سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

شب عید غدیر ساعت ده شب،با اصرار من، همه باهم رفتیم بیرون تا به مناسبت عید دور هم باشیم و شام بخوریم.

چند تا از جاهایی که غذاهای خیلی خوبی داشت و من پیشنهاد دادم،بسته بود! و انقدر تو خیابونا چرخیدیم که ساعت یازده شد!

سرانجام خیلی اتفاقی مقابل یک پیتزا فروشی که تا حالا اونجا نرفته بودیم و خوشبختانه باز هم بود،توقف کردیم.

دیگه شام رو خورده بودیم که یه دفعه بابام با اشاره ی چشم و ابرو، توجه ما رو به سمت خانومی که تازه وارد پیتزا فروشی شده بود،جلب کرد.

همه بهش نگاه کردیم و از ظاهر عجیبش یکه خوردیم.

مامان و بابا و برادرم،پوریا،تازه نچ نچ راه انداخته بودند که از جام بلند شدم و گفتم الان میرم یه چیزی بهش میگم.

بابا و همسرم خندیدن و گفتن:مواظب خودت باش!!

پوریا گفت:وایسا ما بریم بیرون،بعد تو برو هرچی دلت میخواد بگو!!

مامان اما نگاهم کرد و با لحنی جدی پرسید:واقعا میتونی بری بگی؟

خیلی آروم گفتم:آره.چرا نتونم؟

اونا که فکر نمیکردن جدی بگم،از رفتن من به سمت اون خانوم کاملا جا خوردن.

رفتم جلو.داشت پیتزا سفارش میداد.خیلی آروم دستشو گرفتم.اما اون به شدت ترسید.وقتی خندیدم خیالش راحت شد و اونم خندید.گفتم ببخشید،نمیخواستم باعث ترستون بشم.خودشو جم و جور کرد و گفت نه.خواهش میکنم.گفتم سلام.عیدتون مبارک.جواب سلامم رو داد و تشکر کرد.پرسیدم:شما مشهدی هستید؟گفت:بله،چطور؟جواب دادم:هیچی میخواستم بدونم مسافرید یا اهل مشهد هستید؟ادامه دادم یه عرض کوچکی داشتم خدمتون.منو کشید کنار و گفت بفرمایید.گفتم خانوم من نمیخوام اینجا بحث عقاید بکنم.اینم میدونم که هرکسی برای خودش عقیده ای داره.کسی چه میدونه.شاید یکی که ظاهر منو و شما رو میبینه فکر کنه که من خ جلوتر از شمام ولی شاید واقعا عشق و اعتقاد شما نسبت به خدا خیلی بیشتر باشه.من نیومدم بگم حجاب کنید یا... من فقط حرفم اینه که شأن شما، ارزش شما خیلی بیشتر از ایناست.خدا خیلی برای شما ارزش قائله و من حس میکنم این پوشش مناسب شأن و شخصیت شما نیست.همین.

با لبخند و نگاهی مهربون نگاهم کرد و گفت:نمیدونم! لابد شما یه چیزایی میدونید که اینو میگید دیگه...چشم...ممنونم از لطفتون.

از اینکه وقتش رو در اختیارم قرار داده بود تشکر کردم و ازش خداحافظی کردم و اومدم بیرون.

وقتی اومدم بیرون همه خیلی ذوق زده شده بودن.

پوریا می پرسید:چی میگفتی بهش که دختره همش می خندید؟

مامانم خیلی ذوق میکرد.مدام میگفت آفرین دخترم.شیرم حلالت.به بابام پز میداد که ببین چه دختری تربیت کردم!

برگشتم و از پشت شیشه نگاهش کردم.باورکردنی نبود اما شالش رو کشیده بود جلو.

تو ماشین که نشستیم همه برام کف زدن.

شب که اومدیم خونه  هم همسرم بهم گفت:وقتی رفتی که باهاش صحبت کنی با خودم گفتم نباید بره.ولی وقتی اومدی و گفتی که بهش چی گفتی واقعا بهت افتخار کردم.خدا رو شکر میکنم که همسری دارم که در عین  اینکه خودش حجاب داره،نسبت به بقیه هم بی تفاوت و بی اعتنا نیست.

خلاصه اینکه اون شب از بس همه ازم تعریف کردن دیگه کم مونده بود ذوق مرگ بشم.

خدایا شکرت...


 

پ.ن:معتقدم هرکسی برای اولین بار که با ظاهری عجیب و نامناسب در جامعه رو برو میشه باید تذکر بده.البته شاید در اعتقاد اصلی طرف مقابل تغییری ایجاد نشه اما اون فرد دیگه براحتی نمیتونه هر طور که دلش میخواد در جامعه ظاهر بشه.چون میدونه که مسلمونا نسبت به اعتقاداتشون حساسند.

پ.ن: معتقدم جواب های هویه! وقتی تو های نکنی طرف مقابل هوی نمیکنه! وقتی تو درست و منطقی و زیبا باهاش حرف بزنی.اونم با احترام جوابتو میده.

پ.ن:این بار نذاشتم بین حرفی که زدم و عملم فاصله ای ایجاد بشه.نذاشتم حساب کتاب اینکه بگم یا نگم یا چی میشه و چی نمیشه از انجام این کار منصرفم کنه.

پ.ن:خدایا شکرت...

 



نوشته شده در دوشنبه 91 آبان 15ساعت ساعت 2:4 صبح توسط پونه| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin