وقتی انتخابات تموم شد دلم رفت خرداد88یادش بخیر واقعا عجب جمعه ماندگاری بود: دلم برای تو تنگ می شود، البته گاهی!!! توی اعتکاف با هم آشنا شده بودیم. همون اولین سالهایی که پام به اعتکاف باز شده بود. اون موقع ها هنوز کوچیک بودم و بچه خیلی خوبی بودم البته اقتضای سنم بود که خوب باشم پاک و معصوم! و گر نه همون موقع هم خوب نبودم!!! از اون به بعد هر سال همو تو اعتکاف میدیدیم، ایام اعتکاف در طول سال جزء اون معدود روزهائیه که من خداییش سر به راهم!!! بانوی ماه خسته و دلتنگ به دیوار بیت النور تکیه زده است. دلش برای برادر پر می زند. شناسنامه ام را می دهم دست مأمور رأی گیری، کارت ملیم را هم. یک برگ از شاهنامه ملت را که سهم من است برای سرودنِ حماسه به دستم می دهد! بیت حضورم را با سر انگشتم ثبت می کنم. نگاهی به عکس امام که روی دیوار است می اندازم و اجازه می گیرم، عکس به من لبخند می زند، معلوم است که از حضورم خرسند است، حس خوبی دارم، دوباره نگاه عکس میکنم و با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا رأیم را داخل صندوق می اندازم. قرآنو آتیش زدن...!! نگاه آسمان می کنم، نیمی از قرص ماه در میان انبوهی از ستارگان نور افشانی می کند، چقدر آسمان زیباست، به ماهی که به شب هشتم رسیده است چشم می دوزم، هوا عطر قشنگی دارد، دستانم را بالا میبرم و دور ماه قاب میکنم، دور ماه ربیع الثانی. یک سال دیگر هم تمام شد و تو نیامدی.. "هفت سین امسال را نذر آمدن تو کردم" آینه را شکستم شاید خودبینی ام کمتر شود شاید به انتظار نزدیکتر شوم ماهی را به دریا سپردم شاید رهایی او یکی از هزاران زندانی ما آدم ها را از بند غرورمان آزاد سازد جای سنبل گلدان ها را پرازنرگس کردم جای شمعدان های آینه را با شاخه های یاس عوض کردم با سین اول به تو سلام دادم:"سلام علی آل یاسین " سین دوم:سجاده! سجاده ام را بازکردم در نمازم" ایاک نعبدوایاک نستعین" را صد بار گفتم شاید دست توسلم به دامان تو رسد ساعت را روی سفره گذاشتم تا ساعت های نیامدنت را شماره کنم تا ساعت آمدنت را ثانیه به ثانیه انتظارکشم برای سین چهارم خواستم سبدی بگذارم پر از لحظه هایی که انتظارت را کشیده ام پر از لحظه هایی که به یادت بوده ام پر از لحظه هایی که برای تو بوده ام اما شرمنده ام که سبد را باید خالی بر سر سفره بگذارم که اگر در این سبد لحظه ای تنها یک لحظه می بود ... تو تا حالا آمده بودی! سین پنجم :سرودآمدنت سین ششم:سبزی بیرق تو سین هفتم؟؟!! سلام سجاده ساعت سبد سرود سبزبیرق سین هفتم؟؟ سیمای تو...آری سیمای تو هفتمین سین سفره هفت سین ماست بیا که بی تو هفت سین هم معنا ندارد... خبر پر کشیدن مادر شهید آوینی قدمهایم را به طرف گلزار شهدا سمت و سو میدهد.
چهره ات نورانی تر از همیشه بود انگار بغض گلویت به جای اشک نور می ریخت روی صورتت. چشم های بی رمقمان فقط به شوق تماشای تو باز مانده بود، هر چه توان داشتیم خرج راهی کرده بودیم که تو نشانمان داده بودی و حالا برای ادامه راه آمده بودیم تا باز راهنمای ما باشی.
شروع که کردی آن هم با این آیه: «هو الّذى انزل السّکینة فى قلوب المؤمنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم و للَّه جنود السّماوات و الأرض و کان اللَّه علیما حکیما» آرامش بود که از آهنگ کلامت بر ما می بارید.
خسته نبودی این را می شد از طنین صدایت فهمید، گر چه فتنه لجن پوش همه توانش را خرج کرده بود تا تو را از پای بنشاند چون خوب می دانست که ما با تکیه به تو ایستاده ایم امّا فقط خودش از پای در آمده بود و تو مردتر از همیشه مثل کوه ایستاده بودی تا ما در دامنه ات آرام بگیریم.
دل های ما که دست تو بود پس خاطرمان جمع بود که حرف دل ما را خواهی زد.
از همان شروع حرف هایت می خواستی به ما مژده پیروزی دهی، می خواستی با مقایسه شرایط ما و زمان پیامبر به ما بفهمانی فتنه کوچک تر از آن است که جمع نشود گفتی: «این آیهاى که من تلاوت کردم، به مؤمنان بشارت میدهد و نزول سکینهى الهى را یادآورى میکند. سکینه یعنى آرامش در مقابل تلاطمهاى گوناگون روحىواجتماعى.»
خشم ما فقط رخصت تو را می خواست تا دنیا را زیر و رو کند اما تو اصرار داشتی که طوفان درون ما را آرام کنی. برایمان سوره عصر را خواندی تا یادمان نرود خط کش ایمان حق است: «و تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر"
خطبه دوم که شروع شد دیگر قلب ها داشت از سینه ها بیرون می زد، طوفانهای آرام گرفته دوباره متلاطم شده بود و ما باز منتظر اشارت تو تا در خروش موجمان فتنه را ببلعیم امّا تو باز هم آراممان کردی.
وقتی روی سخنت با ما بود نه فقط من همه مردم گریه می کردند، تو با یک دنیا تجلیل و تعظیم ما را خطاب می کردی و ما با اشکمان می خواستیم بگوییم ما هر چه داریم از برکت تو داریم تو می گفتی و ما با اشک می شنیدیم: «خطاب به شما مردم عزیز حرف من عبارت است از یک دنیا تجلیل و تعظیم و تشکر. بنده دوست ندارم در سخنرانىها و خطابهها نسبت به مخاطبان خودم با مبالغه حرف بزنم یا تملق آنها را بگویم؛ اما در این قضیهى انتخابات، خطاب به شما مردم عزیز عرض میکنم که هر چه با مبالغه صحبت بکنم، زیاد نیست؛ حتّى اگر بوى تملق هم بدهد، ایرادى ندارد. کار بزرگى کردید. انتخابات 22 خرداد یک نمایش عظیمى بود از احساس مسئولیت ملت ما براى سرنوشت کشور؛ نمایش عظیمى بود از روح مشارکتجوى مردم در ادارهى کشورشان؛ نمایش عظیمى بود از دلبستگى مردم به نظامشان. حقیقتاً مشابه این حرکتى که در کشور انجام گرفت، من امروز در دنیا و در این دموکراسىهاى گوناگون - چه دموکراسىهاى ظاهرى و دروغین و چه دموکراسىهائى که واقعاً به آراء مردم مراجعه میکنند - نظیرش را سراغ ندارم. در جمهورى اسلامى هم جز در همهپرسى سال 58 - فروردین 58 - هیچ نظیرى دیگر براى این انتخاباتى که در جمعهى گذشته شما انجام دادید، وجود ندارد؛ مشارکت حدود 85 درصد؛ چهل میلیون جمعیت. انسان دست مبارک ولىعصر را پشت سر حوادثى با این عظمت مىبیند. این نشانهى توجه خداست. لازم میدانم از اعماق دل نسبت به شما مردم عزیز در سراسر کشور ابراز ادب و ابراز تواضع کنم که واقعاً جا دارد.»
باز هم مثل همیشه نسل جوان را خاص کردی و این از اعتماد تو به من و هم سالانم است، اعتمادی که مایه دلگرمی و حرکت و جوشش ماست: «نسل جوان ما بخصوص نشان داد که همان شور سیاسى، همان شعور سیاسى، همان تعهد سیاسى را که ما در نسل اول انقلاب سراغ داشتیم، دارد؛ با این تفاوت که در دوران انقلاب، کورهى داغ انقلاب دلها را به هیجان مىآورد، بعد هم در دورهى جنگ به نحو دیگرى؛ اما امروز اینها هم نیست، در عین حال این تعهد، این احساس مسئولیت، این شور و شعور در نسل کنونى ما وجود دارد؛ اینها چیز کمى نیست.»
همه غم هایمان را با شیرینی کلامت از دلمان پاک کردی: «این انتخابات، عزیزان من! براى دشمنان شما یک زلزلهى سیاسى بود؛ براى دوستان شما در اکناف عالم یک جشن واقعى بود؛ یک جشن تاریخى بود. در سى سالگى انقلاب این جور مردم بیایند نسبت به این نظام و این انقلاب و آن امام بزرگوار اظهار وفادارى کنند! این یک جنبش عمومى و مردمى بود براى تجدید پیمان با امام و با شهدا؛ و براى نظام جمهورى اسلامى یک نَفَس تازه کردن، یک حرکت از نو، یک فرصت بزرگ. این انتخابات، مردم سالارى دینى را به رخ همهى مردم عالم کشید. همهى کسانى که بدخواه نظام جمهورى اسلامى هستند، دیدند مردم سالارى دینى یعنى چه. در مقابل دیکتاتورىها و نظامهاى مستبد از یک طرف، و دموکراسىهاى دور از معنویت و دین از یک طرف دیگر، این مردمسالارى دینى است؛ این است که دلهاى مردم را مجذوب میکند و آنها را به وسط صحنه میکشاند. این، امتحان خودش را داد.»
همیشه حرف هایت امید می دهد و شور، آرامش می دهد و حس غرور، آن جمعه ماندگار هم همین طور بود: "انتخابات 22 خرداد نشان داد که مردم، با اعتماد و با امید و با شادابى ملى در این کشور زندگى میکنند. این جواب خیلى از حرفهائى است که دشمنان شما در تبلیغات مغرضانهى خودشان بر زبان مىآورند. اگر مردم در کشور به آینده امیدوار نباشند، در انتخابات شرکت نمیکنند؛ اگر به نظام خودشان اعتماد نداشته باشند، در انتخابات شرکت نمیکنند؛ اگر احساس آزادى نکنند، به انتخابات روى خوش نشان نمیدهند. اعتماد به نظام جمهورى اسلامى در این انتخابات آشکار شد. و من بعد عرض خواهم کرد که دشمنان همین اعتماد مردم را هدف گرفتهاند؛ دشمنان ملت ایران میخواهند همین اعتماد را در هم بشکنند. این اعتماد بزرگترین سرمایهى جمهورى اسلامى است، میخواهند این را از جمهورى اسلامى بگیرند؛ میخواهند ایجاد شک کنند، ایجاد تردید کنند دربارهى این انتخابات و این اعتمادى را که مردم کردند، تا این اعتماد را متزلزل کنند.
دشمنان ملت ایران میدانند که وقتى اعتماد وجود نداشت، مشارکت ضعیف خواهد شد؛ وقتى مشارکت و حضور در صحنه ضعیف شد، مشروعیت نظام دچار تزلزل خواهد شد؛ آنها این را میخواهند؛ هدف دشمن این است. میخواهند اعتماد را بگیرند تا مشارکت را بگیرند، تا مشروعیت را از جمهورى اسلامى بگیرند. این، ضررش بمراتب از آتش زدن بانک و سوزاندن اتوبوس بیشتر است. این، آن چیزى است که با هیچ خسارت دیگرى قابل مقایسه نیست. مردم بیایند در یک چنین حرکت عظیمى اینجور مشتاقانه حضور پیدا کنند، بعد به مردم گفته بشود که شما اشتباه کردید به نظام اعتماد کردید؛ نظام قابل اعتماد نبود. دشمن این را میخواهد.»
وقتی گفتی: «نظام کشور اندرونى و بیرونى ندارد.» دلم می خواست کف بزنم! حس تعلق خاطرم به کشورم بیش از پیش گل کرده بود!
ابراز رضایتت از حضور ما در انتخابات در جای جای کلامت نمود داشت و این به ما حسی پر از غرور می داد: "عزیزان من! ملت ایران! 22 خرداد یک حماسه بود. این حماسه، تاریخى شد، جهانى شد. اگرچه بعضى از دشمنان ما در اطراف دنیا خواستند این پیروزى مطلق نظام را، این پیروزى حتمى را، به یک پیروزى مشکوک و قابل تردید تبدیل کنند. حتّى بعضى خواستند این را به یک شکست ملى تبدیل کنند! خواستند کام شما را تلخ کنند و نگذارند بالاترین نصاب مشارکت جهانى را دنیا به نام شما ثبت کند. خواستند این کارها را بکنند؛ اما به نام شما ثبت شد. نمیشود آن را دستکارى کرد. رقابتها تمام شد. همهى کسانى که به این چهار نامزد رأى دادند، مأجورند؛ انشاءاللَّه اجر الهى دارند. همهشان در درون جبههى انقلابند، متعلق به نظامند؛ اگر با قصد قربت رأى داده باشند، عبادت هم کردهاند. خط انقلاب، چهل میلیون رأى دارد؛ نه بیست و چهار و نیم میلیون که رأى به رئیس جمهور منتخب است. چهل میلیون به خط انقلاب رأى دادند.»
ترس سران استکبار یا همان ریشه های فتنه را خیلی شیرین برایمان گفتی دوباره لبخند روی لبهایمان نقش بست خدا تو را برای ما نگه دارد واقعا همه دلخوشی ما تویی آقا: « قبل از شروع انتخابات جهتگیرى رسانههایشان، دولتمردانشان، این بود که در اصلِ انتخابات ایجاد تردید کنند، شاید شرکت مردم کم بشود. البته همین نتائجى که از این انتخابات حاصل شد، همین نتائج را آنها هم - هم اروپائىها، هم آمریکائىها - حدس میزدند؛ اما این حرکت عظیم مردم را انتظار نداشتند؛ این کارِ 85 درصدى؛ چهل میلیونى را باور نمیکردند. بعد از آنکه این حضور عظیم دیده شد، اینها شوکه شدند؛ فهمیدند چه اتفاق بزرگى در ایران افتاد؛ فهمیدند که باید خودشان را با این شرائط جدید وفق بدهند؛ هم در امور بین الملل، هم در امور خاورمیانه و جهان اسلام، هم در مسئلهى هستهاى. در مسائل ایران شوکه شدند؛ فهمیدند که سرفصل جدیدى در مسائل مربوط به جمهورى اسلامى پیدا شد، که مجبورند این را بپذیرند."
و اما حرفهایی که با صاحبمان زدی، عجب غوغایی به پا کردی آقا؛ خدا تو را برای امام زمان نگه دارد، خدا پرچم این انفلاب را با دست تو به اربابمان برساند. حرفهایت را هم با سوره نصر تمام کردی تا دوباره تأکید کنی که ما پیروزیم: اذا جاء نصر اللَّه و الفتح...
رهبرم! شیرینی آن روز هنوز از دل ها نرفته، آن جمعه برای همیشه در تقویم دلمان ثبت شد همین است که ما برای دوباره دیدن لبخند رضایت بر لب های پاکت باز هم پای صندوق های رأی حماسه سرودیم، باز هم مثل همیشه تو را راضی کردیم، با حضورمان، با شکوهمان.
به یادت که می افتم اشکهایم بی اختیار میریزد، البته گاهی!!!
همه چیزم را دلم می خواهد برای تو بدهم، البته گاهی!!!
نمی گذارم که رنجیده شوی از من، البته گاهی!!!
حواسم به تو هست، البته گاهی!!!
برای ظهورت دعا می کنم آن هم از سر اخلاص، البته گاهی!!!
دلم می خواهد که زود بیایی، البته گاهی!!!.....
.....حالا منم و یک عمر از این البته گاهی ها، منم و یک عمر خط در میان با تو بودن و برای تو بودن ها!
حالا منم و تمام این گاهی ها که اگر همیشه می شد، که اگر همیشه می شد....
تو تا حالا آمده بودی...
این بنده خدا هم که فقط ما رو اونجا دیده بود و فکر می کرد عجب زاهد عابدی هستم!! روزها روزه دار و شب ها بیدار!!!
دو سه سالی بود که دیگه نمیومد اعتکاف من هم ازش خبری نداشتم تا اینکه امروز خیلی اتفاقی پشت یک در بسته دوباره همدیگرو دیدیم و کلی چاق سلامتی که کجایی مؤمن، چه خبر از نماز شب و مناجات سحر و خلاصه کلی از این حرفای عابدانه، و کلی هم مثل همون روزای اعتکاف به ایمان ما غبطه خورد!!
کمی که پشت در موندیم کم کم داشت صدای بچه ها از این بی نظمی در میومد.
منم که غیرتی اصلا تحمل دیدن این صحنه های بی مسئولیتی دیگرانو ندارم پس تصمیم گرفتم خودم یه کاری بکنم چادرمو سفت دور کمرم بستم و به یکی از رفقا گفتم دستتو برام قلاب کن، و از دیوار رفتم بالا تا درو باز کنم.
اون رفیق اعتکافیمون داشت سکته می کرد!! چشمهاش اندازه یک نعلبکی شده بود و از شدت باز بودن دهنش چونه اش به زمین می خورد!!!
از دیوار پریدم پایین و با صدای صلوات رفقا در رو باز کردم!!
حسابی کف کرده بود اومد جلو و گفت چه جوری رفتی بالا؟ چه جوری پریدی؟؟ اصلا فکر نمی کردم اهل این کارا باشی!!
خنده ام گرفت، گفتم تازه کجاهاشو دیدی بچه ها به من میگن کماندو!!!
ناراحت شده بود، معلوم بود، صورتش داد می زد!!
یکهو برگشت گفت تو عوض شدی!!! تو اون آدمی که تو اعتکاف دیدم نیستی!!! حتما دانشگاه تو رو اینجوری کرده!!
گفتم من از اول عمرم اینجوری بودم، اینکه چیزی نبود گفتم که من معروفم به ملیحه کماندو!! و دوباره خندیدم شاید اخمش باز بشه!! اما نشد که نشد!!
حالا اون حدیث میاورد که این کارا رو نباید بکنی من آیه میاوردم که اشکالی نداره!!!
بعد از کلی بحث آخر گفت: من اشتباه کردم تو اون آدمی نبودی که من فکر می کردم و پاشد و رفت!!!
با خودم گفتم تا چند دقیقه قبل که ما فرشته بودیم حال شدیم دست نشانده شیطان!! توی دلم گفتم نه نتیجه ای که از اعتکاف گرفته بودی درست بود و نه این!! هیچ کدوم از اینها نشونه خوب یا بد بودن آدمها نیست!!
همیشه نتیجه گیری های ما آدما همینطوره!! عجولانه و بدون فکر!!
هیچ وقت هم هیچ احتمال مثبتی توی ذهنمون نیست، اولین خطا از طرف مقابل اونو از مرز حق خارج میکنه و ما دیگه شاید حتی مسلمونم حسابش نکنیم!!
اما خیلی جالبه همین مایی که با یه اشتباه از دیگران حکم اعدام براشون صادر میکنیم با هزاران اشتباه خودمون خیلی راحت کنار میایم.
گذشته از همه اینها مگه چه عیبی داره آدم هم کماندو باشه هم بره اعتکاف؟؟!!!
نگاهش را به سمت طوس می دوزد و آسمان چشمانش بارانی می شود. روزها از رفتن برادر می گذرد و دل بانو از فراقش به تنگ آمده، تمام این راه دور و دراز را به شوق دیدار برادر آمده است، اما حالا که دیگر تا طوس راهی نمانده، بیماری رمقی برای ادامه راه نگذاشته است.
بانو آنقدر ناتوان شده است که دیگر حتی دستناش را هم نمی تواند به دعا بلند کند، نگاه بیمارش را به سمت آسمان می چرخاند و در دلش یاد برادر را زمزمه می کند.
بانو دلتنگ تر از همیشه چشمانش را به آرامی می بندد.
صدای شیعیان به گریه بلند می شود.
اما روی لبهای بانو تبسمی نشسته است. شاید پدر به استقبالش آمده! شاید هم پیش از رفتن خواب برادر را دیده...
یاد بچگی هام افتاده بودم. یاد السون و ولستون!!
انگار امریکا هر چی نقل و نبات داشت توی یک کیسه گذاشته بود و صداش بلند بود:
نقل و نبات آوردم شیرینی تازه دارم باز شکلات آوردم بیا و بگیرش از من تو رو خدا نری و بدی رأی (قافیه رو داشتی داداش؟!)
تا رأیمو انداختم توی صندوق یه دفعه انگار یه صدایی اومد!
چی بود چی بود شیشه شکست؟؟!!
شیشه نبود!
پس چی شکست؟
صدای امریکا: ایرانیا قلب منو شکستن وای که چه قهرمانایی هستن!!
الهی به امید تو...
چه فرقی میکنه کجای این دنیا بوده؟ مهم اینه که کتاب دین ما، کتاب شریعت ما، کتاب آیین ما رو سوزوندن، کجایید مسلمونا؟ چرا صدای هیچ کدومتون در نمیاد؟!
یعنی چون قرآنو تو افغانستان آتیش زدن فقط باید افغانها اعتراض کنن؟! نکنه قرآن هر کشوری مال همون کشوره و تموم؟!!
باور کنید اینا دارن ما رو میسنجن! اینا دارن آستانه تحمل ما رو میبرن بالا!!
امروز قرآن آتیش میزنن تا ببینن عکس العمل ما چیه تا فردا کارای بزرگتر کنن!!
امروز قرآن آتیش میزنن تا این چیزا برای ما عادی بشه، تا همون که گفتم آستانه تحملمون بره بالا یا بهتره بگم تا غیرت دینیمون بیاد پایین تا فردا کارای بزرگتری کنن!!
امروز اگه به قرآن هتک حرمت میکنن و ما صدامونم در نمیاد چه تضمینی هست فردا که آقا ظهور کنه، هتک حرمت بهش برای ما مهم باشه؟! امروز که از قرآن دفاع نمی کنیم چه تضمینی هست که فردا از قرآن ناطق دفاع کنیم؟!
هنوز صدای پیامبر به گوش میرسه: إنی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی...
قرآن، امانت پیغمبرمونو سوزوندن، فردا قراره چه جوابی به پیغمبر بدیم؟؟!!
اینا نسل همونائیند که درِ خونه قرآن ناطقو سوزوندن، اون موقع هم چون صدای هیچکی در نیومد تونستن کارهای بزرگتری کنن، خیلی بزرگتر...
قرآن، یادگار پیغمبرمونو سوزوندن، کجایید مسلمونا؟ چرا صدای هیچکی در نمیاد؟
کجایید مسلمونا؟؟؟!!!
حیرتی است انگار در دل ماه، شاید هم شوقی، به هر حال آسمان امشب حس غریبی دارد، خیره می شوم در ماه و آسمان بر من نازل می شود، هوا عطر قشنگی دارد، می فهمم خبرهایی است امشب در آسمان، اما چه، نمی دانم!
دوباره آسمان را برانداز میکنم، من دختر کویرم، تمام کودکی هایم زیر سقف این آسمان گذشته است، تمام شب هایم را با این آسمان حرف زده ام، من این آسمان را خوب میشناسم، هر وقت در آن خبری باشد می فهمم، صدایش را هم خوب میشنوم.
نگاهم را در غوغای ستارگان چرخی می دهم و دوباره عکس ماه در قاب چشمانم شکل میگیرد، امشب باید هفتم و یا هشتم باشد از ماه ربیع الثانی... السلام علیک یا صاحب الزمان، غوغای آسمان را دریافتم، السلام علیک یا صاحب الزمان اسعدالله ایامک...
امشب پدر بابای دنیا بر زمین، نه بر قلبهای ما هبوط می کند.
امشب شب میلاد امام عسکری است، فهمیدم راز ماه را: السلام علیک یا حسن بن علی العسکری
السلام علیک یا حسن بن علی العسکری
السلام علیک یا حسن بن علی العسکری...
حس عجیبی دارم، حسی نفس گیر! انگار تمام یک مسیر طولانی را دویده ام و حالا نفس زنان کنار گلزار شهدا ایستاده ام، شانه هایم خم شده است، میبینم، با همین چشمهای دنیابینم میبینم شانه هایم خم شده اند به زیر بار مسئولیتی که خون شهدا روی دوشم گذاشته است، آنقدر سنگین شده ام که صدای خرد شدن استخوان هایم را به وضوح میشنوم، کنار قبر شهیدی آرام می گیرم و بغض هایم را از سر شرم فرو میخورم.
امروز مادر مرا سخت در آغوش فشرد: خوب شد آمدی خانه روشن شده است...!
و من هر گاه عشق مادر را میبینم اول چیزی که به خاطرم می آید همین مادران شهدایند...
هنوز مثل زنگ توی سرم صدا می کند قصه آن مادری که بعد از دفن فرزندش تا آخر عمر همانجا توی گلزار، کنار قبر شهیدش مانده بود؛ هنوز نمی توانم بفهمم آن مادر تمام سالهای بی پسرش را چگونه سر کرده بود، در همین افکارم که اشکهایم لبریز می شوند، باد بین درختان گلزار میپیچد و اشکها روی صورتم یخ میزند، چشمهایم را میبندم، باد انگار صدای ناله های مادر شهید را در خلوت شبهای قبرستان در گوشم آواز میزند.
رمقی برای پاهایم نمانده است، شرم انگار تمام پیکرم را گرفته است، زیارت عاشورایی زمزمه میکنم تا رمقی بگیرم خودم را از کنار سنگ قبر بلند میکنم. خاک چادرم را نمی تکانم، خاکش را به تبرک میبوسم، هنوز سنگینم، دلم میخواهد فریاد بزنم: یکی زیر شانه های روحم را بگیرد تا بلند شوم. نگاهی دوباره به گلزار که نه به بهشت می اندازم: شهدا! برایمان فاتحه ای بخوانید که شما زنده اید و ما مرده!!
به نفس هایم عمق می دهم و باز اشک هایم طوفانی میشوند، دوباره تمام معادلات ذهنم به هم میرزند، چه کشیده اند مادران شهدا؟؟؟
تمام مسیر گلزار تا خانه صدایی توی سرم می پیچد: شهدا شرمنده ایم...
By Ashoora.ir & Night Skin