سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

تو ببخشا...

که اگر صورت من نیلی نیست

پلک سالم دارم

بازو و پهلوی من بی درد است

لیک چشمانم اگر بهر تو گریان نشود نامرد است...

بانوی من در آن هنگام که به فرمان پروردگار به خاطر انفاقت به آن پیرزن هر آرزویی میکردی و هرچه میخواستی برآورده میشد؛ تو فقط لذت عبادت پروردگار را خواستی....

 و حال اگر خواسته ای از من بخواهند

تنها و تنها می گویم:

 فرصت ریختن قطره اشکی برای زهرا میخواهم....

 

به عنوان اولین مطبی که به وبلاگ دادم، افتخار میکنم که در ایام فاطمیه و با نام حضرت زهرا شروع کردم....



نوشته شده در سه شنبه 91 اردیبهشت 5ساعت ساعت 12:30 عصر توسط نرگس| نظر

آه از خطبه زهرا!آه...
خواستم بر فدکیه شرح بنویسم،نفس هایم به شماره افتاد، خاکستر شدم، قلم و کاغذ آتش گرفت، آه از رنج زهرا...
اما فقط یک حرف از دردهای فاطمه را برایت قصه می کنم:
"أیها الناس إعلموا أنی فاطمه و أبی محمد..."
آیا فاطمه این همه مجهول مانده است که نیاز به معرفی دارد؟! نه! فاطمه این را می گوید شاید این نامردمان تکانی بخورند!
صحبت از نشناختن نیست، مگر می شود مسلمان باشی و فاطمه را نشناسی؟! همان فاطمه ای که خشم و رضای پیامبر در خشم و رضای اوست. همان فاطمه ای که  بهجت قلب رسول است، فاطمه ای که پاره ی تن پیامبر است، فاطمه ای که پیامبر خدا به دستانش بوسه می زد، فاطمه ای که پیامبر چون دلش هوای بهشت می کرد او را می بویید، آری مگر می شود مسلمان باشی و فاطمه را نشناسی؟!!
حرف از فراموشی هم نیست، هنوز که چیزی از رحلت پیامبر نگذشته است، مگر می شود در این مدت کوتاه آن همه سفارش پیامبر را فراموش کرد؟!
بحث سر انکار است، این ها فاطمه را و علی را و حتی خود پیغمبر را انکار می کنند وگرنه نمی شود که پیامبر را دیده باشی و اینک با فاطمه اش چنین کنی!!
پشت حرف حرف فدکیه، حرف هاست، هر کس فدکیه را خوانده باشد دیگر برای گریه کردن بهانه نمی خواهد.
اشارتی کردم اما تو خود برو در پی این باغ رازناک، فدکیه را، این بلندای سراسر درد و رنج را به تماشا بنشین، باز هم می گویم شیعه نیستی اگر فدک را یک عقیده ندانی...



نوشته شده در دوشنبه 91 اردیبهشت 4ساعت ساعت 4:52 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

یا زهرا...

باز درد فاطمه بالا می گیرد، باز جراحت قلبش عمیق تر می شود. پس پیامبر را محرم گریه اش می سازد و غرق اشک صورت کبودش را رو به مرقد پیامبر بر می گرداند:
"...اکنون که تو از بین ما رفته ای و تمام زمین غصب شده، مردم با چهره ی گرفته با ما رو به رو می شوند و ما خوار شده ایم... شهر با آن همه وسعتش بر من تنگ شده است و دو سبط تو خوار گشته اند و این برای من بلایی است...»
فاطمه با پدر هنوز حرف ها دارد؛ اما الآن است که آسمان آتش بگیرد، الآن است که پایه های مسجد درهم شکند، فاطمه اندکی آرام می گیرد تا کائنات آرام بگیرند؛ آن گاه خطاب به انصار سخن می گوید؛ چه شده است شما را که فاطمه را یاری نمی رسانید؟!
خدا می داند که این ها چه کرده اند که فاطمه چنین پر از درد از آن ها شکوه می کند: «آیا رواست که میراث پدرم پایمال شود و شما نظاره گر باشید؟! آیا رواست که ندای تظلم مرا بشنوید و دم بر نیاورید؟! شما می دانید که حق با من است و می بینید که حق پایمال می شود و می توانید از من حمایت کنید و حق مرا بگیرید اما نمی کنید. فریاد استغاثه مرا می شنوید و یاریم نمی کنید؟!»
فاطمه مردم را به پیکار می خواند، پیکار با آن ها که حرف های پیامبر را زیر پا گذاشتند، آن ها که علی را کنار زدند: «آیا نمی جنگید با گروهی که عهد شکستند و کمر به اخراج رسول بستند و آتش جنگ را بر افروختند؟! آیا می ترسید از آن ها، در حالیکه خدا سزاوارتر است برای ترسیدن اگر که مؤمنید.»

فاطمه مردم را هشدار می دهد: «آگاه باشید! شما را می بینم که به زندگی راحت میل پیدا نموده اید و کسی را که سزاوار خلافت است از جایگاهش دور نمودید.»
از گرایش آن ها به باطل می گوید و از خوار نمودن حق. فاطمه در جای جای کلامش سعی دارد تا تکانی بر دل های مرده ی این خواب زدگان دهد؛ اما قبرستان مسجد سوت و کور است و غاصبان، خرسند از این سکوت.
" این سخنان به خاطر رسیدن جان به لبم بود و آه هایی بود که برای خاموش نمودن آتش غضبم کشیدم و اظهار غصه ی سینه ام است که دیگر نتوانستم آن را مخفی کنم و برای اتمام حجت بود...» 
در آن شهر نامرد، گویی حتی یک نگاه مردانه نبود که به یاری زهرای غریب پیامبر برخیزد! فاطمه باری دیگر یادآور می شود که من دختر پیغمبرم؛ اما...چه سود؟!
آرام بگیر فاطمه جان، این ها از تو وعلی کینه دارند کینه ای پاک ناشدنی، کینه ای که جز با مرگ تو و علی آرام نخواهد گرفت!...
................ حرف ها دارم هنوز، اما تو فقط این را بدان شیعه نیستی اگر فدک را یک عقیده ندانی!................


این مطلب برداشتی بود از خطبه فدکیه بی شک به نظرات دوستان برای بهتر شدن آن نیازمندم



نوشته شده در شنبه 91 اردیبهشت 2ساعت ساعت 7:4 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

یا زهرا...

نمی دانم از فدک چقدر می دانی؛ فقط این را بدان که فدک سند مظلومیت زهراست، شیعه نیستی اگر فدک را نخوانده باشی، اگر فدک را یک عقیده ندانی...
فدک باغ های سبز  و وسیعی است در اطراف مدینه که از ابتدا دست یهود بوده است، تا اینکه در سپیده دم یکی از روزهای سال هفتم هجری جبرئیل فرمان فتح فدک را با خود آورد. پیامبر و علی اش راهی فدک شدند. علی بر فراز قلعه بالا رفت و پیامبر جلوی در کمین گرفت. علی به ناگاه شروع کرد به تکبیر گفتن؛ یهودیان خواب زده، هراسان به سمت در گریختند، چشمشان به پیامبر که افتاد، پنداشتند سپاه اسلام محاصره شان کرده، پس همان جا تسلیم شدند و فدک را تقدیم پیامبر کردند.
فدک بدون هیچ گونه دخالت نظامی و همراهی مسلمین به دست پیامبر و علی فتح شد. جبرئیل بار دیگر آمد و سلام خدا را رساند و با خود "و ءات ذی القربی" را آورد. پیامبر از ذی القربی پرسید و جبرئیل فرمود که ذی القربی، فاطمه است، فدک را تقدیم فاطمه کن و فدک با فرمان مستقیم خداوند به فاطمه عطا شد.
فدک چهار سال، ملک فاطمه بود. در این 4 سال همه مدینه میهمان سفره فدک بودند، فدک سخاوتمندانه تمام مدینه را پذیرا بود، همان مدینه ای که به هنگام غصب فدک دم بر نیاورد؛ همان مدینه ای که به هنگام غصب فدک شاید حتی کف هم زد اما در همین 4 سال روزها و شب هایی میشد که در خانه علی حتی قرص نانی نباشد، حتی دانه خرمایی...
و اما پس از رحلت پیامبر و غصب خلافت:
خبر آمد که فدک نیز غصب شد، کار گزاران فاطمه آمدند و گفتند که مأموران خلیفه ما را از فدک بیرون کردند و فدک را مصادره نمودند...
فاطمه به مسجد می رود...
_ آه... این صدای فاطمه است که در مسجد غوغا می کند، شوری به پا می شود و همه می گریند. فاطمه با همین آه کشیدنش تمام حرف هایش را زد، تمام مدینه را شرمنده کرد، با همین آهش به همه فهماند که با یادگار پیغمبر چه کرده اند.

فاطمه سکوت می کند تا مردم آرام بگیرند؛ سکوتی سنگین که به اندازه ی تمام دنیا در آن حرف هست. مسجد که آرام می شود فاطمه با حمد و ثنای الهی لب به سخن می گشاید؛ پس از آن از بعثت پیامبر می گوید و از مسیر رسالت، از روزهای جهل و ظلمت زده ی مردم که همه با نور محمد هدایت یافتند. سپس خطاب به مهاجرین و انصار یادآور می شود که شما پیش از این با علی بیعت کرده بودید.
اهل بیت را به عنوان نمایندگان خداوند که با قرآن همراهند معرفی می کند و از هدایتگری قرآن سخن می گوید؛ پس از آن، حکمت وجوب برخی از دستورات الهی را بیان می کند: «اطاعت ما را موجب نظم ملت و امامت ما را امان از تفرق و جدایی قرار داد...»
فاطمه تمام دردهایش را در کلامش جمع می کند و: «ای مردم بدانید من فاطمه ام و پدرم محمد است...» شاید کسی بیدار شود اما...
 مسجد غرق تماشای کلام فاطمی است. فاطمه در تمام فراز و نشیب های کلامش هوشمندانه از علی می گوید.
از رنج ها و مشقت های پدر برای هدایت مردم می گوید، همان مردم خواری که پیامبر عزتشان بخشید، همان مردمی که اینک در پی خوار نمودن پیامبرند. از علی می گوید، از علی و آن همه مجاهدت ها و رشادت ها، از علی و عشق پیامبر به او، از علی و عشق او به پیامبر، آری از علی می گوید: « هر دم که شاخ شیطان عیان می شد یا اژدهای مشرکین دهان می گشود، پیامبر برادرش علی را به کام آن ها می فرستاد؛ و علی تا پشت و پوزه ی آن ها را به خاک نمی مالید و آتش کینه شان را با شمشیر خاموش نمی کرد بازنمی گشت. غرق بود در عشق خدا و پر تلاش در مسیر خدا و نزدیک به رسول خدا. او مردی بود از دوستان خدا و هست، سید اولیای خدا، همیشه تلاشگر، همیشه مقاوم، همیشه خیرخواه. ولی شما در آن گیر و دار، خوب آسوده زیستید و خوب خوش گذراندید و گوش خواباندید تا کی چرخ روزگار علیه ما بگردد. همان شما که از جنگ ها می گریختید و دشمن پشتتان را بیشتر می دید تا رویتان را، تا اینکه پدرم رحلت نمود...»
تا اینکه پدرم رحلت نمود...این جا دیگر روضه خوانی زهرا شروع می شود. مردم با ما چه کردید؟! هنوز از رحلت پیامبر چیزی نگذشته است، چگونه می توانید با اهلش چنین کنید؟! نمی شود فهمید چه آتشی در جان زهرا شعله می کشد، نمی شود فهمید که مردم چه کرده اند که فاطمه روضه اش را چنین تمام می کند: «در مقابل اذیت های شما، صبر می کنیم مانند صبر کسی که با چاقوهای بزرگ و پهن، اعضایش را قطعه قطعه کنند و تیزی نیزه را بر بدنش فرو می برند»
آن گاه از فدک می گوید و مسأله ارث و آن ها را که با حدیث ساختگی "النبی لایورث" فدک را از فاطمه گرفته بودند محکوم می کند: «گمان نمودید بهره ای از ارث برای من نیست و از پدرم ارثی به من نمی رسد و بین من و پدرم نسبتی نیست؟!»

................ ادامه مطلب رو مجبور شدم در پست بعدی بذارم چون ارسالش به صورت یک پست امکان پذیر نبود،تعداد کلماتش غیر مجاز می شد، ببخشید زدم تو حستون!!!.......



نوشته شده در شنبه 91 اردیبهشت 2ساعت ساعت 7:0 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

یا زهرا...

پدر جان! قبله و محراب پس از تو چه خواهد شد؟ بابا! چه کسی به داد دختر عزیز مرده ات خواهد رسید؟ پدر جان، توانم رفته است، شکیبایی ام تمام شده است. دشمن شاد شده ام پدر! دشمن به شماتتم ایستاده است، و رنج و اندوهی کشنده کمر به قتلم بسته است. پدر جان! گذشت زمان و حائل خاک، اندوهم را کم و کهنه نمی کند، هر لحظه زخم فراق تو تازه است و غم دوری تو نو، به خدا که قلب من عاشقی سرسخت است.
پدر جان! با رفتن تو نور از دنیا رفته است و گل های دنیا پژمرده اند.
پدر! بعد از تو ما درمانده شدیم، بعد از تو مردم از ما روی بر گرداندند.
پدر جان! ما به واسطه تو در میان مردم محترم بودیم و نه این چنین خوار و درمانده.
پدر جان! من اینک آماج تیرهای سنگین مصیبت شده ام، مصیبتی که کم نبود، کوچک نبود، ساده نبود، تحمل کردنی نبود، مصیبت طاقت سوزی که آمد و آمد و در خانه مرا کوبید.
پدر جان! پس از تو منبرت را وحشت فراگرفته است.
پدر جان! آن علی، آن ابوالحسنی که محل اعتماد و اطمینان تو بود، پدر حسن و حسین تو بود، برادر تو بود، نزدیک ترین یاور و بهترین دوست تو بود، همان که در کوچکی در دامنت پرورده بودی و در بزرگی برادرش خوانده بودی، همان که شیرین ترین همدل و همراه تو بود، همان که اولین مؤمن، مهاجر و بهترین یار تو بود، او اکنون سخت تنها شده است.
آقای من! اسلام بر تو گریست، اسلامی که با رفتن تو غریب شد، کاش منبرت را می دیدی، منبری که تو از آن بالا می رفتی اکنون ظلمت از آن بالا می رود. مصیبت و اندوه آنچنان بر من مستولی شده است، که اگر پنجه بر گلوی روز می انداخت، شب می شد. من در سایه رحمت و حمایت محمد بودم و تا آن دم که این سایه گسترده بود، من از هیچ چیز نمی ترسیدم، امروز پر و بالم حتی در مقابل فرومایگان ریخته است و می هراسم از ستم، و ظالم را با ردایم دفع می کنم. حتی قمریان هم، شب هنگام بر شاخسار مصیبت من گریه می کنند.
حزن و اندوه پس ازتو، تنها مونس من است و اشک تنها همراه من

..... خلاصه ای از ترجمه اشعار حضرت زهرا سلام الله علیها در سوگ پدر... (منبع: کشتی پهلو گرفته اثر سید مهدی شجاعی)



نوشته شده در جمعه 91 اردیبهشت 1ساعت ساعت 9:0 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

من عاشق رقص این پرچمم، تو هم این را خوب می دانی، همین است که هر وقت نگاهم به گنبد می افتد پرچمت را برایم تکان می دهی، آن هم از آن تکان های جادویی، آرام و سحرانگیز!!
آن وقت دل من هم با حرکت پرچم تاب می خورد، تاب می خورد، تاب می خورد... من عاشق این تاب خوردن دلم... دلم تاب می خورد و من هر لحظه بر تو عاشق تر میشوم...
من عاشق اذن دخول خواندنم، من عاشق سلام دادنم، آن هم از آن سلام های پر اشک و پر بغض، آن هم از آن سلامهایی که دریا دریا برایت حرف آورده باشد، دریا دریا برایت دلتنگی آورده باشد...
سرم را به دیوار حرم تکیه می دهم و حرفهایم را برایت گریه می کنم! دیدی آقا گفته بودم بین من و مادر چیزهایی هست... همیشه بین بهترینهای عمرم و مادر ارتباطی هست، مثل همین شب جمعه که من مهمان تو شده ام، باز فاطمیه است و من اینجا کنار توام... دیدی گفته بودم بین من و مادر چیزهایی هست...
آقا می دانم این ادب نیست اما من هنوز از راه رسیده برایت حاجت آورده ام، آقا بگو امشب برای من اینجا روضه مادر بخوانند، از همان روضه هایی که خودت می دانی از همان روضه های شیدایی!! آقا ببخش! اما خودت که می دانی من چقدر حضرت زهرائیم....
آقا! آمده ام امشب تا صبح فقط برایت گریه کنم! من اصلا جز گریه حرفی برای گفتن ندارم!! تو فقط بگو برای من روضه مادر بخوانند، همین برای من و دلم بس است...
آقا بگو برایم امشب رو ضه مادر بخوانند، همین....

یا امام رضا...



نوشته شده در شنبه 91 فروردین 26ساعت ساعت 6:37 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

 

یا زهرا...

   نگاهی به درون قبر می اندازد، نگاهی هم به همراهانش! حالا نگاهی به تنهایی خودش!
 متحیر می ماند، چند بار می رود درون قبر و باز بیرون می آید! نه! انگار نمی شود! یک نفر باید مددی برساند!!
 خیره می شود درون قبر، هنوز در حیرت است، ناگاه دستانی آشنا از درون قبر بیرون می آید! حالا دیگر تنها نیست! جلو می رود، شرمنده و خجل، یاس را می گذارد توی آن دستها، نگاهش را  هم می دوزد به زمین تا طوفان اشکها اندکی آرام بگیرد.
حالا دیگر تنها نیست! بغض آلود و پردرد با آن دستها درددل می کند:
سلام بر تو ای رسول خدا! سلامی از طرف من و دخترت که هم اکنون در جوارت فرود آمده و شتابان به شما رسیده است. ای پیامبر خدا! صبر و بردباری من با از دست دادن فاطمه کم شده، و توان خویشتن داری ندارم، اما برای من که سختی جدایی تو را دیده، و سنگینی مصیبت تو را کشیدم، شکیبایی ممکن است. این من بودم که با دست خود، تو را در میان قبر نهادم، و هنگام رحلت، جان گرامی تو، میان سینه و گردنم پرواز کرد. پس امانتی که به من سپردی برگردانده شد و به صاحبش رسید. از این پس اندوه من، جاودانه و شب هایم دیجور است، تا آن روز که خدا خانه ی زندگی تو را برای من برگزیند. به زودی دخترت، تو را آگاه خواهد ساخت که امت تو چگونه در ستمکاری بر او اجماع کردند. از فاطمه بپرس و احوال اندوهناک ما را از او خبر گیر که هنوز روزگاری سپری نشده و یاد تو فراموش نگشته است. سلام من به هر دوی شما، سلام وداع کننده ای که از روی خشنودی یا خسته دلی سلام نمی کند. اگر از خدمت تو باز می گردم از روی خستگی نیست و اگر در کنار قبرت می نشینم از بد گمانی بدانچه خدا صابران را وعده داده نمی باشد.

                                                     خطبه ی 202 نهج البلاغه

 





نوشته شده در دوشنبه 91 فروردین 21ساعت ساعت 9:6 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

یا زهرا...

فاطمه هر چه کرد برای علی کرد، برای امام زمانش. تمام دردها و رنج هایی که کشید، تمام نامردمی هایی که دید، همه اش برای علی بود.
فاطمه برای امام زمانش یار بود، سرباز بود، نه! سپاه بود.
مبادا گمان بری که فاطمه در مقام دفاع از همسر به پا خاسته است، نه، به والله نه، درست است علی همسر فاطمه است؛ اما پیش از آن مولا و مقتدای زهراست، امام زمان اوست.
فاطمه هرچه دارد برای علی می دهد، هستی اش را، همه چیزش را...
گوش کن! هنوز صدای فاطمه می آید: «یا علی روحی لروحک الفدا و نفسی لنفسک الوقا
"
تو اگر در پی مهدی فاطمه ای باید قدم در مسیر فاطمه بگذاری.
تنها راه برای رسیدن به مهدی، کوچه ی بنی هاشم است. همان طور که تنها بن بست برای نرسیدن به مهدی هم، باز همین کوچه است.
تا فرصت هست چشم هایت را باز کن، در آتش گرفته است، تو کدام سوی دری؟ پشت در یا که در کوچه؟!......

ای مهدی فاطمه کجایی؟              مردیم دگر از این جدایی
ای خیمه نشین قبر مادر             
ای فاطمه را امید آخر
 آقا رخ هاشمی عیان کن              
روشن، دل زار شیعیان کن
تا کی به ره تو چشم دوزیم          
 تو روضه بخوان که ما بسوزیم
ای منتقم آل پیمبر                        برخیز به انتقام مادر



نوشته شده در دوشنبه 91 فروردین 21ساعت ساعت 8:29 عصر توسط ملیحه سادات| نظر


 غاصب کیست؟ غاصب چیست؟ اصلا غصب یعنی چه؟!
غصب یعنی نشستن در جایی که حق تو نیست! نفس کشیدن در هوایی که مال تو نیست!!
زهرا جان!
حالا من عمری است میان فرزندان تو نشسته ام! حالا من عمری است در هوای عشق تو تازه می شوم! حالا من عمری است به پای تو نوشته می شوم! حالا من عمری است به عشق تو شهره می شوم! حالا من عمری است....
می دانم که اینها هیچ کدام حق من نیست! هیچ کدام مال من نیست! اصلا من کجا و عشق تو کجا؟؟!! من کجا و فرزندی تو کجا؟؟!! من کجا و ....؟؟!!
زهرا جان!
من غاصبم! حلالم کن...

یا زهرا...



نوشته شده در یکشنبه 91 فروردین 20ساعت ساعت 10:47 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

 

یا زهرا...

زور بازوی علی بیشتر از آن که در بدر و حنین و خیبر عیان شود، در سکوت زخم خورده اش دیده می شود. حیدر کرار باشی و پیش چشمت بانوی تو را سیلی زنند،  مرتضای مرهب کش باشی و ببینی که هجوم تازیانه و شمشیر است و  ناموس تو! علی باشی و ببینی که فاطمه ات را میان خاک و خون می کشند، آری خدای غیرت باشی و سکوت...
این است صولت حیدری، این است اوج هیبت علی.
آن شناختی که علی از فاطمه دارد،  اگر من و تو حتی ذره ای از آن را داشتیم؛ همین روضه زهرا بس بود که دیوانه مان کند، چه رسد به حضور در آن معرکه...
و اما علی؛ به فرمان پیامبر مأمور به سکوت است. عجیب است، سکوت علی، عجیب! نمی دانم حرف هایم را چگونه بنویسم! فقط بگذار تا از علی بپرسم دلیل سکوتش را:

در شرایطی قرار   دارم که اگر سخن بگویم، می گویند بر حکومت حریص است؛ و اگر خاموش باشم می گویند از   مرگ می ترسد!! هرگز، من و ترس از مرگ؟! پس از آن همه جنگ ها و حوادث ناگوار؟! سوگند به خدا انس و علاقه فرزند ابی طالب به مرگ در راه خدا از علاقه طفل به پستان مادر بیشتر است! اینکه سکوت کردم از علوم و حوادث پنهانی آگاهی دارم؛ که اگر بازگویم مضطرب می گردید چون لرزیدن ریسمان در چاه های عمیق!
                                                                               
خطبه ی 5 نهج البلاغه

 



نوشته شده در یکشنبه 91 فروردین 20ساعت ساعت 3:42 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin