیخوام از شفاعت اهل بیت محروم بشم.خدا من مسلمونم نه کافر!خدا به خودت قسم من دلم نمیخواد مقابل این همه بزرگیت،تکبر کنم. تو که میدونی... میدونی که چقدر دوست دارم. میدونی که برای همه ی چیزایی که دادی و ندادی همیشه ممنونت بودم. من فقط حرفم این بود که چرا باید نماز بخونم وقتی که خودم میتونم هر جوری دلم خواست و هر وقتی دلم خواست باهات حرف بزنم؟ ولی بعضی وقتا خیلی می ترسم... می ترسم من بیچاره توفیق انجام برترین عبادتت رو از دست داده باشم ولی خودم نفهمم... نفهمم و با هزار تا توجیه بی اساس روزامو به شب برسونم بدون اینکه برای همه ی خوبی و مهربونیت ازت تشکر کرده باشم،مقابلت زانو زده باشم و لحظاتی عاشقانه باهات حرف باشم... اونم همونطوری که خودت میخوای و خودت یادمون دادی... خدایا شیرینی خوندنِ نماز رو به من بچشون... خدایا کمکم کن... خدایا کمک... بیش از یک ماه است در مشهد ماندهام و مشغول ترقی شدهام! اما حتی یک شب هم نیست که خواب ِ خانه و کاشانه رانبینم! فکر ِ ولایت یک لحظه هم از سر بیرون نمیرود! پیامکی از مادرم رسید. لبریز از مهر: « خوش به حالم که من تو را دارم، تو که از عطر عشق سرشاری و باایمانی.... دخترم دوستت دارم.» اساماس مادر با من همان کرد که شعر و چنگ رودکی با امیر سامانی! آب جیحون فرونشست. ریگ آموی پرنیان شد. بوی جوی مولیان مدهوشم کرد. پایم بند ِ عرفه است و گرنه همان لحظه که پیام مادر رسید ترقیها را رها میکردم و پا به رکاب میگذاشتم و به سوی زندگی روان میشدم. مشهد را پشت سر میگذاشتم و به سوی بخارای خودم پرمیگشودم! پایم بند ِ عرفه است که دوام آوردهام! و گرنه قلب دارد از ریشه درمیآید! مادر میگفت بچههای مسجد دائم سراغ تو را میگیرند! و دلم برای مسجد تنگ شد و برای بچههایش! دلم حتی برای سنگ و کلوخ کوچهمان تنگ شده! چه رسد به آدمهایش! عرفه را که بخوانم رفتهام! بخارای من ایل من! به ایل! که برسم دیگر هوای شهر و ترقی به سرم نخواهد زد! درس و کتاب را تعطیل میکنم! قربان تا غدیر! مقیم ایلم! میان مهربانی مردم ِ خودم. مقیم ِ عشق پدر و مادر! بوی جوی مولیان آید همی... . دوستان ارجمند تا عید غدیر میرم شهر خودمون! و برای زیارت بیشتر خانواده نت تعطیل! گوشی موبایلم هم خاموشه! زیاد دلتنگی نکنید برمیگردم! شاید هم تمدید کردیم غدیر تا قربان:) غدیر امسال تا قربان بعدی!! الان فقط بوی جوی مولیان مدهوشم کرده همی! التماس دعا.... قفسم را میگذاری دم ِ بهشت... و در به رویم میگشایی... و شاخ و برگ درختان انبوه را میان مهربانی ِ دستانت تکان میدهی... شاید رقص ِ شاخهها، شوق ِ پریدنم را تازه کند... و نور میپاشی روی نهرهای جاری... شاید تلألؤ ِ آب، تشنگیام را زنده کند...! و نسیم ِ رحمتت را میریزی میان قفس... شاید پر و بالم را بگذارم میان نوازش ِ تو...! اما !! من انگار قفسم را با هیچ کجای دنیا عوض نمیکنم!! حتی با بهشت!... حتی با ... حتی با آغوش ِ تو !! فَما عُذرُ مَن أغفَلَ دُخولُ الباب بَعدَ فَتحَه...1 بهانهای برایم نمیماند، وقتی در گشودن هم، پروازم نمیدهد! نسیم در نسیم رحمت میباری روی لحظههایم2... و بهانه میدهی دست ِ خودت، برای ِ رها کردنم! و من فرار در فرار میگریزم از مهربانیهایت... و بهانه میگیرم برای قفسم!! دستت را سمت من دراز میکنی و صدایم میزنی... و قصهای قدیمی را در گوشم میخوانی! من، بند بند ِ این قصه را حفظم! قصهی همان صحرا... همان صحرایی که پدر و مادرم آنجا، تو را یافتند3... و جدّم آنجا با تو راز گفت... و آقایم، همه ساله آنجاست... و تو! جاری ِ این صحرایی... من، بند بند ِ این قصه را حفظم! اما !! از لحظه لحظهاش فراریم!... و تو دست بردار نیستی! و میخواهی برداریأم و ببری میان صحرا... دلهره میگیرم! دلهرهی عرفه! همین صحن جامع... کنار ِ همین بابالجواد... میخواهند عرفه بخوانند!
و من دلهره دارم! دلهرهی عرفه! میترسم... از این انس ِ لعنتی... از انس ِ پر و بالم با پر نزدن! از انس ِ نگاهم با در و دیوار ِ قفس! میترسم... صحن جامع را برایم صحرا کنی... و خودت را بریزی روی در و دیوار ِ صحن... و من باز هم نتوانم خودم را بیندازم روی سنگفرشهایی که عطر ِ تو دارد... و نتوانم بالهایم را باز کنم... و نتوانم از قفسم دل بکنم... و نتوانم... و نتوانم عرفه را درک کنم...
من سالهاست که پریدن فراموشم شده...! خودت... پروازم بده...
که من هیچ مولای کریمی را بر بندهی زشتکارش، صبورتر از تو بر خود ندیدهام4...
پ.ن: دلتنگم... دلتنگ ِ خدا... دعا کنید عرفه را بفهمم... 1. مناجات خمس عشر/ مناجات التائبین 2. امیرالمومنین: همانا در عمر شما نسیمهای رحمتی وزیدن میگیرد، پس خود را در معرض آن قرار دهید. 3. حضرت امام صادق ع: آدم و حوا در صحرای عرفات یکدیگر را یافتند. ( و همانجا توبه نمودند.) 4. فَلَم أرَ مولی کریما أصبَرَ عَلی عَبد لَئیم مِنک عَلیَّ/ دعای افتتاح
By Ashoora.ir & Night Skin