. بسم الله . سالها پیش با شهادت دروغین مجنونی، محکوم به اعدام شدم! اما چون عدد سالهای عمرم کمتر از آن بود که بتوانند بر دارم بیاوزند برایم حبس ابد بریده شد! . و من اینک سالهاست در ابدیتِ این حبس؛ جان میکنم و جان، نمیدهم! و صدای قاقاه آن مجنون تنها صدایی است که در این سیاهچال به گوشم میرسد! . مجنونی، سالهاست زنجیر بر سر و گردنم انداخته و با حکمی مجعول مرا، محروم کرده است، از نـــــــــــــــور از رحمتـــــــــــ از مغفــــــــــــــرت و از خـــــــــــــــــــــدایی که بیرون از این سیاهچاله است! . من، سالهاست در دادگاهِ نفس محکوم شدهام به حبسی ابدی! و خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا سالهاست بر در این سیاهچاله به امیدِ نجات من نور میپاشد... . با بندگانم بگو که من بخشنده و مهربانم.... . دلم برایت تنگ می شود. چه زود گذشت. تازه دم گرفته بودم. چقدر حیف شد نشد بیشتر به جام هایت لب بزنم و نوش رحمتت را بنوشم. نرو. دلم برایت تنگ می شود نرو. دلم می خواست هم شب ها و هم روزهایت بیدار بمانم. دست در دستت قرآن بخوانم. در سوز سوز شبهای قدر، بر شانه ات تکیه زنم گیتار گلویم را بنوازم و هم نوا با ذرات عالم سبحانک یا ... سر بدهم. رنگین کمانی شده بود دلهاو نورانی شده بود زبانها. و من انگار غرق در بازی بودم. در شهر بازی رمضان. از سرسره افطاری ها سر می خوردم و در دریای رنگ های براق عطوفت ها می افتادم. بر تاب نماز ها سوار می شدم به اوج که می رسیدم تاب را رها کرده و در آغوش آسمان ستاره ها را قلقلک می دادم. کاش ای قدر سرگرم تماشا نمی بودم. این قدر کودک نفسم را آزاد نمی گذاشتم. خودم ستاره می شدم به فرق آبی آسمان به جای تاب قصه ام سوار رحمت زمان خودم نماز می شدم خودم فراز می شدم که آسمان به من رسد پی تراز می شدم تراز حق علی بود حقیقتش جلی بود اذان به بانگ پر زند: علی علی ولی بود. فکر می کردم وقتی حرم بروم چشم هایم فرش حرم می شود و بوسه هایم از دور، گل پوش گنبد. سینه را می شکافم و مرغ دلم را از بند آن رها ساخته در فضای حرم پر می دهم. و دیگر آن دل به سینه بر نخواهد گشت. تمام وجودم، زلال به ضریح آویزان می شود و از میان انگشت های ملتمس دیگران جاری ... ...... وقتی آمدم بی دل بودم دلم زودتر آمده بود. گفته بودم چو بیایم غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو ببینم. نور نگاهت را بر دلم بپاش همین. ....... ............ حتی غربتم هم شبیه غربتتان نیست...
. پیامبر در درون نهنگ به تسبیح و استغفار مشغول شد. نوای محزون پیامبر، هر روز در بطن نهنگ میپیچید و نهنگ از درون میلرزید. انگار تسبیحِ پیامبر در رگ و ریشهاش جریان مییافت و بر تاروپودش مینشست! پیامبرِ درونِ نهنگ شب و روز با خدا راز و نیاز میکرد و انگار هر روز بندِ تسبیحش پاره میشد و دانههای تسبیح غلت میخورد و از چشم نهنگ روی دریا میافتاد! دانههای تسبیح به دریا نرسیده دریا را بههم میریخت، طوفان میشد و موج میزد و دریا احساسِ تازهای مییافت! هر ذکرِپیامبر در جانِ نهنگ شوری تازه بهپا میکرد، نهنگ با تسبیحِ پیامبر جان میگرفت، شور میگرفت، خیز برمیداشت و بر دریا ضربه میزد! نهنگ از درون حس عجیبی داشت! آرام نبود، مثلِ همیشه نبود! خودش این را میفهمید! نهنگ، عاشق شده بود! نهنگ شب و روزش را با تسبیحِ پیامبر سرمیکرد، تا اینکه یک روز خدا به نهنگ فرمان داد پیامبر را به ساحل برساند... حالا سالهاست که دریا بر ساحل مشت میزند و دنبال پیامبری میگردد که با ذکرش جانِ تازهای به دریا بدهد! حکایتِ آوازِ نهنگها هم همین است؛ از سرِ دلتنگی برای تسبیحِ پیامبری که اهالی دریا را عاشق میکرد... . . دعای کمیل که تمام شد اعلام کردند ساعت دوی بامداد حاج سعید حدادیان مناجات خوانی دارد. و حالا کو تا دوی بامداد! واویلا یعنی از الان که سرشب است تا ساعت دو، حرم جان دیگر هیچ برنامهای ندارد!! حالا باید بالاخره یکجوری سرمان را گرم کنیم تا ساعت دو شود به وقت حرم! حساب کتاب میکنم که تا دوی بامداد چکنم؛ نه اینکه برای گذران وقت، برای اینکه مثلا وقتمان تلف نشود لابد!! مثلا دو رکعت نمازی بخوانیم خب این میشود دو دقیقه! چارتا زیارت بخوانیم نهایت نهایتش خیلی فاز بدهد نیم ساعت! برای استراحت چارتا پیامی بدهیم به دوستان و رفقا که مثلا ما حرمیم تجدید وضویی داشته باشیم حالی دست داد توسلی ای بابا هر کار کنم تا ساعت دو خیلی راه مانده است! خلاصه به هر طریقی بود به ساعت دو رسیدیم و خوشحال بدو سمت رواق امام! از ساعت دو تا اذان هم دو ساعت بیشتر میشد؛ حالا آدم خیلی عابد هم باشد دو ساعت مناجات سختش میآید بالاخره! دمدمههای اذان حس میکردم در ان لحظه از لیله الرغائب، رغائب تمام آدمهای دور و برم این است که برای یک لحظه هم شده خدام حرم بگذارند سر به زمین بگذارند و لااقل در حد یک چرت حال کنند! شخص شخیص خودم در ان لحظه غایت آمالم این بود که هر چه زودتر ساعت شش شود و با دو بروم و بپرم توی اولین اتوبوسی که استارت بزند و دربست بروم تا خانه بنظرم میرسید آنها که تا ساعتی قبل به غلط کردم از گناهان مشغول بودند حالا به غلط کردم از شببیداری مشغولند! پیرزنی خادمهای حرم را نفرین میکرد که بیدارش کرده بودند میگفت اینها خادم یزیدند! البته میشد درک کرد حال بندهخدا را ! خلاصه بالاخره اذان شد و نماز شد و سخنرانی قبل دعای ندبه شد و نهایتا ساعت شش! و من آنقدر دچار نشاط و فرح شدم که هر که مرا میدید گمان میکرد لابد رغائبم را گرفتهام. گازم را گرفتم سمت ایستگاه اتوبوس و در آن لحظه فرح بخش نفهمیدم از امام رضا تشکری خداحافظیای دست شمادردنکندی کردم یا نه فقط یک لحظه با ترمز اتوبوس از خواب پریدم و دیدم ای داد بیداد خوابم برده و نفهمیدم کی از ایستگاه رد شده و حالا هاج و واج پیاده شدم تا ایستگاه رد شده را پیاده برگردم سمت خانه! در آن خنکای صبح چشمهایم به شدت میسوخت البته نه از شدت خوابزدگی از شدت عبادت شب!! خلاصه اینکه پیادهروی تا خانه هم حالگیری خدا بود برای من که لحظهشماری میکردم برای رسیدن سرم به روی بالشت! و حالا که حساب میکنم میبینم با خواب عمیق روز بعد تقریبا با خدا بیحساب شدهام! چون رغبت دیگری یادم نیست که آن شب از خدا خواسته باشم! . . بسم الله.... . بابای من توی جیبهایش نقل دارد و نبات نور دارد و صفا به خانه که میآید نقل و نباتها را میریزد توی مشت ما و همیشه دعوا میشود سر ِ شکلات ِ بهترش! بابا همیشه توی جیبش آدامس هم دارد! دعوا سر ِ آدامس هم زیاد است! اما بهتر از نقل و نبات و آدامس نور ِ باباست بابا توی جیبهایش نور دارد و ایمان رنگین کمان دارد و باران! همیشه توی جیبهایش حکایتی هست که برای ما بگوید همیشه توی دستهایش روایتی هست که برای ما بخواند بابا، مفاتیح ِ خانه است! فضیلت ماهها و ثواب اعمال، نماز و ادعیهی وارده! بابای من خودش کلید ِ بهشت است! بابای خوبی که قرآن، خوب، بلد است! معنیاش را خوبتر، تفسیرش را خوبترتر! بابای دانشمندم، برای ما استاد است استاد ِ خوبیها استاد ِ قرآن استاد ِ زیباییها .
. حلول ماه رجب رو تبریک میگم. من عاشق ماه رجبم و این عشق رو پدرم در من بوجود آورده و این بهونهای شد برای نوشتن این مطلب! .
مادر عزیزم، یا فاطمه الزهرا، داشتم خاطره ای از شما را در دفتر تاریخ می خواندم. آن وقت که گردنبند خود را به فقیری دادید. (بحار الأنوار (ط - بیروت) ؛ ج43 ؛ ص57) گردنبندی که دختر عمویتان به شما هدیه داده بود. یکی از یاران رسول خدا (ص) آن را از فقیر خرید و در نهایت آن همراه غلامی به شما بازگشت و شما غلام را آزاد ساختید. مادرجان، من از این کار شما زهد را آموختم. زهد یعنی وابسته نبودن به مال دنیا. یعنی تشییع جنازه دلبستگی ها. مادر عزیزم، اگر مادرها، خانم ها، مثل شما به مادیات وابسته نباشند کمی خود را به شما شبیه کرده اند. زهد به معنای نداشتن نیست، شما هم گردنبند داشتید اما بخشیدید. دوست داشتن گردنبند را از دل بیرون کردید تا دوست داشتن خدا جایگزین آن شود. من فکر می کردم زشت است هدیه ای که کسی به من داده هدیه دهم آن هم کسی از فامیل که بالاخره چشم تو چشم میفتیم و شاید ناراحت شود. ولی چه قشنگ شما آیه قرآن را با عمل نشان می دهید. شما را نگاه می کنم انگار قرآن می خوانم. لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون .(آل عمران/92) اگه آدم دنبال خوبیه باید از آنچه که دوست داره بگذره و انفاق کنه. اون وقت خدا هم نه تنها همون مقدار بلکه بیشتر هم بهش بر میگردونه. مثل غلامی که به شما داده شد ولی شما خدمتکار را هم نخواستید. آزادش کردید. در سخنرانی آقا، امام خامنه ای، سال 69، می دیدم که ایشان جنگ فرهنگی را مطرح می کردند. چند سال است که آقا نمودهای فرهنگی را شعار سال می کنند. مثل فرهنگ مصرف. شاید اگر خانم ها اصلاح شوند اکثر قوای جامعه اصلاح شوند. چه زیباست زهد برای یک خانم. ما خانم ها متوجه نیستیم که چقدر روی مردانمان می توانیم تاثیر بگذاریم. اگر من اصلاح شوم خانواده ام اصلاح می شوند. مادر بافرهنگ، خانواده با فرهنگ. مادر مسلمان فرهنگی خانواده ای با فرهنگی اسلامی تربیت می کند. . بسم الله... . میآمد سر راه میایستاد تماشایت میکرد و میرفت! همین! . کار هر روزش بود از دیدنت سیر نمیشد که هیچ! تشنهتر هم میشد! . . کاش میشد برای یک لحظه هم که شده، (من) جای (او) باشم! بیایم سر راه بایستم بعد تو بیایی و با تمام هیبتت از پیش نگاهم گذر کنی! من تماشایت کنم مقابل شکوهت در هم شکنم و بی هیچکلامی اشک بریزم و فقط تماشایت کنم بیایی و از آن مسیر که من ایستادهام بگذری و من با هر قدمی که برمیداری زانوانم بلرزد پاهایم خم شود و توان ایستادن از وجودم برود به خاک بیفتم و به یکباره تمام فریادهای عمرم را رها کنم و تو را که در انتهای مسیر میروی صدا بزنم علی! . . حتی خیالش هم عجیب دیوانهام میکند! خیال ِ تماشای تو! بسم الله... دو شب است که هیئت رزمندگان مراسم عزاداری دارد. دختر نازم، مریم خانم در آغوشم بود که سخنران موعظه می کردو مریم خوابید. روضه می خواندند و مریم شیر می خورد. خانم کناری ام زار می زد و مریم سر بلند می کرد و با تعجب نگاه می کرد. برق ها را خاموش کردند. بی قراری می کردو اطراف را کنجکاوانه می نگریست. دخترکم گاه در دنیا حوادثی اتفاق می افتد که آدم انگشت به دهان می ماند. همین طور که تو به اطرافت می نگری همین طور آدم متحیر می ماند. حافظه عرب که یک بار شعری را می شنید و حفظ می شد قضیه غدیر را با آن عظمت یادش می رود. یادش می رود فاطمه کیست؟ اصلا قرآن به وسیله حافظه ها مکتوب گردید ولی قرآن ناطق را ... بزرگ که شوی ان شااالله می فهمی این هایی که می نویسم یعنی چه اما بگذار در ذهنت عشق را نقش کنم تا خودت آن را حک کنی و شکی نیست که عشق هدیه ای از جانب خداست. عشق هم مخلوقست. داشتم می گفتم... دو ماه وخورده ای از غدیر گذشته بود اما یادشان نبود آن روز گرم را. توجهات پیامبر را به فاطمه ، علی, حسن و حسین دیده بودند. خداحافظی آخر از این آدمها بود اولین دیدار بعد از جنگ از این خانواده بود. بضعه منی، انفسنا، سیدی شباب اهل الجنه ، یادشان بود اما چشم بستند. اصلا در خود صحنه احادیث یاد آوری شد اما... سه نقطه ها بغض های فروخورده اند.حرف های نگفته اند. سند های موجود در چاپ های قدیم کتب اهل سنت است. یادت هست با هم سی دی سخنرانی آقای رائفی پور را نگاه می کردیم؟ آری همان سخنرانی بصیرت فاطمی فروردین سال 92. تمام اسناد را می خواند. اگر خواستی خودم هم برایت اسناد را می آورم. هرچند نگاه حقیقت گرای تو به گفته من بسنده نخواهد کرد و خود کتاب ها را ورق خواهی زد و خواهی اندیشی . مریم همان طور که تو بی تاب و ملول از عزاداری و گریه ها سر بر می گردانی و دنبال آغوشم می گردی تا ... من نیز دنبال پناهی هستم که شکایت این صحنه ها را به او ببرم. او که روزی خواهد آمد. حافظه عرب یادش نبود اینان کیند که یاری می طلبند؟ جز چهار نفر؟ کسی نیست که محض هشدار محض یاد آوری محض خدا بگوید این فاطمه است؟ بگوید فدک مال کیست؟ کسی نیست جلو بیاید و بگوید پیغمبر که را به امر خدا وصی خود خوانده؟ (که نزدیک تر بود به پیامبر؟ از انصار یا مهاجرین؟ از قبیله خود پیامبر یا نه؟ از خانواده خود پیامبر؟ که برادرش بود؟ که دامادش بود؟ که نفسش بود؟ که در جنگ ها پیشتاز بود؟ که ...) که فاطمه (س) در حالی که فرزندی سقط کرده به مسجد بروند و این ها را بگویند؟ می شود از شهادت فاطمه (س) گفت و از علی نگفت؟ از غریبی نگفت؟ بگذار که دل از غم او هی بگدازد... مریم مادر همین طور که اکنون روی پایم آرام و ناز خوابیده ای بگذار بنویسم که در زندگی ات هرچقدر سختی بکشی باز در مقابل سختی های این عزیزان هیچ است. دلکم، بیا در این شب شهادت به یاد فریادهای خدایی فاطمه زار بزنیم... سلامی به طراوت بهار تقدیم به همه کسانی که بهار امسال در قلبم 6 ساله میشوند...به همه کسانی که از صمیم قلب دوستشان دارم و همیشه به یادشان هستم. تمام حس و حال این روزهایم همانند خداحافظی های عیدانه ای است که خوابگاه را پر از شور و نشاط میکرد... خداحافظی هایی که با یه بغل آرزوی خوب همراه بود.... خداحافظی هایی که امید دوباره دیدن در آن موج میزد... خداحافظی هایی که هیچ وقت اصل معنایش را یاد نگرفتیم و برایمان تنها یک نقطه مکث بود... به اندازه تمام لحظاتی که با هم بودیم دلتنگتان هستم.... برای همتون یه سال خوب آرزو میکنم. به اضافه موفقیت های بیشتر و بیشتر..... برام دعا کنید که خیلی محتاج دعاتون هستم. سلامتی و سعادت پیشکش سفره هفت سینتون ببخشید که تبریک نگفتم، آخه امسال نوروزمون با عزای مادرمون زهرا(س) همراه شده. ان شاءالله که خودشون امسال دعاگوی ما باشند.
نبأ عبادی إنی أنا الْغفــور الرحـــیم/ 49 حجر
نهنگی پیامبری را بلعید.
By Ashoora.ir & Night Skin