سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

باران نوشت امروزم خیلی ها را ملتمس کرد به دعای ما زیر باران!!
اتفاقا الان دوباره باران گرفت، رفتم زیر باران، باز خیره در آسمان، باز دست گشودم، باز مشغول دعا.....
من دعا می کردم و رعد آمین می گفت، من دعا می کردم و برق تایید می کرد، من دعا می کردم و ابر اشک می ریخت، من دعا می کردم و آسمان آمده بود توی دستهایم!!
این بار دعایم را برای انسان جاری روی صفحه آسمان نوشتم....
خدایا! رضا کن او را، از همان رضاهایی که خودش می خواهد...
خدایا! او را به دریای خودت برسان...
خدایا! جریان زندگیش را آرام و پر مهر از ساحل خود عبور ده...
خدایا! دلش را طوفانی کن، طوفانی که فقط با تو آرام گیرد...
خدایا! همه آدم ها را جاری کن
آن هم به سمت خودت...
خدایا! ..................



نوشته شده در یکشنبه 91 فروردین 27ساعت ساعت 10:35 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

 

 تقدیم به پونه نازنینم که در کنار بارگاه ملکوتی آقا زندگیش را شروع کرد:

امروز هوای شهر بارانی بود، من هم که عاشق باران...
دست هایم را باز کردم و نگاهم را دوختم به آن بالای بالا، چشم توی چشمِ خیس آسمان!
حالا وقت دعاست...
دست هایم را به وسعت تمام خوشبختیها باز کردم و دعا کردم برای تو...
هر دانه اشکی که از چشم آسمان توی دستم می افتاد، برایت یک آرزو می کردم...
حالا باران دانه دانه می افتد توی سجاده دستانم، من هم مثل یک تسبیح باران را می چرخانم و با هر دانه اش ذکری می گویم برای تو....
دانه اول: خدایا! خودت میهمان دلش باش...
دانه دوم: خدایا! نمی گویم غم نباشد توی دلش، می گویم غم های دلش برای تو باشد...
دانه سوم: خدایا! خوشبختی را تو ضمیمه کن به مهریه اش...
دانه چهارم: خدایا! دلش را سرشار مهر کن و زندگیش را پر از عشق...
دانه پنجم: خدایا! جاده زندگیش را پهن کن در مسیر مسافر آدینه...
دانه ششم: خدایا! تو نگاهی کن تا با همسرش همسفر باشد تا بهشت...
دانه هفتم: خدایا! خودت طعم زندگیش باش... 
دانه هشتم: این دانه را به نیت امام رضا ع می گیرم روی قلبم و می گویم: خدایا! دعاهای مرا برای همه آنهایی که زندگیشان را با امام مهربانیها شروع می کنند مستجاب کن...
دانه نهم: خدایا! همیشه ببار، همین که تو روی بام زندگی بباری برای خوشبخت بودن کافی است، خدایا! خودت روی بام زندگیش ببار...
دانه نهم:......
.
.
دانه صدم: تسبیح باران دارد بند می آید! خدایا! آمین...



نوشته شده در یکشنبه 91 فروردین 27ساعت ساعت 10:21 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مبارک باشه

سرکار خانوم پونه خانوم گل گلاب عزیزدلم!
سلام، اولا مبارک باشه، دوما ما که نمیتونیم جور عروس شدن شما رو بکشیم!! اگه تا حالا هم فرصت دادمو و بهت چیزی نگفتم واسه این بوده که ذهنت درگیر انتخابات بوده!!! حالا که خدا رو شکر به سلامتی تموم شد، باید جریمه بشی!!
از اونجایی که بنده از فرماندهان ارشد مدیریت محترم وبلاگ هستم!!! در دوران عدم حضور ایشان بنده به حق و به جا!! نیابت ایشون رو در مدیریت وبلاگ بر عهده دارم!!!
پس لطفا به دستورات بنده هر چه سریعتر عمل بفرمایید:
1- خوشبخت باشید! این یک دستور است!
2- تمام مطالب وبلاگ رو بر اساس موضوع دسته بندی می کنید!!
3- لینکدونی رو مرتب می فرمایید! من همینطور فقط لینکیدم شما باید اولویت بدید!!
4- برای وبلاگ های ارزشی درخواست دوستی می فرستید!!
5- به وبلاگهای همسایه سر میزنید و از اونها دعوت می کنید مهمون ما باشند!!
6- در عرض یک هفته باید تمام این دوره طولانی غیبتتون رو جبران کنید.
5- کارهای عقب مونده منو تموم می کنی!! به خاطر غیبت شما و البته معدوم بودن (از عدم میاد!! یعنی نبودن!!) سرکار علیه فاطمه خانوم تمام وقت ما به انجام وظایف شماها رفت!!!!!!!
                                                                         باتشکر
                                                                    نائب مدیریت!!



نوشته شده در شنبه 91 فروردین 26ساعت ساعت 4:24 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

«اهبطوا...» خدای تبارک این را که فرمود آدم و حوا هبوط کردند در زمین، آدم روی صفا، حوا روی مروه، آدم و حوا جدا از هم شدند میمهان زمین...
آدم از حوایش دور افتاده بود، حالا تنها روی صفا، مشغول ذکر بود و توبه و دعا... اما! دعایش انگار مستجاب نمی شد!!
آدم همانطور که مشغول ذکر بود به یکباره توی دلش یک حسی افتاد! دلش انگار هوای حوا کرده بود... دلش بی حوا آرام نبود!!
آدم از صفا پایین آمد و افتاد دنبال گم شده اش، دنبال حوا...
از همانجا بود که همه فهمیدند آدم ها همیشه حوای گم شده ای دارند که باید بروند دنبالش...
آدم مسافر سفری سخت شده بود، تمام زمین را دنبال حوایش گشت، در مسیرش اتفاقا از کربلا هم گذشت، همانجا بود که یکهو پایش لغزید و افتاد توی یک گودی، خون که از پایش چکید ناله اش بلند شد... فرشته وحی نزد آدم آمد و گفت می دانی اینجا کجاست؟ و پاسخ آدم: نه مگر کجاست؟!   - اینجا گودی قتلگاه است... و بعد برای آدم روضه خواند، آدم آنقدر گریست که روحش شسته شد، حالا با نفسی تازه بلند شد و راه افتاد دوباره دنبال حوا...
از همین جا بود که همه فهمیدند، مسیر زندگی باید از کربلا بگذرد و گرنه راه خطاست...
آدم دلش بی حوا آرام نبود، همانطور که دنبال حوا بود به یکباره شمیمی در هوا وزید، بوی عطری پیچید و آدم گمان برد دوباره به بهشت رسیده است! اما آنجا اصلا شبیه بهشت نبود! یک صحرای پهن، بی آب و علف....
آدم پا گذاشت توی صحرا، کم کم دلهره اش داشت آرام می گرفت، به یکباره نگاهش افتاد به حوا...
آدم حوایش را پیدا کرده بود، توی یک صحرای بهشتی، توی عرفات...
حالا آدم و حوا نشسته اند کنار هم، جبرئیل آمده است تا رسم خدایی شدن یادشان دهد، آدم و حوا خدا را قسم می دهند به پنج تن آل عبا، خدا هم خیلی زود توبه شان را می پذیرد، حالا که اسم پنج تن آمده است، حالا که شده اند دو نفر، خدا خیلی زود توبه شان را قبول کرد.
خدا توبه آدم را نپذیرفت تا وقتی که حوا را پیدا کرد و شدند دو نفر!
از همین جا بود که همه فهمیدند خدا دو نفر را بیشتر از یک نفر دوست دارد.
از همین جا بود که همه فهمیدند خدا دونفری را که با پنج نفر باشند بیشتر از همه دوست دارد.
از همین جا بود که همه فهمیدند زندگی را باید با نام پنج تن آغاز نمود، آدم تا حوایش را پیدا کرد خدا اسم پنج تن را به او یاد داد.
از همین جا بود که همه فهمیدند خدا دوست دارد آدم ها و حواها با هم باشند و با آن پنج نفر...
.
.
تذکر: این مطلب بر اساس آیات ابتدایی سوره مبارکه بقره و همچنین روایات وارد شده درباره هبوط آدم و حوا نوشته شده است. سوالی اگر بود در خدمتیم
!!
تذکر: آدم دلش بی حوا آرام نبود: وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُمْ مِنْ أَنْفُسِکُمْ أَزْواجاً لِتَسْکُنُوا إِلَیْها... آیه 21 سوره روم صریحا به این مطلب اشاره دارد که آقایان محترم برای یافتن آرامش به همسران خود نیاز دارند.
... این مطلب به اضافه اندکی اضافات متنی بود که بنده در مجلس عقد پونه عزیزم خواندم و به او تقدیم کردم. اضافاتش خاص خود پونه جونم بود!

لتسکنوا الیها...



نوشته شده در شنبه 91 فروردین 26ساعت ساعت 3:49 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

دیدید این نمکی ها رو؟ سوار وانت شایدم با گاری با یه بلندگوی دستی شایدم با داد و بی داد خودشون!!!
آهن پاره، سماور کهنَه، نون خشکیدَه،آبگرمکن ترکیدَه، بخاری اوراقیدَه...(لطفا با لهجه و لحن خودشون بخونید!! باید بگم من تو تکرار اینا استادم، خوب نیست! وگرنه الان صدای خودمو میذاشتم اینجا!! البته الانم با همون حس تایپیدمش شما همونجوری بخونید!!)
خب بگذریم همه این مقدمه چینی ها واسه این بود که بگم دارم میرم مشهد!! دعای کمیل حرم انشاالله انشاالله انشاالله انشاالله انشاالله انشاالله...
بله من دارم میرم مشهد...
خب چشماتونو ببندین منو سوار وانت تصور کنید! نه گاری بیشتر دوست دارم! خب منو با یه گاری تصور کنید، با همون لحنی که گفتم لطفا!:
دل پارَه، حاجت کهنَه، اشک خشکیدَه، بغض ترکیدَه، قلب اوراقیدَه... بده ما بُبُرِم حرم!!
بدو بدو که ما رفتیم حرم!!.....
دل پارَه، حاجت کهنَه، اشک خشکیدَه، بغض ترکیدَه، قلب اوراقیدَه... بدو بدو که رفتُم!!
از بخت بسته تا بخت برگشته!! مسکن و کار و تحصیل و کنکور و..... خلاصه هر گونه التماس دعایی پذیرفته میشه!!  ما با آقا قوم و خویشم هستیم و خلاصه پارتی مارتی هم کلفته!!! بده که ببرم!!!.....
پیوست:
وای امام رضا جونم دستاتو باز کن از اتوبوس که پیاده شم میخوام بپرم تو بغلت!!!! 
نمیدونم منو درک میکنید؟ من هفت ترم مهمون آقا بودم! از وقتی اومدم ایل من بخارای من دیگه نرفتم مشهد وای دارم دیوونه میشم از فرط دلتنگی!!!
انشاالله انشاالله انشاالله شب جمعه حرم وای خدا جونم ممنونتم.....

یا امام رضا...

 



نوشته شده در چهارشنبه 91 فروردین 23ساعت ساعت 5:8 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

شهید آوینی

سید مرتضای عزیز سلام
امیدوارم هر جا هستی این روزها میهمان مادرت زهرا س باشی. اگر از احوال ما جویایی الحمدلله همه خوبیم و دنیا از ما خوبتر! سرمان به دنیا گرم است و او هم خدایی خوب هوای ما را دارد! همه مان را خوب مشغول خود کرده است! حالا شاید گاهی ما و دنیا از هم خسته شویم ولی کمتر پیش می آید، دیگر به هم عادت کرده ایم با هم انس گرفته ایم، بله! ملالی نیست جز دوری آن چیزهایی از دنیا که دست دیگری میبینیم و حسرتش را میخوریم! خلاصه همان شده ایم که تو از آن هراس داشتی! غافل شده ایم و از حضور تاریخی خویش غافلتر! (1)
خوش به حالت تو که خودت را به کاروان عشق رساندی و شدی از ملازمان کربلا[2]، اما ما هنوز نفهمیدیم راه از کدام طرف است راهی با آن وضوح که تو نشان دادی، فکر میکنم گفته بودی راهش میانه تاریخ است؟![3] راستی میانه تاریخ کجاست؟ باز شما بهتر میدانی چطور میشود رفت کربلا!! ما که مردیم بس توی این کاروانها ثبت نام کردیم و اسممان برای کربلا در نیامد که نیامد! هنوز توی نوبت ملازم شدنیم! ملازم کربلا!!!
راستی من هنوز نمی فهمم منظورت از هنر چیست؟ راستش این روزها ما همه هنرمندیم! بیا و ببین همه مان مرده ایم! علائم حیاتی صفر!!![4] شاید هم منظور تو چیز دیگری بوده! ولی ما اینجور فهمیده ایم و خلاصه شده ایم مرده های متحرک! بی روح و بی جان!!
سید جان!
راستش را بخواهی همه مان بو می دهیم! بوی جسد! بوی مرده! آخر این چه هنر بوداری است؟ کاش آن موقع حرفت را واضحتر میگفتی تا ما حالا اینهمه راه را به غلط نرویم!!
راستش بس که از دنیا خسته شده بودم و البته او هم از من خسته تر! بس که بوی جسد گرفته ام برای تو این نامه را نوشتم! نامه ای به مقصد بهشت! شاید وقتی این نامه را بدهم دست پستچی بهشت دستش به دستم بخورد و کمی بوی زنده ها بگیرم!!!
من نمی خواهم هنرمند باشم، یا بیا و بگو منظورت چه بوده یا دعا کن ما دیگر هنرمند نباشیم!!
اصلا وقتی تو هستی چرا من بنویسم؟؟!! بگذار نامه ام را با قلم خودت تمام کنم:
سید مرتضی!                                  
ای شهید!
ای آنکه برکرانه ی ازلی وابدی عالم وجود برنشسته ای دستی برآر و ماقبرستان نشینان عادات سخیف را نیز ازاین منجلاب بیرون کش



1. مبادا غافل شویم و روزمرگی ما را از حضور تاریخی خویش غافل کند.
2.
راه کاروان عشق از میان تاریخ می‌گذرد و هر کسی در هر زمان بدین صلا لبیک گوید، از ملازمان کاروان کربلاست.   
3. همان
4. هنر آنست که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند که چنین مرده اند.


نوشته شده در دوشنبه 91 فروردین 21ساعت ساعت 3:57 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

آقا بر مزار صیادش...

صیاد دلها

آن موقع بچه بودم و تمام دانسته های من از جنگ خلاصه می شد در ورق زدن آلبوم عکس های بابا، دوباره که نه هزار باره خواندن نامه هایی که بابا از جبهه فرستاده بود، نشستن پای خاطرات بابا، تکرار شعری که پدربزرگ برای جبهه رفتن بابا سروده بود، و تماشای فیلمهای سینمایی دفاع مقدس... (چقدر زیاد شد! پس زیاد بی اطلاع نبودم!) اصلا صیاد را نمی شناختم، تا همان روز که یک دفعه بابا گفت لااله الا الله و بعد اشک توی چمش جمع شد! با صدای حسرت زده بابا همه دویدیم جلوی اخبار ببینیم چه خبر شده است؛ خبر، خبر شهادت امیرصیادشیرازی بود، گفتم من که نمی شناختمش اما از اندوه بابا معلوم بود مرد بزرگی بوده...
آن روزها تقریبا تلویزیون پر بود از حرفهایی درباره صیاد، دلم میخواست درباره اش چیزی بدانم تا اینکه سالها بعد کتابی به دستم رسید، خاطرات شهید صیاد شیرازی...
هر ورق از کتاب روی من تاثیر عجیبی می گذاشت، اما هیچ چیز مثل این خاطره تا عمق وجودم نرفت:
فرزند شهید نقل می کرد یک روز صبح زود رفتیم برای زیارت مزار بابا، وقتی رسیدیم دیدیم مقام معظم رهبری قبل از ما آنجا حضور دارند صبح به آن زودی آقا حتی از ما زودتر آمده بودند، وقتی علتش را جویا شدیم آقا فرمودند: دلم برای صیادم تنگ شده بود...
خیلی دلم سوخت! برای خودم! خوش به حال صیاد که برای آقا می شود «صیادم» و تازه آقا دلتنگش هم می شوند!
خوش به حال صیاد، که خوب صیادی بلد بود! صید هم که می کند توی تورش پر است از دلهای عاشق...یکیش دل رهبر...
خوش به حال صیاد! خوب سرداری بود برای امام زمانش...
درود و رحمت خدا بر صیاد دلها امیر سپهبد صیاد شیرازی....
پیوست:
فاتحه ای بخوانید به روان پاک امام و شهدا....



نوشته شده در دوشنبه 91 فروردین 21ساعت ساعت 11:33 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

سرم را روی شانه های جمعه می گذارم و دلتنگی هایم را در دامانش زار زار میگریم. دیدی که باز هم خبری از مسافرت نشد؟؟!! دیدی فاطمیه هم بهانه برای ظهور نشد؟!
مسافر تو مگر منتقم فاطمه س نیست؟؟ تو که جمعه ای و به رنگ زهرا س، چرا جاده ات مسیر مهدی فاطمه عج نشد؟؟!!
جمعه خم می شود و آرام در گوشم زمزمه می کند: گله از من مکن! گره کار تویی!! تا تو اینگونه ای، اینهمه سیاه و ناآدم! هزار فاطمیه هم که بگذرد نه من و نه هیچ روز هفته خاک پای مهدی عج نخواهد شد!!
سکوت می کنم! اشک روی صورتم خشک می زند! راست می گوید! گره کار منم! نفرین به من و اسارتم در بند این نفس! نفرین به من و این روزمرگی ها. نفرین به من این اشکها!! نفرین به من و اینهمه ادعا! نفرین به من و این به اصطلاح عاشق بودنم!!!....
من که آدم نمی شوم؛ کاش آدمم کنی مولا...
اگر حجاب ظهورت وجود پست من است دعا کن که بمیرم چرا نمی آیی؟

یا صاحب عصر



نوشته شده در جمعه 91 فروردین 18ساعت ساعت 6:16 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

نگاهی به درون قبر می اندازد، نگاهی هم به همراهانش! حالا نگاهی به تنهایی خودش!
 متحیر می ماند، چند بار می رود درون قبر و باز بیرون می آید! نه! انگار نمی شود! یک نفر باید مددی برساند!!
 خیره می شود درون قبر، هنوز در حیرت است، ناگاه دستانی آشنا از درون قبر بیرون می آید! حالا دیگر تنها نیست! جلو می رود، شرمنده و خجل، یاس را می گذارد توی آن دستها، نگاهش را  هم می دوزد به زمین تا طوفان اشکها اندکی آرام بگیرد.
حالا دیگر تنها نیست! بغض آلود و پردرد با آن دستها درددل می کند: یا رسول الله فاطمه س را از من گرفتند... یا زهرا...



نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 17ساعت ساعت 9:28 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

پدر آمده است و تو با یک دنیا شوق آغوش مهرت را برایش گشوده ای.
پدر از تو عبایی می خواهد تا او را با آن بپوشانی، کساء را با هزار عشق بر پدر می پوشانی و از میانه آن چهره اش را به تماشا مینشینی، چقدر پدر نورانی و زیباست عین ماه شب چهارده! غرق تماشای پدری که حسنت وارد می شود:
- مادر جان شمیم دلنواز جدم خانه را پر کرده است.
- آری نور چشمم و ای ثمره وجودم جدت اینجاست زیر آن کساء
حسن ع مشتاق تر از همیشه نزد رسول خدا می رود و سلام می دهد، کمی جلوتر می رود، به کساء نزدیکتر می شود و اذن می گیرد، پدر آغوش رحمت می گشاید و حسن هم می رود آنجا زیر آن عبا!
حالا حسین هم آمده است، او هم انگار رایحه پاک پیامبر را استشمام کرده است که سراغ جدش را از تو می گیرد، و تو پدر را نشان می دهی به نور چشمت، به ثمره وجودت، به حسینت.
حسین هم نزدیک می رود و اذن میخواهد برای رفتن نزد پدر، پدرت آغوش می گشاید و حسین هم می رود آنجا زیر آن عبا!
چشمت روشن می شود به جمال همسر، آری امیرالمومنین هم آمده و از عطر پیامبر به وجد آمده است، سراغ برادرش رسول خدا را از تو می گیرد و تو با همان مهر و عشق همیشگیت پاسخ می دهی پدر آنجاست زیر کساء!
علی ع هم نزدیک می رود و می شود میهمان پیامبر، علی هم می رود آنجا زیر آن عبا!
حالا تو هم می روی جلو، نزدیکتر می شوی و با همان حیای زیبایت اذن می خواهی، پدر که انگار مدتهاست منتظر توست آغوش مهر می گشاید: بیا دخترم، بیا پاره تنم، تو هم می روی آنجا زیر آن عبا!
حالا شدید پنج نفر! پدر، علی ع، تو، حسن ع، و حسین ع!
پیامبر دست راستش را بالا می برد و دعا می کند برای شما که گوشت و خونتان از اوست، برای شما که غم و اندوه پیامبر در غم و اندوه شما گره خورده است، برای شما که لبخندتان تبسم پیامبر است، برای شما که پیامبر دوست دارد هر آنکه شما را دوست داشته باشد و دشمن می دارد هر آنکه شما را دشمن دارد!
نور است که فواره می زند از زیر آن عبا! وقت آن رسیده تا خدا به شما مباهات کند! حالا این خداست که به عزتش سوگند می خورد زمین و آسمان را جز بر محبت شما، شما پنج نفر زیر آن عبا نیافریده است!
حالا جبرئیل آمده است آنجا زیر آن عبا تا پیام خدا را برساند: انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا...
حالا شما پنج نفری که آنجایید زیر آن عبا و هر کس که با شماست رستگاران عالمید، این را از علی ع شنیدم همان موقع که آنجا بود زیر آن عبا...

... این دلنوشته برداشتی آزاد از حدیث شریف کساء می باشد. التماس دعا

یازهرا...



نوشته شده در پنج شنبه 91 فروردین 17ساعت ساعت 11:25 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin