فیلم "جدایی نادر از سیمین" برنده ی جایزه ی اسکار شد. خیلی ها خوشحالند.من هم ایرانیم.طبیعتا باید افتخار کنم به مطرح شدن ایران و ایرانی در دنیا.اما نمی دانم چرا افتخار نمی کنم.نه اینکه نمی دانم.می دانم ولی آنقدر دلم از چیزهایی که امشب در این باره خوانده و شنیده ام گرفته که فقط دلم می خواهد... و من با همه ی وجودم آرزو می کنم ایران من در همه ی عرصه های علم و فرهنگ وهنر همواره بدرخشد و آرزو می کنم روزی که دور نیست برسد. روزی که ارزش ها جایگاه حقیقی اش را بیابد و بهترین نشان ها به دست صاحب واقعی زمان به بهترین ها عطا شود تا جایی که بالا, پایین و پایین,بالا قرار بگیرد. روز سهشنبه,در دفتر رییس رسانه ملی مراسم تقدیر از عوامل سریال شوق پرواز با حضور علی دارابی معاون سیما، یدالله صمدی کارگردان ، جواد نوروز بیگی تهیه کننده و جمعی از عوامل و بازیگران برگزار شد.چند وقتی است که آقای ضرغامی این جلسات را بعد از تمام شدن هر سریال تلویزیونی برگزار می کند و من تا به حال اکثر این نوع مراسم ها را دیده ام.طبق روال معمول ابتدا خود آقای ضرغامی چند کلمه ای صحبت می کند بعد هم کار گردان و تهیه کننده و بازیگران مطالبی را عنوان می کنند.اما جلسه ی دیشب با همه ی این نوع جلسات تفاوت داشت.از اول تا آخر روح خاصی بر جلسه حاکم بود.و همه ی حضار از همان ابتدا عجیب تحت تأثیر بودند.آقای ضرغامی در ابتدا از همه ی عوامل سریال تشکر کرد,به بازی خوب همه ی بازیگران اشاره کرد و گفت کاملا معلوم بود که همه با دل و جان بازی می کردند,سپس به صحنه ی آخرین دیدار پدر شهید سعید خجسته فر با شهید بابایی که آقای مهران رجبی نقش آن را بر عهده داشت اشاره کرد و گفت: آنقدر آن صحنه وبازی آقای مهران رجبی در نقش پدر یک شهید طبیعی و زیبا بود که بنده گریه ام گرفت و خیلی از صحنه های دیگر هم همینطور بود.سپس در حالی که به سید شهاب الدین حسینی نگاه می کرد گفت:اما بار سنگین این مجموعه بر روی دوش آقای شهاب حسینی بود و سپس از شخصیت وی و تعهد و با اخلاق بودنش و .. تعریف کرد.این در حالی بود که سید شهاب سرش را به زیر انداخته و عمیقا به فکر فرو رفته بود. بعد از آقای ضرغامی اولین نفری که صحبت کرد تهیه کننده ی سریال بود.این جمله اش خیلی خوب در خاطرم ماند که گفت:در این کار هرکسی که می آمد واقعا تنها چیزی که اصلا برایش اهمیت نداشت بحث مالی بود.بعد نوبت به کارگردان رسید و وی هم مطالبی عنوان کرد.از جمله اینکه ما نتوانستیم به همه ی جنبه های شخصیتی شهید بابایی بپردازیم و اینکه در این کار هرکسی آمده به نوعی برگزیده شده است.و همچنین در مورد روند اولیه ی کار و اتخاب نویسندگان و چگونگی تحقیقات اولیه توضیحاتی عنوان کرد. سپس ضرغامی از شهاب حسینی خواست که صحبت کند.شهاب حسینی در حالی که هنوز نگاهش به زیر بود آرام گفت:الهی به امید تو,سپس از صبر و بردباری آقای صمدی تشکر کرد و از وی خواست که او را به خاطر اذیت هایی که در این مدت داشته است ببخشد.سپس عنوان کرد:معمولا همیشه ما بازیگران هستیم که باید نقشی را که بازی می کنیم بپروریم ولی این اولین باری بود که من نقشی را بازی کردم که این نقش باعث رشد و پرورش من شد.بعضی وقتها هم من با سکانس ها یا دیالوگ هایی از سریال مخالفت می کردم ولی انکار این من نبودم که مخالفت می کردم و انگار همه چیز واقعا دست خود ما نبود.در پایان صحبت هایش جمله ای گفت که اشک را در چشمان بعضی ها جمع کرد: از شهید بابایی متشکرم که به شانه های ضعیف و نحیف من اعتماد کرد.
افسانه بایگان,بازیگر نقش میانسالی ملیحه حمکت,نفر بعدی بود و متنی را که از قبل آماده کرده بود قرائت کرد:" شوق این پرواز...بسم الله النور...مدد و عنایت از ذات پاک و منزه حضرت جل و جلاله را دارم و سر خاکساری به طلب درگاه رحمتش می گذارم.او مهربان ترین مهربانانی است که با شنیدن عرض ظلمت نفسی از جانب حضرت آدم منت بخشش بر او نهاد و او و ذریه ی صالحش را خلیفة الله لقب دادهمراهی و معامله با خداوند که صدق الله العلی العظیم قطعا معامله ای پر سود است.بزرگان گفته اند که اگر انسان خالی و عاری از اغراض انسانی و به جهت او هنری بیافریند برای لحظاتی و لو کوتاه و دست و پا شکسته یا ناقص و الکن در لحظه ی آفرینش آن در شوق این اثر خدا گونه می شود.پس با سپاس از ذات پاکش از همه ی عزیزانی که مرا یاری دادند سپاس گذارم و به لطف بی کرانش امیدوارم که این تحفه ی ناچیز را از حقیر بپذیرند.هر چند که باید خطاب به خود و تنها خطاب به نفس خود بگویم:کریمان جان فدای دوست کردند/سگی بگذار ما هم مردمانیم.حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر." سپس وی مورد تشویق حضار جلسه قرار گرفت و آقای ضرغامی از بیان مطالب به جا و شایسته ی وی تعریف کرد. بایگان گفت:دیشب بود که حالی دست داد و این ها را نوشتم.
کورش تهامی,هم از خاص بودن این کار گفت و اینکه خیلی خوشحال است که توانست در این کار بازی کند و معتقد به نوعی برگزیده شدن همه ی عوامل در این کار بود.و سرانجام از اینکه این سریال باعث شد وی خیلی بیشتر از گذشته با شخصیت شهید بابایی آشنا شود ابراز خوشحالی کرد و گفت:یکی از اتفاقات خوب این سریال هم برای من آشنایی با خانواده ی این شهید بزرگوار و به خصوص پسر بزرگ ایشان بود که چند سکانسی هم با ایشان بازی داشتم. اسکندری,بازیگر مقابل کورش تهامی هم طی سخنانی گفت که بعد از 18 سال در سال 81 به مناطق جنگی جنوب رفته و از نزدیک با فضای جنگ آشنا شده و درست بعد از آمدن به تهران از او برای این کار دعوت شده که برایش حس خیلی خوبی به همراه داشته است.اسکندری در ادامه اشاره کرد که چقدر خوب است در کنار این شهدای گرانقدر به شهیدان گمنامی که شاید خیلی معروف نبودند اما به همین اندازه عاشق بودند هم بپردازیم. بازیگر نقش شهید اردستانی هم خاطره ای تعریف کرد که همه را تحت تأثیر قرار داد. وی گفت :در یک سکانس مشترک با شهاب حیسنی که لباس خلبانی با درجه ی ستوانی پوشیده بودیم,چند نفر از خلبانان بعد از گفتگوی دوستانه ی چند دقیقه ای و گرفتن عکس با ما در وقت خداحافظی به شهاب و من احترام نظامی گذاشتند .شهاب گفت: این لباس ها واقعی نیست و ما این ها را برای سریال پوشیده ایم.و من هم اضافه کردم تازه اگر واقعی هم باشد درجه ی ما خیلی از شما پایین تر است.اما آن سرگرد نیروی هوایی گفت:ما این احترام نظامی را به خاطر نام آن بزرگ مردانی که همیشه مدیونشان هستیم و نامشان روی سینه ی شما حک شده است گذاشتیم. گویا این خاطره آنها را بسیار متأثر کرده بود.این بازیگر در ادمه اشاره کرد:هر کسی از من می پرسید سر کار جدیدت چند سکانس بازی داری من به این سؤال جوابی نمی دادم و می گفتم دراین بازی تعداد سکانس ها اهمیت ندارد,من افتخار می کنم که در این نقش بازی کنم هر چند کم و کوتاه. بعد از تمام شدن همه ی صحبت ها,همسر شهید بابایی, خانم حکمت, که تمام مدت در جلسه حضور داشتند شروع به صحبت نمود وباز هم از همه ی عوامل سریال تشکر کردند و در ادامه گفتند:بنده با حرف خانم اسکندری درباره ی پرداختن به سایر شهدای گمنام بسیار موافقم و من دوست داشتم شهید بابایی آخر تر از همه قرار بگیرد اما لطف دوستان سبب شد که اول زندگی و شخصیت ایشان کار بشود.ایشان از بازیگران نقش پدر و مادر خودشان و پدر و مادر شهید (عبد الرضا اکبری.پور اندخت مهیمن.مینا جعفر زاده و صدیق شریف) و نیز از خانم ها حمیدی و بایگان که نقش خود ایشان را بازی می کردندخیلی تشکر و اعلام رضایت کامل نمودند.
سپس دختر شهید با کلماتی شمرده و صدایی آرام در حالی که سر به زیر انداخته شروع به صحبت کرد,ابتدا از همه تشکر کرد و گفت که ما واقعا از کار راضی هستیم و من هر هفته برای آقای صمدی پیام تشکر می فرستادم. سپس ادامه داد: اما دلم می خواهد از آقای شهاب حسینی یک تشکر ویژه داشته باشم.آقای شهاب حسینی خیلی شبیه پدرم بود و این باعث می شد من به سالهای خیلی دوری بروم.خاطرات زیادی برایم زنده شد و صحنه های مربوط به لحظه ی به دنیا آمدنم هم واقعا برایم جالب بود.شاید شما و ایشان ندانید اما این سریال همه ی خاطرات ما را زنده کرد و من در تمام این مدت حس می کردم که شهید بابایی در کنار ما حضور دارد.وقتی ایشان این جملات را با معصومیت خاصی ادا می کردند همه ی حاضران در جلسه به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بودند و چند نفری از جمله شهاب حسینی و پور اندخت مهیمن به آرامی گریه می کردند.سپس دختر شهید ادامه داد که هنوز بسیاری از جنبه های شخصیتی شهید بابایی مانده که اگر به آنها پرداخته می شد شاید حتی از نظر بعضی ها غیر واقعی می آمد.او در حالی که عنوان می کرد من خودم را شایسته نمی دانم که ایشان را پدر خطاب کنم گفت:شهید بابایی یک فرشته بود که زمانی برای انجام مأموریتی به این دنیا آمد,مدتی در این دنیا زندگی کرد و بعد به سوی خدا رفت.
در پایان برخی دیگر صحبت هایی کردند و مراسم با تقدیر از عوامل سریال به پایان رسید.
قلبم داشت می اومد توی دهنم هزار بار استخاره کردم بگم نگم! اتوبوس دور میدون توحید دور زد یه نگاه به حرم انداختمو گفتم آقا اگه این ایستگاه پیاده شد که هیچ ولی اگه پیاده نشد میگم، اونم فقط به خاطر شما! بعدش شروع کردم به خدا خدا که تو این ایستگاه پیاده شه! اینجوری برای نگفتنم یه توجیه داشتم "من خواستم بگم ولی پیاده شد تقصیر ما نیست!" اما اتوبوس از ایستگاه رد شد و پیاده نشد و من هنوز تردید داشتم آخر گفتم اگه نگی بعدا رو میشی بری حرم؟ آخرم تو رودربایستی امام رضا موندم و گرنه واقعا می ترسیدم! بعد از سلام و احوال پرسی و کلی هندونه و خربزه و طالبی دادن زیر بغلش گفتم: شما تا حالا زیارت ناحیه مقدسه رو خوندین؟ گفت: نه چی هست؟ یه کم راجع به زیارت ناحیه براش حرف زدم و بعد گفتم تو اون فراز از زیارت که امام زمان دارن نفس های آخر امام حسینو وصف میکنن می فرمایند: تو بر زمین افتاده بودی و نفس هایت به سختی بالا می آمد اما هنوز هم گوشه چشمی به سمت خیمه گاه داشتی... گفتم: ببینید چقدر اباعبدالله غیرت داشتند. بعدش دست گذاشتم روی نقطه حساس یعنی محبت اباعبدالله و گفتم شما چقدر امام حسینو دوست دارید؟ چشماش به هزار تا شوق وا شد: خیلی زیاد! گفتم: عزیز من امام حسین تو گودی قتلگاه افتاده بود شمر رو سینه اش نشسته بود دیگه این نفس بالا نمی اومد اما هنوز هم آقا نگران خیمه گاه بود هنوز هم آقا حواسش پرت این بود که مبادا لشکر یزید قصد حرم کنن توی مقتل ها هم اومده که تا حضرت سرشون روی تن بود کسی جرأت نکرد سمت خیمه گاه بره. خودش کم کم داشت می گرفت که قراره بهش چی بگم سرشو انداخته بود پایین و دیگه تو چشمام نگاه نمی کرد فکر میکنم داشت به امام حسین فکر می کرد، منم دیگه ترسم ریخته بود و حسابی رفته بودم رو منبر، فکر کنم کل حوادث عاشورا رو براش بازخوانی و تحلیل کردم!! شایدم اون بنده خدا چون سرش گیج می خورد سرشو انداخته بود پایین!! خلاصه گفتم: امام حسین راضی نبود و راضی نیست کسی نگاه ناموسش کنه امام حسینی که ما اینهمه دوسش داریم راضی نیست ما طوری باشیم که هر کس و ناکسی به خودش جرأت بده نگاه ما کنه. بعدش پرسیدم: شما قبول دارید که امام حسین پدر ما شیعه هاست؟ گفت: بله. گفتم: احسنت، باور کنید خانوم باور کنید کشور ما واسه آقا خیمه گاهه آقا رو ما حساب وا میکنه امید آقا ماییم باور کنید اینجا خیمه گاهه و همین الان نگاه نگران آقا سمت ماست، امام حسینی که تو قتلگاه افتاده نگران ماست و ما خودمون داریم پرده های خیمه رو می دیم کنار!! امام حسین واسه صیانت از ما سرشو می ده اما ما خودمون داریم میگیم بی خود جون نده ما دلمون نمیخواد عزت و کرامتمون حفظ بشه! گفتم: اگه واقعا اربابو دوست دارید، حواستون باشه آقا نگران من و شماست، هنوزم نگاه آقا سمت ماست... اتوبوس توی ایستگاه ایستاد: از کنارم بلند شد روسریشو یه کم کشید جلو. گفتم: روی حرفام فکر کنید. دوباره یه کم دیگه از موهاشو پوشوند و گفت: خیلی ممنونم خانوم و رفت... نفس عمیقی کشیدم، تمام بدنم وا رفته بود، چشمامو بستمو رفتم توی فکر، عجب امر به معروف تمیسی شد ها! یه لحظه چشامو واکردم دیدم اتوبوس از ایستگاه رد شد: إ إ آقا نگه دار پیاده میشم... و همینجا بود که تصمیم گرفتم طرح بعدیم برای امر به معروف بعضی از این راننده های مؤدب و عزیز باشند... سریال شوق پرواز را خیلی ها دیدند.به حق سریال قشنگی بود.البته من موفق به دیدن همه ی سریال نشدم و چند قسمتی از میانه های آن را از دست دادم.از قبل هم زندگینامه ی شهید بابایی را خوانده بودم و برای همین در بسیاری از صحنه های سریال به یاد مطالبی که قبلا خوانده بودم می افتادم.البته در کل به نظر می آمد واقعا سریال جای کار بیشتری داشته باشد.در بعضی از قسمت ها خیلی از صحنه های سریال به نشان دادن صحنه های تکراری پرواز گذشت .البته این درست که ایشون یک خلبان جنگ بود ولی پرداخت بیش از حد به این صحنه ها گاهی بیننده را خسته می کرد. در ضمن به نظرم واقعا می شد بعضی ریزه کاری های شخصیتی شهید بابایی رو بهتر کار کرد و بیشتر بهش پرداخت.بازیگر نقش شهید بابایی هم که یکی از بازیگران خیلی قوی سینماست. یازی شهاب حسینی را در بیشتر کارهایش خیلی دوست دارم والبته نمی دانم با اینکه بازی نسبتا قابل قبولی از خود ارائه داد چرا باز فکر می کنم باید خیلی قشنگ تر از این ها بازی می کرد. ولی الحق و الانصاف دیگر درباره ی قسمت آخر سریال حرفی نمی توان زد.لحظه ی شهادت ایشان واقعا زیبا کار شده بود.دیالوگ ها فوق العاده زیبا و سنجیده بود.الهام حمیدی نقش خود در آخرین قسمت سریال را بی نظیر ایفا کرد و خصوصا آن تصویری که از کعبه نشان داد به نظرم واقعا نقطه ی اوج سریال بود و در ذهن انسان ملاقات شهید و خداوند را تجسم می بخشید.و قلب بیننده را مالامال از عشق و اندوه و شادمانی می کرد.ودر نهایت از آن دو بیت شعری که شهید در آخرین لحظات شهادت خواند چه بگویم,که چنان بر آن عاشق شدم که هر روز و هر شب بی اختیار تکرارش می کنم. آنکس که تو را شناخت جان را چه کند؟ فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟ دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند؟ بعد نوشت: 1.دیدن نام سید شهاب الدین حسینی در تیتراژ این سریال مرا شگفت زده کرد.قبل از این هرگز نمی دانستم شهاب حسینی,سید است!! 2.ید الله صمدی:انتخاب شهاب حسینی برای بازی در نقش شهید بابایی انتخاب همسر شهید بابایی بود. 3. الهام حمیدی بازیگر نقش همسر شهید بابایی در گفتگو با خبرگزاری فارس گفت: خوشحالم که پس از اتمام سریال در هر هفته، دختر شهید بابایی به من پیامک میدهد و از بازی من تشکر میکند. برای من همین کافی است که توانستهام نقشی بازی کنم که مورد رضایت خانواده شهید بابایی قرار بگیرد. 4.به گفته ی کارگردان سریال شوق پرواز,درباره ی شخصیت سعید (دوست شهید بابایی) اگرچه بعضی عنوان می کنند که یک شخصیت تخیلی است و واقعی نیست ولی از طرفی در واقع بسیاری از ارتباطات شهید با دوستانش در همین شخصیت سعید در سریال و ارتباط شهید بابایی با او خلاصه می شود.و این یک کار کاملا مرسوم در فیلمنامه نویسی است. اینو خیلی وقته میخوام بگم از اول محرم، نه! از روزای آخر ذی حجه اما قسمت نشد دلم می خواست همون موقع می گفتم تا شما خودتون می رفتید و با چشمای خودتون می دیدید شایدم دیده باشید، من که واقعا ناراحت شدم اصلا هم حرف هایی که از اینو اون می شنیدم که می گفتن: - واقعا عجب جلوه ای داره - وای عجب کار بزرگی کردن - چقدر قشنگه یا حرفایی شبیه اینا رو قبول نداشتم، حرفمو به همه گفتم به هرکی می رسیدم حرفمو گفتم فقط مونده بودید شما که اونم الان میگم. واقعا ناراحت بودم، اول از همه اینکه اینا چند روز قبل شروع محرم یعنی تو دهه آخر ذی حجه که همش عیده که هفته ولایته مسجدو سیاهپوش کرده بودن( حالا سر فرصت ان شاالله لیست کامل اعیاد دهه آخر ذی حجه رو براتون میگم)، این خودش یه افراطه؛ یعنی چی؟ ناسلامتی عیده! بذار شب اول محرم سیاهپوش کن اصلا اینو بذاریم کنار ناراحتی اصلی من سر یه چیز دیگه بود! نمیدونم چند نفرتون پرچم "آجرک الله" مسجد لقمانو دیده بودید وقتی می خواستی به بالای پرچم نگاه کنی باید کلاهتو میگرفتی و گرنه حتما از سرت می افتاد، یک پرچم بزرگ خیلی بزرگتر از تمام پرچمایی که به عمرتون دیدید! تمام دیوار مسجد به اون عظمتو پوشونده بود. و اما درد من: سرتو می گرفتی بالا از اون قرقره آسمون نگاه پرچم می کردی و میومدی تا پایین به پایین پرچم که می رسیدی دقیقا همون زیر یه پیرمرد نشسته بود که چند تا باتری و چسب نواری جلوش گذاشته بود و می فروخت! هر بار که از جلوی مسجد رد می شدم و بساط این پیرمردو نگاه می کردم با خودم حساب می کردم هزینه ای که صرف این پارچه شده خرج چند ماه زندگی این پیرمرده؟؟!! آدمی که داره با فروش این چیزا زندگیشو می گذرونه حتما تا حالا به عمرش اینقد پولی که واسه این پارچه دادنو از نزدیک ندیده! جالبه که پرچمو روزای آخر ذی حجه نصب کرده بودن، همون روزایی که معروفه به ایام خاتم بخشی! یعنی روزایی که امیرالمؤمنین تو رکوع نمازشون انگشترشونو به یه مسکین بخشیدند. به کجا می رویم؟؟!! فأین تؤفکون؟؟ مسجدو سیاهپوش کردی واسه چی؟ واسه عزای پسر این علی؟ همین علی ای که خودش سه شبانه روز فقط با آب افطار میکنه چون افطار خودشو واهل بیتشو بخشیده به مسکین و یتیم و اسیر! مگه همین حسینی که تو براش مسجد سیاهپوش کردی کسی نیست که در شأن اونو اهلش هل أتی نازل میشه؟! مگه اون موقع حسین سه چهار سالش بیشتر بود؟! تو از این حسین فقط همینو فهمیدی که باید براش مشکی بپوشی و بزنی تو سر و صورتت؟! عزاداری خوبه؛ اصلا این عزاداریه که فرهنگ حسینی رو زنده نگه می داره؛ اصلا ما هرچی داریم از محرم و صفر داریم، امّا باور کنید امام حسینم از بعضی کارای ما راضی نیست، خود ارباب از خیلی از همین کارایی که ما به اسمش انجام می دیم راضی نیست!!! من با سیاهپوش کردن مشکلی ندارم، اتفاقا خدا می دونه من چه عشقی میکنم تو دهه اول محرم از اینکه می بینم یک مملکت سیاهپوشه؛ اما به چه قیمتی؟! یعنی واقعا نمی شد اون پرچمو کوچکتر بسازن؟! به کی و واسه چی تسلیت گفته بودن؟ به امام زمان؟ واسه عزای جدش؟ امام زمان از اینکه من شهرو سیاهپوش کنم راضی تره یا از اینکه نذارم تو مملکتش یکی سر گرسنه بذاره رو زمین؟ من مطمئنم از دیدن صحنه ای که یه پیرمرد فقیر نشسته زیر سایه یه پرچم چندین متری که به اصطلاح واسه عرض تسلیت به امام زمان نوشته شده و داره با فروختن چند تا حلقه چسبو باتری و کبریت کار میکنه تا شاید یه پولی به دست بیاره قلب مهربون امام زمان هم درد گرفته بود. من مطمئنم امام حسین هم راضی نبود... آدمی که تو جهنم بزرگ بشه و راه بهشتو پیدا کنه اونه که طعم خوشبختی رو می فهمه نه منی که تو بهشت به دنیا اومدمو تو بهشت بزرگ شدمو تو بهشت نفس کشیدم تو بهشت راه رفتنو یاد گرفتم و تو بهشت قد کشیدم و اما هنوزم نفهمیدم که تو بهشتم!! منی که از بچگی بهم گفتن "علی" خوبه کی میتونم بفهمم اونی که از بچگی بهش گفتن "علی" بده اما الان خودش فهمیده "علی" مسیح رؤیاهاشه چه حسی داره؟! اصلا عشق من به "علی" با عشق اون قابل قیاسه؟! وقتی علی استون از امیرالمؤمنین حرف می زد حس عجیبی توی دلم بود حسی آمیخته از عشق و شرم! حس می کردم بیشتر از هر وقت دیگه ای عاشق حضرت حیدرم از سر عشق اشک تو چشمام جمع شده بود دلم می خواست داد بزنم خدا را شکر مولایم علی شد. تمام اون عشقی که به مولا دارم داشت از نگاهم فواره می زد، حرفهای استون داشت پروازم می داد، یک نفر که در مملکت کفر در خانواده ای مسیحی- یهودی اون هم در فضای هالیوود بزرگ شده بود! یعنی یک نفر که خاکش رو با آب دشمنیِ علی گل کرده بودند حالا این آدم عاشق "علی" شده! تازه آدم می فهمه عجب مولایی داریم! عجب عشقی عجب آقایی داریم تازه آدم می فهمه "عشق حیدر منو کشته" یعنی چه!! یاد فیلم معصومیت از دست رفته افتادم اونجا که همسر شوذب میگفت: "من آن هنگام که ینیم بچه ای مسیحی بودم و بر شانه های علی سوار شدم، بر علی عاشق شدم." اون موقع هم گریه ام گرفته بود، اون موقع هم همین حس عجیبو داشتم! واقعا عجب مولایی داریم. علی استون شیعه شد: "انگار هنوز هم صدای قدم های علی در نیمه شب کوچه های یهودنشین و مسیحی نشین به گوش می رسد، صدای قدمهای همان امیری که هنوز هم یهودیان باورشان نشده است این مرد وصی پیامبر مسلمانان است -همان پیامبری که عمرشان را صرف دشمنی و کینه با او کردند- که شبها برای یتیمانشان آذوقه بر دوش می کشد... انگار هنوز هم مسیحیان تردید دارند که آیا این مسیح است یا علی!... " امّا احساس شرمندگی داشتم از اینکه هنوز مولا رو نشناختم، از اینکه هنوز نفهمیدم "علی" یعنی چه! و از اینکه شاید هنوز هم شیعه نشدم!! با تمام وجود شرمنده شدم از اینکه شناخت من محدود میشه به همون علی علی گفتن های بچگیهام! با تمام وجود شرمنده شدم از اینکه فقط همینقدر فهمیدم که هر وقت زمین خوردم باید بگم علی و بلند شم! امّا هر بار بعد از بلند شدن دوباره دست علی رو رها میکنم و باز عین همون بچگی هام می دوم تا دوباره زمین بخورم و دوباره بگم علی! هنوز هم نفهمیدم که اگه دست علی رو رها نکنم دیگه زمین خوردنی در کار نیست! شرمنده شدم از اینکه هنوز هم نفهمیدم نباید دستمو از دست علی بکشم! شرمنده شدم از اینکه هنوز هم نفهمیدم... از اینکه هنوز هم شیعه نشدم... از اینکه هنوز هم...
By Ashoora.ir & Night Skin