سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

قرار شد پشت به پشت

ظَهر به ظَهر

وارد میدان شوید

از دو سو شمشیر بزنید و لشکر را بدرید

شریعه را فتح کنید

و به قدر ِ یک مشک هم که شده

آب بردارید...

.

به قصد ِ آب رفتید نه به قصد ِ میدان

که حسین هرگز تو را اذن ِ میدان نداد

یا أخی أنتَ صاحِبُ لِوایی...یَعولُ جَمعُنا إلی الشِّطاط، عِمارَتُنا تَنبَعُ إلَی الخَراب

که تو آرام ِ حرم بودی

تمام ِ سپاه بود و یک علمدار...

تمام ِ حرم بود و یک عمو...

تمام ِ حسین بود و یک عباس...

حسین هرگز تو را اذن میدان نداد...

.

فَطلُب لَهؤلاءِ الأطفال قَلیلاً مِنَ الماء

فقط قرار شد با هم بروید

کمی آب بردارید و با هم بازگردید

.

با هم بروید و با هم باز گردید!

همین...!

.

اسب‌ها را جولان دادید

تکبیر برآوردید

و با هم تاختید

و لشکر از هیبت شما از هم پاشید...

.

هیچ بدر و حنین و خیبری چنین شکوهی بر خود ندیده بود

کربلا تنها میدانی بود که دو حیدر به یک‌باره بر آن تاختند!

.

خاک تکبیر برآورد

آسمان تهلیل گفت

دشت پر از تسبیح شد...

حسین به شریعه رسید...

و تو نیز...

.

هنوز خنکای ِ آب قدم‌هایش را نبوسیده بود که...

فَرمی رَجُلٌ من بَنی دارم الحسین بِسَهمٍ فَأثبَته فی حنکَه الشریف

فانتزعَ السّهم و بَسطَ یدَیه تحت حنَکه حتّی امتلأت راحَتاه من الدّم

تیر چانه‌اش را از هم  درید

و خون فواره زد

لشکر هلهله به پا کرد

و بر حسین هجوم برد...

میان‌تان فاصله افتاد

تو در شریعه و حسین بیرون...

.

آب به طواف قامتت برخاست

فرات، به التماس ِ لب‌هایت نشست...

نهر جرعه جرعه تمنای نوشیدنت کرد...

.

ذَکَرَ عَطَشَ الحُسین وَ أهلِ بَیتِه

امّا تو در جاری ِ نهر، العطش می‌دیدی

و در انعکاس ِ آب، پیراهن‌های بالازده

و شکم‌های خوابانده بر رطوبت خاک...

حتی لب تر نکردی!

حتی دست در آب فرو نبردی!

بی‌درنگ فرات را میان ِ مشک ریختی و بر اسب نشستی...

.

وَ أحاطوا بِه ِ من کلِّ جانِبٍ وَ مکان...

محاصره‌ات کردند

از هر سمت و سو...

.

بر تو هجوم آوردند...

نیزه و تیر و کمان بر تو باریدن گرفت...

خون از تمام ِ وجودت فواره ‌زد

و تو دلهره‌ات فقط مشک بود...

.

هلهله و عربده و بغض...

تمام ِ علی را از تو انتقام گرفتند...

کسی بازوی حیدری‌ات را نشانه رفت و ...

و یمین از تو جدا کرد...

والله ان قطعتموا یمینی          انی احامی ابدا عن دینی

و عن امام صادق الیقینی        نجل النبی الطاهر الامین

مشک را به دست ِ چپ سپردی و باز تاختی...

.

امّا دست چپت را هم...

دست ِ چپت را هم به غارت ِ نیزه‌ها بردند...

.

مشک را به دندان گرفتی...

و باز تاختی...

هیچ چیز تو را از مسیر باز نمی‌داشت

حتی تیری که تمام ِ نگاهت را به خون نشاند...

می‌تاختی... با عشق... بی دست... بی چشم...

و هنوز تمام ِ دلهره‌ات فقط مشک بود...

که به یکباره...

آب شرّه کرد و بر دلت تیر کشید

خنکای ِ آب آتشت زد...

مشک پاره شد...

بند ِ دلت از هم گسست...

و تاختنت از حرکت ایستاد...

و عمود فرصت ِ فرود پیدا کرد..

فرقت از هم شکافت...

و با سر... بی دستی که حائل شود میان ِ تو و زمین...

از اسب فرو افتادی...

.

صاحَ إلی أخیهِ الحُسین أدرِکنی...

و حسین..

خدا می‌داند که چطور خویش را بر پیکر ِ تو رساند...

آیه آیه‌هایت را از زمین برداشت...

تکه تکه‌هایت را بوسید...

و تمام ِ علقمه انگار که عباس شده بود...

تکه تکه روی زمین... تکثیر شده بودی...

و حسین، لحظه لحظه، کنار تکه‌هایت شکست...

.

فَبکی الحسین بُکاءً شدیداً...

آمد کنار ِ تو...

صدایش به گریه بلند شد...

بلند... بلند... گریست...

به وسعت ِ تمام ِ دشت، گریست... شکست... خم شد...

ألان إنکَسرَ ظَهری وَ قلّت حیلَتی وَ شمَّت بی عَدوّی...

.

حالا حسین، بی تو...

.

قرار بود با هم بروید و با هم باز گردید......!

.

رحم الله عمی العباس...

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.

.

عازم سفرم... شاید دیگر فرصتی برای نوشتن دست ندهد... التماس دعا...



نوشته شده در سه شنبه 91 آبان 30ساعت ساعت 9:32 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

.

دلش به رفتنت راضی نمی‌شد

 أحلی من عسل ات را که شنید

چشم بر هم نهاد و با اشک اذن ِ میدانت داد!

نه کلاه‌خود و نه زره!

هیچ لباس ِ رزمی بر تنت راست نمی‌آمد!

عمه، عمامه دور سرت پیچید

و عمو زره بر قامت نحیفت پوشاند

 سخت به آغوشت کشید،

بی‌تاب گریست

بی‌تاب‌تر تماشایت کرد

لاحول و لاقوه الا بالله ای خواند و بر مرکبت نشاند

تو از خیمه‌گاه بیرون  شدی و جان از تن ِ عمو...

فخرج علینا غلامٌ کانَ وجهُه شقّه قمر...

ماه ِ رخت حیرت بر دامن ِ دشت ریخت

زیبائیت تماشایی بود

و رجز خواندنت تماشایی‌تر

      اِن تنکرونی فانا فرع الحسن              سبط النّبِیّ المصطفی و المؤتمن

            هذا حسینٌ کالاسیر المرتهن                  بین اناسٍ لاسقطوا صوب المزن

سیزده سالت مگر بیشتر بود؟!

که از هیبت ِ تو چنین هراس بر دل ِ مردان ِ جنگ‌دیده افتاد!! 

جنگ ِ نابرابر آغاز شد

تن به لشکر

طفل به مردان ِ رزمی

تشنه بودی

زره بر تنت سنگینی می‌کرد

و شمشیر، توان ِ رزم از تو می‌گرفت

این‌ها همه بود و امّا هیچ کدام از پایت نمی‌انداخت

درد ِ یکگی ِ عمو امّا توان از تو می‌گرفت!

مظلومیت ِ عمو چنگ بر گلوگاهت می‌زد

و همین درد تو را مردتر می‌نمود

و کاری‌تر می‌کرد ضربه‌های شمشیری را که حتی از قامت ِ خودت بلندتر بود

شمشیر می‌چرخاندی

 و لشکر مانده در کار ِ شما ‌هاشمی‌ها!

که خرد و بزرگتان حیدرید!

و حیدرها فقط از فرق از پامی‌افتند

مثل ِ علی

مثل ِ اکبر

و مثل ِ تو

که شمشیر ِ ابن فضیل فرقت را از هم شکافت

و تو با صورت بر زمین افتادی

فَضَربه إبن فُضیل علی رأسِهِ فلَقه فَوقعَ الغلام لوجهِه

با صورت بر زمین افتادی

وَ صاحَ: یا عمّاه

و فریاد زدی: عمو جان...

عمو گفتنت دشت را درهم ‌ریخت 

فَجلی الحسین کَما یَجلی الصَّقر

 عمو به میدان شتافت 

همچو شیر لشکر را درهم شکافت

و خود را بر بالین تو رساند... نه! انداخت!

عمو خود را بر پیکر تو انداخت

تو غرق ِ در خون

از شدت ِ درد پا بر زمین می‌کشیدی

هو َ یفصَحُ بِرجلِه

و عمو این صحنه را تاب نمی‌آورد

تو را به آغوش ‌کشید

 برسینه ‌فشرد

دلش امّا آرام نگرفت...

ماه ‌پاره‌ی حسن!

عمو بالای نعش ِ تو آتش گرفت

سوخت

خاکستر شد

 ذوب شد

عَزّ و الله على عمِّک ان تَدعوه فلا یُجیبک أو یُجیبک فلا ینفعک صوته‏...

به خدا سوگند رفتنت بر عمو  عجیب گران تمام شد

که این‌همه بی‌تاب بر پیکرت نوحه ‌خواند

.

.

و تو آرام، میان ِ آغوش ِ عمو، سرکشیدی جام ِ شیرین‌تر از عسل را ...

و دشت هنوز مانده در تحیر که چگونه می‌توان بر آن‌همه ‌زیبایی شمشیر کشید؟!...

.

.

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.

.

.

دیگر سر ِ نوشتن نداشتم!!

هلاک می‌شوم پای مقتل‌ها...

        

  



نوشته شده در دوشنبه 91 آبان 29ساعت ساعت 7:10 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

بسم رب الحسین

.

 حسین مانده است و بنی‌هاشمی‌ها...

فقط همین چند ده نفر از قبیله‌ی خودش!

.

و کیست که نداند تو عزیزترین ِ بنی‌هاشمی؟!

.

و کیست که باور کند تو اولین ِ بنی‌هاشمی

برای میدان رفتن...

.

پیش می‌آیی و اذن ِ میدان می‌طلبی...

و پدر بی‌هیچ درنگ

بی‌هیچ تأمل

پاسخت می‌دهد: برو...

.

به آغوشت می‌کشد

می‌بوید و می‌بوسد و اشک می‌ریزد

و تو می‌بینی که در آغوش تو خم می‌شود

پیر می‌شود

موی سرش سپید می‌شود

.

اکبر!

 برو!

الان است که پدر در آغوش تو جان دهد!

.

و  خیمه‌گاه در رفتن ِ تو هر لحظه است

که از جا کنده شود

.

برو

فقط پیش از رفتن، مقابل ِ نگاه ِ پدر قدم بزن...

بگذار خوب تماشایت کند

.

قدم بزن علی...

بگذار تماشایت کنم...

.

پدر سیر نمی‌شود از قامت ِ تو

بس است برو!

الان است که قالب تهی کند...

.

اسب را جولان می‌دهی و پدر بر رفتنت آه می‌کشد

و با حسرت در تو در می‌نگرد...

فَنَظَر إلیه نَظَر آیِس ٍ منه وَ أرخی عَینَه وَ بَکی.

می‌داند که رفتنت را بازگشتی نیست...

اشک می‌ریزد و خدا را گواه می‌گیرد بر اینکه تو  شبیه‌ترین ِ خلقی

به پیامبرش

خَلقاً و خُلقاً و مَنطقاً

و  بر اینکه هر گاه بر پیامبرش مشتاق می‌شد

تو را به تماشا می‌نشست و از تو عطر ِ بهشت استشمام می‌کرد...

و نفرین می‌فرستد بر قومی که سر ِ کشتن ِ تو را دارند...

.

 بی‌تابی پدر بر شانه‌هایت سنگینی می‌کند

اما این جان برای ریختن به پای حسین بی‌تاب شده است!

باید بروی

فقط میدان تو را آرام می‌کند!

.

.

نفس در سینه‌ی میدان حبس می‌شود!

سیمای ِ پیامبرگونه‌ات هراس و حیرت بر دل ِ میدان می‌ریزد!

و إبن سعد مضطرب و هراسناک

فریاد می‌زند

نَه ! نَه! این  پیامبر نیست!

این علی است!

.

رجز بخوان اکبر

ملکوت را روی دشت بریز...

بگذار از زبان ِ خودت بشنوند که تو پیامبر نیستی!

چهار هزار نفر از این حرامی‌ها کمی پیش‌تر

شاید پنجاه سال ِ پیش پیامبر را به چشم خود دیده‌اند!

و حالا تو را که شبیه‌ترینی به پیامبر...

.

أنا علی بن حسین بن علی       نحن و بیت الله اولی بالنبی

من شبث ذاک و من شمر الدنی       اضربکم بالسیف حتی یلتوی

ضرب غلام هاشمی علوی           و لا ازال الیوم احمی عن ابی

و الله لا بجکم فینا ابن الدعی

.

میدان دانست تو کیستی!

علی از نسل ِ علی!

و همین‌ها جدت علی را هم دیده‌اند!

کافی است تو  فقط  کمی  شبیه ِ او باشی!

کسی جرأت میدان نخواهد کرد!

.

 شمشیر بزن

بگذار چرخش شمشیرت یاد ِ ذوالفقار را زنده کند...

عربده‌هایشان را رخصت ِ ظهور مده

خاکستر ِ مرگ بر سرشان بریز

لاشه بر لاشه برافشان

بگذار پدر آفرین بگوید

و عمه تکبیر

و تو در طنین ِ تکبیر و تحسین ِ عمه و بابا هزار بار علی تر شو!!

هزار بار مردانه‌تر هیبت نبردت را به رخ میدان بکش...

.

.

دشمن درنگ ِ بردن ِ کشتگان از میدان دارد

و این درنگ بهانه‌ی خوبی است برای تماشای دوباره‌ی پدر...

.

یا أبَه!ألعَطش قَد  قتلنی و ثقلُ الحدید قد أجَهدنی،

هل الی شربه من سبیل اتقوی بها علی جهاد الاعداء

پدر جان عطش مرا کشت!!

از پدر طلب ِ آب می‌کنی

و پدر زبان بر زبانت می‌گذارد...

تمام ِ پدر را می‌نوشی!

تمام ِ عطشی که بر جانش نشسته

اشک آلود زمزمه می‌کنی

پدر! تو از من تشنه‌تری...

 پدر آرام در گوشت می‌خواند

میوه‌ی دلم!

دمی دیگر از جام ِ پیامبر سیراب می‌شوی...

.

تو از پدر و پدر از تو لبریز می‌شوید...

اشک و تبسم درهم ‌می‌آمیزد

و دوباره راهی ِ میدان می‌شوی...

.

.

دور ِ اول  توتشنه بودی و آن‌ها نبودند

این‌بار امّا جنگ ناجوان‌مردانه‌تر پیش می‌رود

تو هنوز تشنه‌ای و آن‌ها باز هم نیستند

و بزرگتر از این

 دشمن  دانسته  که  با تو، که با علی

نمی‌شود تن به تن جنگید

پس گروه گروه بر تو هجوم می‌آورند...

معادله‌ی جنگ به هم می‌ریزد

تن به سپاه!

.

تیر بر گلوگاهت می‌نشیند

برق نیزه‌ای  سینه‌ات را از هم می‌درد

خون می‌جوشد و خون...

ضربه‌ای فرق سرت را می‌شکافد

و تو به جدت علی شبیه‌تر می‌شوی!!

تیر و نیزه و کمان و سنگ...

دشمن دریغ نمی‌کند از پاره پاره کردنت!

.

یا ابتاه علیک منی السلام...

هذا جدی رسول الله قد سقانی...

.

ثُمَّ شهَق شهقهً فَمات...

.

.

بنیَّ قتل الله قومً قَتلوک...

افتان و خیزان خویش را بر پیکر ارباَ اربای تو می‌رساند

تکه تکه‌هایت را از زمین برمی‌دارد

می‌بوید و می‌بوسد و می‌گرید

الان است که جان از تنش بیرون رود

چنان بلند گریه می‌کند که لشکر ابن سعد هم به گریه افتاده

صورت بر صورتت می‌گذارد

و لدی علی...

.

 

.

پدر دیر رسید!

تو در آغوش ِ پیامبر جان داده بودی...

نشد که دوباره تماشایت کند...

.

.

جان دادم به پای این نوشته...

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.



نوشته شده در یکشنبه 91 آبان 28ساعت ساعت 8:27 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

طوفان به‌پاشده بود، طوفانی سهمگین،

طوفانی که زمین و زمان را از جامی‌کند

و تو از تهاجم ِ طوفان به درختی پناهنده شدی!

اما طوفان شدت گرفت و درخت را از جاکند

خویش را به شاخه‌ای آویختی تا از هیاهوی طوفان در امان باشی

اما هجوم طوفان آن شاخه را هم درهم‌شکست

به شاخه‌ی دیگری پناه بردی اما باز هم طوفان به یکگی ِ تو رحم نکرد

و آن شاخه را هم شکست

دست انداختی و به دو شاخه‌ی متصل به هم متوسل شدی

اما آن دو نیز به فاصله‌ای کوتاه درهم شکستند

و تو ماندی و طوفانی سهمگین و بنیان برافکن...

چهارساله بودی که این‌ها را به خواب دیدی

و پیامبر در تعبیر ِ خواب ِ تو سخت گریست...

و فرمود  آن درختی که درهم شکست من بودم

که به زودی از دنیا می‌روم

و تو پس از من دل در مهر مادر می‌بندی

و به او پناه می‌بری

و آن شاخه‌ای که شکست مادرت بود که پس از من در دنیا نمی‌پاید

 و شاخه‌ی دوم پدرت بود

که تو بعد از مادر به او پناهنده می‌شوی

و بی‌وفایی دنیا او را هم از تو می‌گیرد

و آن دو شاخ دیگر که از پی هم شکستند دو برادرت

حسن و حسین بودند که یکی پس از دیگری از دنیا رها می‌شوند

و تو می‌مانی و طوفانی از مصائب...



نوشته شده در شنبه 91 آبان 27ساعت ساعت 7:14 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

 . 

چه نفس‌گیر است داغی که نشود برایش ضجه زد!

و فراغی که در سهمگینی ِ لحظه‌هایش نتوان جان داد!

جان ِ حرم به جان ِ تو بند است که جان نمی‌دهی!

و آرامش ِ حرم بسته به صلابت توست که در هم نمی‌شکنی!

اگر یک حرم

اگر تمام ِ بقایای ِ یک قبیله

اگر تمام ِ بنی‌هاشم

در تو بند نبود

تو همان ساعت اول جان داده بودی...

.

بچه‌ها را یک‌به‌یک سوار بر مرکب می‌کنی

نوبت به سوار شدن ِ خودت می‌رسد

برمی‌گردی سمت ِ قتلگاه...

طنین ِ صدای ِ عباس در گوشت می‌پیچد!

ایها الناس!

غضّوا ابصارکم و طاء رئوسکم...

و بغض بر گلوگاهت چنگ می‌زند

ایها الناس!

غضّوا ابصارکم و طاء رئوسکم...

این را عباس می‌گفت!

وقتی قرار بود تو از کجاوه فرود آیی

وقتی قرار بود تو در کوچه قدم‌گذاری

و تمام ِ جوانان ِ هاشمی پای ِ ناقه‌ات صف می‌کشیدند

مبادا چشم نامحرمی بر تو افتد...

مبادا حتی نسیمی به پر ِ چادرت بگیرد!

.

و حالا تویی و یک لشکر حرامی!

نه عباسی مانده که زانوانش برایت رکاب شود

و نه اکبری که دست‌هایت را گرم بگیرد

و مردانه و مهربان، عمه جانی بگوید

و تو را بر ناقه سوار کند...

و نه حتی اصغری که سوار بر مرکب به آغوشش کشی

و در تبسم کودکانه‌اش جانی تازه کنی...

.

و حالا تویی و یک دشت گل ِ محمدی

تویی و یک کربلا آینه‌ی درهم شکسته

تویی و قامتی که هفتاد‌و‌دو مرتبه فروریخته

 و حالا تویی و اشکی که اجازه‌ی جاری شدن ندارد!

که تنها سرازیر شدن ِ یک قطره اشک

از بلندای چشمان ِ تو کافی است تا طوفان به‌پا کند

تا حرم را درهم فرو ریزد...

.

پس آرام و نجیب رو سوی ِ مدینه می‌کنی

و غصه‌هایت را می‌ریزی روی ِ دامان ِ جدت، رسول ِ خدا...

.

و یادت از خوابت می‌افتد

 .

سمت ِ مدینه می‌نگری و آرام درخویش زمزمه می‌کنی

یارسول الله برخیز و ببین

خواب ِ آن سال‌هایم تعبیر شد...

.

.

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.

تذکر: برای طولانی نشدن متن خواب رو در متن نیاوردم کافی است روی کلمه‌ی خواب کلیک بفرمایید تا شرح داستان برای شما باز شود.

 



نوشته شده در شنبه 91 آبان 27ساعت ساعت 6:48 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

آسمان، بودنش را از آن خانه دارد

و جان ِ زمین، بند، در نفس‌های اهل ِ آن خانه است

کوچه هر روز پهن می‌کند بوسه‌هایش را

زیر ِ قدم‌های اهل ِ آن خانه

و آن خانه مست می‌شود

از دل‌انگیزی ِ حضور ِ ساکنانش

.

خانه، مست

زمان، مات

کوچه گرم ِ مباهات...

.

به ناگاه، زفیر ِ نعره‌ای ملکوت ِ کوچه را در‌هم می‌شکند!

دست‌هایی پلید

خشم‌آلود و بی‌امان

روی ِ در، نقش ِ نفرت می‌زند!

.

هیزم آورده‌اند و بند و ریسمان و شلاق...

.

صدای نعره‌ها بالا می‌گیرد

اگر علی از خانه خارج نشود خانه را با اهلش به آتش می‌کشیم!

.

و فاطمه، آمده است پشت ِ در

شاید حیا کنند از یادگار پیامبر...

.

کوچه در التهاب

شهر آبستن ِ هنگامه‌ای هولناک...

.

نعره و کینه و فریاد و بغض

یاد ِ خیبر، بدر و حنین و احد

و پیامبری که دیگر نیست!

و حیایی که نمی‌کنند این مردم

.

به ناگاه در شعله می‌کشد

و فاطمه حتی فرصت نمی‌کند از پشت ِ در به سویی دیگر رود!

و در با لگدهای نفرین‌شده‌ای پشت به دیوار می‌شود...!

.

و زهرا بین در و دیوار...

.

فضه!

بیا! شکسته‌های فاطمه را از زمین بلند کن...

.

. 

دوباره آمده‌اند

و باز آتش آورده‌اند و سیلی و شلاق...

.

دوباره آمده‌اند...

این‌بار نه به آن کوچه

نه به آن خانه

که این‌بار کوچه به وسعت ِ یک صحراست

و خانه به عدد ِ تمام ِ خیام ِ یک حرم...

و فاطمه‌هایش به روایتی 82 تن...

.

جنگی سخت نابرابر...!

یک لشکر مرد ِ جنگی و یک عده کودک و زن...!

.

با اسب می‌تازند و خیمه به خیمه

آتش می‌ریزند روی حرم...

و یک‌ به ‌یک، طفل ‌به ‌طفل

 سیلی و شلاق می‌بارند

و گوشواره و معجر به غنیمت می‌برند...

و طفلان حتی فرصت نمی‌کنند

از میان آتش به سوی دیگر روند...

و آتش به دامن‌ها می‌گیرد

و سیلی و شلاق به صورت‌ها...

.

زینب!

بیا! خیمه‌ای نیم‌سوخته علم کن

حرم ِ هزار تکه را دوباره حرم کن...

.

.

تاریخ هرگز نتوانست حرمت ِ شکسته‌ی آن خانه را جبران کند...

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.

 



نوشته شده در جمعه 91 آبان 26ساعت ساعت 3:9 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

بسم رب الحسین...

چشم بر هم می‌نهد و عمیق فضا را نفس می‌کشد!

عطری مبهم امّا آشنا جانش را نوازش می‌دهد

.

چشم می‌گشاید

به آسمان خیره می‌شود

اشک‌آلود و آرام در خویش زمزمه می‌کند

نفس در سینه‌ی کاروان حبس می‌شود!

- نام ِ این سرزمین چیست؟

- شاطی‌الفرات

- نام ِ دیگری هم دارد؟

- عمورا

- نواویس هم نام ِ دیگر ِ آن است

-  طف هم می‌گویندش

در پی ِ نام ِ دیگری است انگار!

- عقرش هم می‌نامند.

- نه باید نام ِ دیگری نیز داشته باشد!

- کربلا

ک... ر... ب... ل... ا...

به ناگاه صحرا ملتهب می‌شود...

- کربلا؟

- آری ای فرزند ِ رسول ِ خدا...

.

به خاک می‌افتد و اشک می‌ریزد

اللّهم إنّی أعوذُ بِکَ مِنَ الکَربِ و البَلاء...

مشتی از خاک برمی‌گیرد می‌بوید و می‌بوسد

دست در گریبان می‌کند و مقداری خاک بیرون می‌آورد

- این خاکی است که جبرئیل از جانب ِ پروردگار، برای جدّم، رسول ِ خدا آورده

و گفته بود که این خاک از موضع ِ تربت ِ حسین است...

ارمغان ِ جبرئیل را می‌بوید

خاک ِ کربلا را هم!

هر دو یک عطر دارند!

بوی نجیب ِ سیب، بوی ِ عطری مرموز!

.

بارها را بر زمین بگذارید...

همین‌جا خوابگاه ِ شتران ِ ماست...

و قتلگاه ِ جوانان ِ ما

و محلِّ اسارت ِ زنان‌مان...

به‌خدا سوگند همین‌جا حرمت ِ حرم شکسته می‌شود

و گلوی ِ فرزندان‌مان پاره می‌گردد

اینجا کربلاست

قتلگاه ِ ما

جدّم رسول ِ خدا به این سرزمین وعده‌ام داده بود.

بار بگشایید

اینجا کربلاست...

.

.

اشکی اگر جاری شد برای ِ مهدی فاطمه عج دعا کنید...

 



نوشته شده در پنج شنبه 91 آبان 25ساعت ساعت 2:32 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

تقدیم به قلم!

قلمم را دوست دارم...

نه برای خاطر  ِ هنرش!

که برای  ِ ادبش...

حرمت نگه می‌دارد برای  ِ سوگندی که خدا به سرش خورده!

ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ

سوگند به قلم و آنچه می‌نویسد...

.

تعلیم‌دیده، است!

الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ

نمی‌نویسد مگر با عشق...

.

جوهرش اشک است و کاغذش دل...

واژه‌هایش شأن  ِ نزول دارند...

نگاشته‌هایش مقدسند و پاک!

.

قلمم نذر است!

نذری برای ِ فدک...!

.

برای قلمم دعا کنید...

برای نور و اخلاصش...

و برای واژه‌هایش... 

 

 



نوشته شده در چهارشنبه 91 آبان 24ساعت ساعت 10:16 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

می‌خواهد روی  ِ دیوار  ِ خانه‌اش طرحی از خودش بزند...

یک تجلّی  ِ محض

نقشی از شکوه

تصویر  ِ یک عظمت...

.

چارچوب  ِ یک در، روی  ِ دیوار  ِ صحن

قاب  ِ خوبی است، برای ِ تصویر کردن  ِ آنهمه شکوه و رحمت...

و شاهکار  ِ آفرینش، میان  ِ این قاب

همان تصویر  ِ ناب است

همان، بازتاب  ِ صاحب‌خانه...

.

پس امر می‌کند تمام  ِ درهایی که به خانه‌اش باز می‌شود، بسته شوند!

جز همان یک در !

همان دری که به آن خانه باز می‌شود...

همان خانه‌ای که آینه‌بندان است

و آینه‌ها هر لحظه لبریز می‌شوند از انعکاس  ِ خدائیش...

.

پس، پیامبرش را مأمور می‌کند به سدِّ ابواب...

.

تمام درهایی که به مسجد باز می‌شود باید بسته شوند

جز یک در

.

در  ِ علی...

علی همان تجلی ِ محض است...

همان، تصویر  ِ خدا...

.

من دری را باز نگذاشتم و دری را نبستم مگر به فرمان  ِ خدا

این پاسخ ِ پیامبر است در اعتراض  ِ صحابی به بسته شدن  ِ درها

و باز‌ماندن  ِ همان یک در...

.

تلمیح  ِ بی‌نظیری است در این فرمان!

تنها یک راه به خدا می‌رسد...

تنها یک در به مسجد باز می‌شود...

فقط همان یک در...

در  ِ علی...

.

این پست تقدیم به آن بانویی که پشت آن در ماند...

همان دری که سوخت و خاکستر شد...

در  ِ علی...

.

ایام سدِّ ابواب بر شما مبارک.

اجر این نوشته تقدیم به هر کس -حی یا میت- که حب ِ اهل  ِ آن خانه - همان خانه‌ای که درش باز ماند رو به مسجد_ در دلش باشد.



نوشته شده در یکشنبه 91 آبان 21ساعت ساعت 6:51 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

به نماز که می‌ایستی

آسمان، گم می‌شود...

.

ملکوت، در تو محو

بهشت، در تو غرق...

.

مست می‌شود در و دیوار مسجد

در تب و تاب سر از سجده برداشتن و سر بر سجده نهادنت

 .

 نمازت، شأن  ِ نزول  ِ تبارک است...

محراب، نفس می‌کشد، هر ذکر  ِ تو را...

مسجد، بندگی می‌کند، قدقامت  ِ تو را...

با هر رکوع و سجودت، حیات  ِ دوباره می‌بخشی آفرینش را

و جان  ِ تازه می‌دهی آسمان را 

.

تو در نمازی و آفرینش در سکوت  ِ محض، غرق  ِ تماشای  ِ تو...

و تو در خدای خویش محو...

.

به رکوع خم می‌شوی

و هفت آسمان، با تو تعظیم می‌کند...

.

آسمان در تو بند

تو در پرودگار، غرق...

باران  ِ تبارک است و تپش‌های آسمان به پهنه‌ی سجاده‌ات...

و در امتداد  ِ همین رکوع

در گیر و دار  ِ دل و دلدادگی...

انگشت اشارتت، سوی خود می‌خواند مرد  ِ مسکین را

مسکین در اشارت  ِ آن دست، بهشت می‌بیند...

سمت  ِ تو می‌آید و تو خاتمش می‌بخشی...

آسمان مدهوش می‌شود...

- فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ -

خدا بر تو فخر می‌کند

و در ازای  ِ خاتمی که بخشودی ولایتت می‌بخشد...

إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاَةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَهُمْ رَاکِعُونَ

.

جبرئیل هم به طواف  ِ رکوعت آمده است...

بال و پرش ببخش...

.

ایام خاتم‌بخشی امیرالمومنین بر شما مبارک.

اجر این نوشته تقدیم به هرکس - حی یا میت - که حب علی در دلش باشد.



نوشته شده در شنبه 91 آبان 20ساعت ساعت 9:10 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin