سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

                                  بچه            

بچه که بودیم,با ذوق و شوق سجاده را باز می کردیم و نماز می خواندیم.آن وقت ها خدا را خیلی دوست داشتیم.خدا برایمان بزرگترین و مهربان ترین عالم بود و از همه بیشتر می دانست...

یک سالی می شد که دیگر نماز نمی خواند.روزی از او پرسیدم:چرا نماز نمی خوانی؟جواب داد:تا حاجتم را ندهد دیگر نمی خوانم.گفتم:فکر می کنی به نماز من و تو احتیاج دارد که تهدیدش می کنی؟همینطور که بلند می شد که برود,گفت:ولم کن.سرم از این حرف ها پر است.

دو سال گذشت.دیدم سجاده انداخته و چادر به سرش کرده.با لحنی آمیخته با تعجب و خوشحالی پرسیدم:نماز می خوانی؟با عصبانیت نگاهی به بالا کرد و گفت:بلکه هم خجالت بکشد.با ناراحتی گفتم:کی خجالت بکشد؟خدا؟ از تو؟ از نماز تو؟خجالت بکشد که حاجتت را بدهد؟برای اینکه حرف هایم را ادامه ندهم الله اکبر گفت و نمازش را شروع کرد.نمازی برای خجالت دادن خدا!

چند سال دیگر گذشت.حدود چهار سال.خیلی عوض شده بود.دیگر از آن حرف ها نمی زد.می گفت:وضو می گیرد,نماز می خواند,قرآن می خواند و پای سجاده اش تضرع و زاری می کند.روزی به من گفت حاجتی دارد.خواست که برایش دعا کنم.دعایش کردم و خودش هم خیلی دعا می کرد.یک روز برایم اسمس داد:"هیچ دعایی در حقم قبول نمیشود.به اندازه ی موهای سرم همه برایم دعا کردند.خیلی دلم از خدا شکست." فهمیدم این آدم,همان آدم چهار سال پیش است,همان آدم شش سال پیش,همان آدم هفت سال پیش!

دیدم این بار ارتباطمان اسمسی است و نمی تواند حرفم را قطع کند,فرصت را غنیمت شمردم و گفتم:مشکل از خدا نیست.مشکل تویی.خود خود تو.صد سال دیگرهم اینطوری دعا کنی,پیغمبر خدا هم که برایت دعا کند,هیچ چیزی عوض نمی شود.تا رابطه ات را با خدا درست نکنی چیزی درست نمی شود.خدای تو فقط خدای برآورنده ی حاجات است.تو فقط حاضری این خدا را بپرستی,پس در واقع تو خودت  را می پرستی نه خدا را.باید بفهمی که خدا آدم نیست.دل نباید از او بشکند. او خالق تو است نه خادم تو.باید بدانی که رحیم است ولی در عین رحیم بودن حکیم هم هست.دوست داشتن و دوست نداشتن تو در واقع باهم فرقی ندارد.چون دوست داشتن تو به یک مو بند است.دوست داشتن آن بنده ای ارزش دارد که وقتی خدا می گوید:سر جوانت را برای من ببر بی چون و چرا اطاعت می کند.ابراهیم اول ابراهیم می شود,بعد خداوند ملکوت آسمان ها و زمین را به او نشان میدهد.اول می گوید چشم و تا پای بریدن می رود,بعد چاقو نمی برد و معجزه می شود.اما من و تو برعکسیم عزیزم.ما می خواهیم خدا اول ملکوتش را به ما نشان دهد و برایمان معجزه کند تا بعد تازه به او ایمان بیاوریم.

خیال کردم کلی حرف خوب زده ام و الان است که از این رو به آن رو بشود و یک پیام عرفانی برایم بفرستد و از من تشکر کند که بیدارش کرده ام و به در گاه خدا توبه کند...

با رؤیاهایم در اوج آسمان ها سیر می کردم که صدای پیامک موبایل مرا به خودم آورد:"دعا در حق همه می افتد إلا من!من با همه ی وجودم خدا را صدا زدم.مطمئن بودم قبول می شوم.دیگر هیچ آرزویی ندارم.چون حتی با دعای فرشته هایی مثل تو هم خدا هیچ خیری برایم نمی خواهد."

خدای من یعنی واقعا اسمس مرا خوانده بود یا نخوانده پاکش کرد؟چشم هایم به این جمله ی آخری اش خیره شد:خدا هیچ خیری برایم نمی خواهد.

به یاد یک آیه از قرآن افتادم:

وَ عَسى‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُون(آیه ی 216 بقره)

چه بسا چیزى را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است. و یا چیزى را دوست داشته باشید، حال آنکه شرِّ شما در آن است. و خدا مى‏داند، و شما نمى‏دانید.

ولی دیگر هیچ اسمسی برایش نفرستادم. اشکم جاری شد و زمزمه کردم:

خدایا کاش هنوز هم همان خدای بچه گی هایمان بودی...

                                                         بچه




نوشته شده در دوشنبه 91 خرداد 22ساعت ساعت 2:30 عصر توسط پونه| نظر

(ادامه بحث خانواده های خوب)

 

1-    لقمان و فرزندش

نمی دانم زن لقمان که بوده و چه، ولی می دانم که لقمان در سوره لقمان به عنوان یک پدر مطرح است و از اینجا یکی از روابط بین اعضای خانواده مد نظر قرار می گیرد. لقمان ، سلامت روحی فرزندش برایش مهم است و به دنیا و آخرت او می اندیشد.نصیحت های لقمان به فرزندش بر اساس رضایت خداوند است . اگر می گوید روی خود را با حالت تکبر از مردم برنگردان به این جهت است که خدا متکبر را دوست ندارد. معلوم نیست که حالا فرزند لقمان به حرف های پدرش توجه می کرده یا نه ولی این معلوم است که لقمان خوب نصیحت کرده که خداوند از قول او چند آیه آورده است. از کلمه "یا بنیّ" که لقمان خطاب به پسرش به کار برده است می توان مهرورزی و احترام او به فرزندش را دریافت زیرا وقتی تصغیر "ابن" یعنی "بنی" به "ی" (من) اضافه شود معنای تحبّب و دوست داشتن را می رساند و به معنای "پسرکم" می باشد.

2-    خانواده حضرت ابرهیم(ع)

نکته قابل توجه در خصوص خانواده ایشان این است که یکدیگر را برای با خدا بودن، اجرا شدن فرمان خداوند و احقاق رضایت او یاری کرده اند. مثل همکاری حضرت اسماعیل (ع) با پدرش برای قربانی شدن و ساختن خانه کعبه. اطاعت هاجر از حضرت ابراهیم (ع) برای رفتن به سرزمینی بی آب و علف به همراه کودکش.

3-    حضرت مریم و حضرت عیسی(ع).

حضرت عیسی (ع) هنگام تولد به اذن خداوند به سخن آمد و از پاکی مادرش دفاع کرد و فرمود که خداوند او را به نیکی به مادرش امر کرده است.

 

4-     خانواده حضرت موسی(ع):

مادرش که خداوند به او وحی کرد که او را به آب بیندازد. خواهرش که او را تعقیب کرد تا ببیند چه کسی او را از آب می گیرد و به کجا می رود. همسرش که دختر حضرت شعیب بود و حیا در حرکات و رفتارش دیده می شد. برادرش که او را در امر رسالت یاری کرد. همه مددکار یکدیگر در خوبی ها بودند.

 

5-     خانواده حضرت شعیب(ع):

   ایشان به همراه دو دخترشان. دختران ایشان که دیدند پدرشان دیگر توانایی کار کردن ندارند دوتایی باهم گوسفندان را می چراندند و چوپانی می کردند. آن قدر روابط پدر با دخترانش خوب بود که دخترش در نزد پدرش به اظهار نظر می پرداخت و تقاضای استخدام حضرت موسی(ع) را نمود. حضرت شعیب(ع) به فکر شوهر دادن دخترانش بود اما نه به هرکسی. وقتی تقوا و امانتداری و جوهره کار حضرت موسی(ع) را دید به او پیشنهاد کار و ازدواج با یکی از دخترانش را داد.



نوشته شده در یکشنبه 91 خرداد 21ساعت ساعت 10:50 عصر توسط سیده فاطمه| نظر

چادر سفیدم را سر می کنم.

رو بروی قبله می ایستم.

قبله یعنی کعبه,همان خانه ی خدا.

و این چادر سفید,همان چادر احرام من است که از آن سال ها که به مکه رفته بودم انسی عجیب با آن یافتم.

روبروی قبله می ایستم و دستهایم را بالا می برم تا نیت کنم.دو رکعت نماز می خوانم قربة الی الله....

این کعبه ی روبرویم,این چادر سفید احرام و این قربة الی الله,باز مرا به سال های دور می برد.

به همان روزهایی که با همین چادر سفید احرام دور کعبه چرخیدم و عهد بستم که در تمام راههای زندگی ام دور خدا,بچرخم و از حجر تاحجر,از حقیقت تا حقیقت,گام بردارم.

به خودم می آیم.به زندگی روزمره,به این روزهای عادی و تکراری.

و از خودم می پرسم:من؟همیشه؟دور خدا؟

شرمندگی سرتا پایم را فرا می گیرد....
ن...ی...ت...میکنم...خدایا مرا ببخش و هدایتم کن که بخشش تو بزرگتر از همه ی کوتاهی های من است...قربة ال الله...

الله اکبر...

عکس کعبه

 



نوشته شده در یکشنبه 91 خرداد 21ساعت ساعت 5:17 عصر توسط پونه| نظر

                 رضا امیر خانی

سلام آقای رضا امیر خانی من او.

اولین کتابی که از شما خواندم من او بود.از همان وقت بود که به قلم شما علاقه مند شدم.ولی یادم هست که وقتی تعریف داستان سیستان را شنیدم و اینکه نویسنده اش همان رضا امیر خانی من اوست.حسابی تعجب کرده بودم که نویسنده ای چون شما که غالبا نامتان را در همین حوزه های مربوط به داستان و رمان شنیده بودم حالا بیاید سفر نامه بنویسد,آنهم گزارشی از سفر ره بر.خیلی دلم می خواست حالا ره بر را از نگاه شما بشناسم.
ملیحه سادات خیلی تاکید داشت که این کتاب را بخوانید. بالاخره داستان سیستان را از نمایشگاه کتاب گرفتم و 3 روزه خواندنش را تمام کردم.
بعضی جاهایش برایم سؤال انگیز بود.یکی اش کمی امکانات سفر!نمیدانم خود آقا خواسته بودند که سفر آنقدر ساده باشد یا امکانات سیستان انقدر کم بود.و به نظرم شما هم در این باره توضیحی نداده بودید.
خیلی جاها مثل شما و دوستانتان لجم حسابی از کارهای تیم حفاظت درمی آمد و البته بعضی اوقات هم به آنها حق می دادم و با خودم می گفتم:کسی چه می داند؟شاید آنها هم در دلشان حرف های نگفتنی زیادی باشد.
چند جای سفرنامه تان هم با صدای بلند خندیدم.یکی آن جایش که قد قد همه تان در آمده بود و جعفریان می رفت تا تخم بگذارد!
در همه جای سفر شما با همه ی سختی ها و ... بودید ولی چیزی از ارتباط خاص ره بر با شما دیده نمی شد.تو من تا قبل از اینکه  حتی به آن اشاره کنید هم متوجه این مطلب شده بودم و حتی از این بابت غمی پنهان در دلم داشتم و منتظر بودم یک جایی به آن اشاره کنید.انگار خودم را جای شما گذاشته بودم.تا اینکه این آخری ها وقتی نوشته بود: آقا هم جعفریان و هم نوری زاد را دید ولی مرا ندید انگار!"بغضم گرفت و البته آخرش وقتی مورد عنایت خاص آقا  و در آغوش باز ایشان جای گرفتید و به خصوص توصیفی که درآن لحظه از آقا داشتید,اشکم را حسابی جاری کرد و به شدت گریستم.دلم می خواهد این قسمت از نوشته تان را دوباره از زبان خودتان بنویسم:"آقای همدانی مرا هل می دهد جلو و می گوید:آقا! این هم آقای امیر خانی...جلو می روم.سکوتی مطلق همه جا را فرا می گیرد.به جز صدای ره بر هیچ نمی شنوم.انگار زمان ایستاده است.می خواهم دست ره بر را ببوسم.اما او عصایش را به دست محافظ می دهد و دو بال عبایش را باز می کند و مرا در آغوش می گیرد.- بله! اقای امیر خانی!می دیدم تان این روزها.دیشب هم منزل شهدا آن عقب نشسته بودید...در سایه ی عبایش پنهان شدم و در آغوشش گرفته ام.خدای بزرگ!وه که چقدر ره بر نحیف است...واجسادهم نحیفة وحاجاتهم خفیفة و انفسهم عفیفة..."
البته هرچه فکر می کنم نمی فهمم چرا انقدر تحت تأثیر قرار گرفته بودم.شاید به قول معروف قضیه همان قضیه ی هر سخن کز دل بر آید/لا جرم بر دل نشیند,باشد.جاهای دیگری هم بود که متأثر شدم و یک جای دیگر هم که یادم نیست کجا,اشکم در آمد.
از همه زیباترهمین تطبیق فرازهای خطبه ای از نهج البلاغه(درباره ی صفات متقین) با آقا بود.
در همان لحظات بود که من غرق در غرور و افتخار می شدم برای داشتن چنین ره بری.
آنهایی که با قلم شما آشنا هستند می دانند که شما در نوشته هایتان همه ی کلمات ترکیبی را جدا می نویسید.البته همیشه دلم می خواست بدانم دلیل واقعی خودتان از این کار چیست؟ تا اینکه وقتی در جایی از کتاب اشاره کردید که فرزند ره بر همین سؤال را از شما پرسید,خیلی خوشحال شدم و منتظر جواب شما بودم ولی افسوس که شما جوابی ندادید!به هر حال این جدا نوشتنتان برای من که همیشه یاعث توجه بیشتر به اصل کلمات بوده.در واقع کلمات ترکیبی در زبان فارسی برای ما یک معنای جدید پیدا کرده اند که ما را از توجه به اصل معنای دو کلمه ی کنار هم غافل می کنند.
راستی یک جمله را در جای جای نوشته هایتان تکرار می کردید که خیلی زیبا بود و حسابی به دلم می نشست:مؤمن در هیچ چار چوبی نمی گنجد!
این همه جالب توجه تر این بود که شما فقط وقایع سفر را گزارش می کردید و در هر جای آن که احساس خود را بیان می کردید احساس واقعی تان را می گفتید و سعی در پنهان کردن یا وارونه جلوه دادن آن مثلا برای برخی مسائل نداشتید.شما به عنوان یک انسان بی طرف هرچه را دیدید نوشتید و خیلی خوشحال بودم که می دیدم اگر من حتی فردی بودم که ره بر را از قبل قبول نداشتم باز هم می توانستم به شما اعتماد کنم و از پس نوشته هایتان ایشان را بهتر بشناسم.برایم جالب بود که از آقا مسعود,فرزند ره بر سلسله امتحانات نهایی می گرفتید!و از ایشان صرف این که فرزند ره بر است یک قداست از قبل ساخته ای در ذهنتان ایجاد نکرده بودید.
یک بار هم دیدم در جواب خبر نگاری که از شما پرسیده بود: آیا بخش‌هایی ازکارتان به دلایل مختلف, یا توسط خودتان یا توسط مسؤولان و نهادهای مربوطه حذف شده؟گفته بودید: نه! خودم سعی کردم کمترین خودسانسوری را داشته باشم. در این‌طور کارها معمولاً ممیّزی شخصی بیش از سایر ممیزی‌ها آدم را اذیت می‌کند. دلیل این‌که کمترین ممیزی را برای خودم داشتم این بود که تقریباً مطمئن بودم این کار، چاپ نخواهد شد! فکر می‌کردم شاید به‌عنوان یک‌ سری خاطرات و سفرنامه‌ی شخصی برای خودم و برخی از دوستانم- با انتشار غیر رسمی- مطرح باشد. اصلاً در دورانی این اتفاق افتاد که فکر می‌کردم کار من شاید فقط یک مخاطب داشته باشد: خود آقا؛ که شاید این نوع نگاه برایشان جذاب باشد! برای همین توانستم خودممیزی را کنار بگذارم. از آن طرف کار دچار ممیزی بیرونی هم نشد؛ حتی جمله‌ای از آن.
به هر حال من فکر می کنم این شما هستید که الگوی واقعی یک روشنفکر هستید نه کسانی که با لجاجت ها و تعصب های بی جهت خودشان را روشنفکر می دانند!
به هر حال واقعا امیدوارم خداوند اجر دنیا و آخرت را به شما نویسنده ی توانا عطا کند.
راستی آقای امیر خانی یادتان می آید در جایی از کتاب نوشته بودید دلتان می خواهد از آقا بپرسید که آیا واقعا آنچه قلم شما و مثل شما می نویسد مورد رضایت آقا هست یا نه؟و بعد نوشته بودید همین سؤال را باری در خواب از ایشان پرسیده اید و آقا جواب دادند:هر جور که تشخیص دادی.حالا  من نامه ام را با یک دنیا سپاس و قدر دانی از شما به پایان می برم و امیدوارم این جملات نهایی ام کمی شما را در تشخیصتان کمک کند:
واقعا چقدر خالی است جای نوشته هایی چون نوشته های شما با قلمی روان,برخاسته از دل,و به قول خودتان بی تعصب و تزید برای نسل ما؛ برای شناخت آقا...

قلمتان همواره سبز و جاودان,حق یارتان.

                                                    داستان سیستان

 



نوشته شده در یکشنبه 91 خرداد 21ساعت ساعت 6:57 صبح توسط پونه| نظر

حالا تا مدتها هر کدام از قرآن های مسجد را که بردارم لابه لای ورق هایش تکه های کاغذی است که سوره ها را نشانه گذاشته اند: انعام، اسراء، کهف، لقمان... حالا با هر تکه از این کاغذها دل من تکه تکه می شود...
گوشه تمام صفحه های440 و 562 هم تا خورده اند...  حالا با هر گوشه ی تا خورده ای دل من هم تا می خورد و تنگ می شود... تنگ ِ این صفحه ها...
حالا تا مدتها جای آب روی خشتهای مسجد می ماند، آبی که از شیر مخزن روی خشت ها ریخته است... حالا تا وقتی جای آب روی این خشت ها بماند جای آب روی صورت من هم می ماند... جای آبی که از دلم می ریزد!!
حالا دوباره آهنگ میله و  خشت توی گوش هایم می پیچد... این صدا بی قرارم می کند... دارند داربست های صحن را جمع می کنند... حالا من هر لحظه دلتنگ تر و دلتنگ تر می شوم...
ت...م...ا...م... شد...
تمام شد... حالا یکی باید بیاید بلندم کند و مرا از مسجد بکند!!
تمام شد...
 کاش به جای سه روز سیصد روز بود...
آه خلوتِ من!...
ت...م...ا...م... شد...
کاش به جای سه روز سیصد روز بود... اخر با اینهمه حرفی که برای تو دارم سه روز برای من خیلی کم است!!
 دل ِ من درد گرفته... فکر کنم خیلی تکه تکه شده باشد!! فکر کنم تکه های دلم را گم کرده ام... شاید جلوی ایوان، شاید توی رواق ها یا توی صحن... شاید بین مناجات امیرالمومنین، شاید پای آن منبر، شاید لای صفحه های مفاتیح، شاید شب آخر...
وای از شب آخر و دعای توسل  و روضه عمه...
و...ا...ی از دل ِ من... عجیب بهانه می گیرد... بچه بدی است! باز از من اعتکاف می خواهد...
 وای دلم تنگ است...
 زود تمام شد... برای من خیلی کم بود خیلی کم...
 خدایا! من اعتکاف 365روزه می خواهم... سه روز خیلی کم بود خیلی...
تمام شد...


پ.ن:نشانه گذاری سوره های اعمال ام داوود
پ.ن: سوره یاسین و تبارک در قرآنهای عثمان طه صفحه 440 و 562 هستند، نمازی که در این سه شب خوانده می شود بعد از حمد باید یاسین و تبارک و توحید را خواند و تقریبا همه گوشه این صفحه ها را تا می زنند تا موقع خواندن نماز بتوانند راحت از روی قرآن این دو سوره را بخوانند.(شب اول دو رکعت، شب دوم چهار رکعت و شب سوم شش رکعت به همین شکل خوانده می شود.)
پ.ن: مخزن آبی که موقع افطار و سحر معتکفین از آب آن برای نوشیدن استفاده می کنند.
پ.ن: دوش مرا حال خوشی دست داد... پس اسم تک تک شما را گفتم و دعا کردم: عطریاس، قاصدک، شاپرک، دوستدار علمدار، کیمیای ناب، یاس بهشتی، مجتبی،استاد معزی، مهندس افشار، هور، سکوت خیس، سائل الشهدا، مهدیه(لیدر هور)، عمار، بچه های برای لیلی، تمام دبیران مجله، هلوع، میرزا، انسان جاری،تبسم بهار، بر و بچه های ارزشی، سحر، فائزه، لنگه کفش و ... (امیدوارم حین تایپ کسی از قلم نیفتاده باشه ولی مطمئنم حین دعا هیچ کس از قلم نیفتاد) آخر هم گفتم هر کس که به وبلاگ ما سر زده از روز اولی که این وبلاگ راه افتاده تا الان چه پایه ثابت ها چه اونهایی که فقط یک بار اومدن و رفتن، همه و همه خصوصا اونهایی که این روزها بیان و مهمون ما بشن.... خلاصه هیچ کس از قلم نیفتاد هیچ کس، هیچ کس از قلم نیفتاد، هیچ کس...
هم برای دنیایتان دعا کردم و هم آخرت ( از آمرزش و رحمت و مغفرت بگیرید تا پول و دنیا و مادیات!!) و هم برای قلم هایتان و هم برای وبلاگهایتان (قلم و وبلاگ: اخلاص، برکت، خدمت به اسلام)
پ.ن: دامن امیرالمومنین رو سفت بچسبید و رها نکنید... ما نمی فهمیم عجیب مولایی داریم عجیب...عجیب مولایی داریم عجیب...عجیب خدا عاشق این آقاست عجیب.... این باشه سوغات من از اعتکاف برای شما
پ.ن: دوستان چند روزی از محضرتون خداحافظی می کنم. انشاالله در اولین فرصت برمی گردم و آپ می کنم. فعلا حلالم کنید و برام دعا کنید.
یا علی... خیلی التماس دعا... فعلا خدا نگه دار
پ.ن: ....



نوشته شده در چهارشنبه 91 خرداد 17ساعت ساعت 11:47 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

 با خود فکر می کردم که چه خانواده هایی در قران آمده که به گونه ای الگو واقع شدند، حال یا الگوی خوب یا الگوی بد. مطالب زیر به ذهنم رسید که در چند نوبت روی وبلاگ می زنم. از کسانی که اهل مطالعه اند و به نظرشان جایی من کم و زیاد کردم تمنا دارم با نظراتشان ( چه بهتر به همراه سند و آدرس) مرا در نوشتن بهتر یاری دهند. یا علی

خانواده های خوب

1-    اهل بیت پیامبر اسلام (ص)

الف- صحنه مباهله

در مباهله ، پیامبر اکرم (ص) ، حضرت علی (ع) ، حضرت فاطمه (س)، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) حضور داشتند. یک حرکت خانوادگی برای اثبات حق بودن اسلام و و مسلمانانی چون آنان.در جریانی که قرار شد مسیحیان که ادعای برحق بودن داشتند و پیامبر اکرم (ص) با زنان و پسرانو خودی هایشان حاضر شوند و یکدیگر را نفرین کنند تا معلوم شود کدام بر حق اند.(61آل عمران) روزی که پیشوایان مسیحیان در محل مباهله آمدند از خواسته خود پشیمان شدند. یکی از آنان گفت: به خدا من چهره هایی را می بینم که به قدری نورانی هستند که با نفرینشان کوهها از جا کنده می شود.

این حرکت چه خصوصیاتی را برای آن ها می رساند؟ شاید بتوان این ها را ذکر کرد: خانواده ای دیندار، حق طلب، کوشا، به قول آن بزرگ مسیحیان نورانی، اهل وفای به عهد و قول و قرار.

و از این جا معلوم می شود که آنان به این آیه عمل کرده اند: قو انفسکم و اهلیکم نارا: خودتان و خانواده تان را از آتش جهنم حفظ کنید.

جالب است که خداوند به پیامبر (ص) می فرماید خانوادگی بیا. خدا به حق بودن این خانواده گواهی می دهد.

 

ب- نذر سه روزه

 تو سوره انسان قضیه اش اومده. که حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) برای بهبودی حال دو فرزند خردسالشان، امام حسن (ع) و امام حسین (ع) سه روز روزه می گیرند. شب اول موقع افطار، مسکین ، دوم ، یتیم و شب سوم اسیری می آید و از آنان طلب طعام و غذایی می کنند. آنان ، هر سه شب با این که خودشان به غذا احتیاج داشتند طعامشان را به این سه نفر می بخشند.

خصوصیات کشفی: حتی روح یک اسیر هم برایشان ارزشمند است که مبادا خجالت زده و دست خالی از در خانه آنان برگردد. ایثار گری، انفاق در شرایط سخت. از خدا درخواست کردن برای بهبودی آن هم نذری که باز آنان را به خدا نزدیک می کند.( این نشانه اینه که اگه خواستی نذر کنی نذری متناسب حال و اوضاعت بکن. نذری که تو را به خدا نزدیک تر کند. یعنی واسه خدات خودشیرینی کن.)یک چیز قشنگ دیگه هم هست: همکاری زن و شوهر برای حل مشکلاتشان.

 خانه بازسازی شده حضرت علی (ع) در کوفه



نوشته شده در چهارشنبه 91 خرداد 17ساعت ساعت 10:7 عصر توسط سیده فاطمه| نظر

به دیوار حیاط تکیه می زنم و با صدای دنگ دنگ ِ میله ها آرام می شوم... من عاشق صدای برخورد این میله ها با خشت های صحن مسجدم... قشنگترین موسیقی ای که می شناسم همین صداست... آخر این صدا یعنی دارند توی صحن مسجد داربست می بندند... یعنی دارند سایه بان درست می کنند... یعنی دارند صحن را برای نماز ظهر آنهمه روزه دار آماده می کنند... یعنی دارند مسجد را برای اعتکاف آماده می کنند... یعنی دوباره اعتکاف... من قشنگتر از این صدا نمی شناسم...
به دیوار تکیه می زنم و غرق می شوم در آواز میله ها و خشت ها، آرامشی عجیب بر دلم می ریزد، تمام خاطرات قشنگم زنده می شود... تمام دلتنگی هایم هم...
می آیم توی اتاق... تلویزیون روشن است و خبر ساعت14... دادگاه حسنی مبارک...
چه خبر است در گوشه کنار این عالم، در سرزمین برادران من؟!
انگار نه انگار این مردم انقلاب کرده اند!! هنوز هم زیر بار ظلمند...
با خودم می گویم خدا رحمت کند امام را... تنها انقلابی که دست ظلم را به کلی قطع کرد، انقلاب ما بود... تنها کشوری که واقعا استقلال یافت کشور ما بود... تنها کشوری که تمام ابر قدرتها از او می ترسند کشور ماست...
با خودم می گویم اگر امام نبود خدا می دانست ما الان کجا بودیم... اینهمه پیشرفت، اینهمه علم و صنعت و موفقیت، اینهمه اقتدار، اینهمه عزت، اینهمه.... ما هر چه داریم از امام و شهدا داریم...
همین وبلاگ که شده دفتر خاطرات من... اگر امام نبود شاید ما هنوز حتی نمی دانستیم اینترنت یعنی چه چه برسد به اینهمه استفاده روزانه از اینترنت!!
دوباره آواز میله و خشت توی دلم می پیچد...
من دارم می روم اعتکاف... اگر امام نبود کجا توی این مملکت اعتکاف برگزار می شد؟!
شاید اگر امام نبود هیچ وقت این صدا برای من قشنگ نبود...
 

جدا اگر امام نبود ما الان کجا بودیم؟؟!!

اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

خدایا! درود و رحمت و مغفرت بی پایانت را بر آن ابر مرد تاریخ ایران عطا فرما...
پروردگارا! به حرمت امیرالمومنین این روزها او را بر سفره جدش میهمان گردان...
شادی روح بلند این شایسته فرزند ِ پیغمبر ص صلوات...
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم



نوشته شده در شنبه 91 خرداد 13ساعت ساعت 3:12 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

پونه ام! نازنین یار و مهربان رفیقم!

حالا که تولدت با میلاد مولایمان امیرالمومنین مقارن شده است آرزو می کنم این تقارن بهانه ای شود برای عاشق تر شدنت، برای بیشتر شدن مهر « علی » توی قلب مهربانت.
امسال من پیش تو نیستم، نیستم تا تولدت را جشن بگیرم و باز توی جشن هدیه ی من از همه هدیه ها عجیب تر باشد و خنده دارتر... و باز تو بخندی و من کیف کنم از خوشحالی تو...

امسال هدیه ام خنده دار نیست، دیگر نه آن گاوی است که توی لیوان صدای مامائش بلند باشد و نه آن الاغی است که قاه قاه بخندد و نه آن جوجه هایی که گفتم کبابشان کن و دلت سوخت!! امسال من پیش تو نیستم و دلم برای تو و همه رفیقانم تنگ شده است...

امسال بهترین آرزوها را برایت گذاشته ام روی بال ملائک، باز هم لبخند بزن اما باز مثل همیشه نگو امان از دست تو دختر... فقط بگو آمین...

آمین...

تولدت با میلاد جان پیمبر مقارن شده است...
به حرمت « عین »ِ علی برایت از خدا عشق خواستم... از آن عشق های ناب... از آن عشق های خدایی...
به حرمت « لام »ِ علی برایت از خدا  لباس خواستم!! لباسی از جنس تقوا... وَ لِباسُ التَّقْوى‏ ذلِکَ خَیْرٌ ذلِکَ ...
به حرمت « یاء »ِ علی برایت از خدا یاوری و نصرت خواستم، دعا کردم خدا خودش یاورت باشد، یار و همراه لحظات ناب ِ بندگیت...

          نازنیم! تولدت ستاره باران، عشق پاکت بی پایان                            

 

 



نوشته شده در شنبه 91 خرداد 13ساعت ساعت 12:3 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

اول نوشت: در قلب من هر چیز تعریفی خاص خود دارد!

فرهنگ دل صفحه عشق:

حضرت پیامبر: حضرت مهر، إنک لعلی خلق عظیم...

حضرت امیرالمؤمنین: حضرت جان، (که تو جان پیمبری...) حضرت صولت، حضرت مولا، نه نه همان حضرت حیدر... (خدا فقط خود می داند که در آفرینش علی چه کرده است!)

حضرت فاطمه زهرا س: حضرت مادر، و دیگر هیچ...

حضرت امام حسن مجتبی ع: حضرت غربت، هنوز هم که هنوز است غریبی!!

حضرت اباعبدالله ع: حضرت ارباب، ما همه نوکر و ارباب تویی

امام سجاد ع: حضرت عشق، تو تجلی خدایی در تلألؤ اشک

حضرت امام باقر ع: حضرت گلاب، که تو عصاره پیغمبری...

 حضرت امام صادق ع: حضرت آفتاب، از برکت پرتو تابش تو بود که عشق را فهمیدیم...

حضرت امام کاظم ع: حضرت اجابت، باب الحوائجی و معنی أمن یجیب...

حضرت امام رضا ع: حضرت آرامش، در این شهر که نمی شود به هیچ کس اعتماد کرد، حرمی هست که می شود حتی به دیوارهایش تکیه زد چه رسد به صاحبش!

حضرت امام جواد ع: حضرت ماه، حضرت پسر، حضرت گل، که تو گل پسر امام رضایی!

حضرت امام هادی ع: حضرت هیبت، خدا می داند چند بار خلیفه عباسی از ترس هیبت تو از هوش رفت؟!!!

حضرت امام حسن عسکری ع: حضرت بابا! تو به حکم پدریت برای صاحب من، بابای منی!

حضرت امام زمان عج: حضرت بهار، تا تو نیایی روزهای من همه پر است از شب های زمستانی...

حضرت زینب س: حضرت آئینه، که تو به حق آینه حیدری...

حضرت عباس ع: حضرت غیرت، حضرت مرد، بس که مردی لایقی فاطمه  "بنیّ" صدایت زند

حضرت علی اکبر ع: حضرت غوغا، چقدر غوغایی علی! چقدر شبیه زهرایی علی!

پ.ن: این عید بزرگ رو خدمت آقامون حضرت بهار عج و همه عاشقان و محبان اهل بیت تبریک عرض می کنم. انشاالله عیدی همه ما ظهور آقا صلوات.
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم و اهلک عدوهم


 



نوشته شده در جمعه 91 خرداد 12ساعت ساعت 10:27 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

یادش به خیر انگار همین دیروز بود، ساعت یک و نیم آن روز...

 14 دی 90. توی سلف سرویس دانشکده روی میز ششم. من، پونه، طیبه، فواطم!! (فاطمه، فاطمه، فاطمه) زینب، نرگس،ملیحه،محدثه، معصومه و... جمع شدیم دور هم با یک هدف بزرگ... برای قدم اول این وبلاگ شد شروع کار ما... (گر چه که بین راه خیلی از بچه ها رفتن حالا هر کی به دلیلی؛ ولی به هر حال این وبلاگ پا بر جا موند.)
اون موقع پارسی نامه رو نمی شناختیم و انتخاب اولین پست وبلاگ با قلم پونه شد بهونه آشنایی ما با پارسی نامه. یادش بخیر یادمه پونه می گفت اونقدر خوشحال شده بودم که پوریا مسخره ام می کرد و می گفت اینو باش انگار جایزه نوبل گرفته!!
وقتی با فضای پارسی نامه آشنا شدیم دیدیم بهترین جایی که میتونه به هدف بزرگ ما کمک کنه همین مجله اس، یه فضای مجازی که زمینه دسترسی به وبلاگ ها رو برای دیگران خیلی خوب فراهم کرده...
کم کم برگزیده شدن پستهامون برامون عادت شد!! تا جایی که اگه یه روز پست برگزیده نداشتیم شاکی می شدیم!! هر از چند گاهی هم به همدیگه تلنگر اخلاص می زدیم!! آی دختر برای خدا بنویس تو رو چه به مجله!! و باز جواب درروی ما: موقعیتمون تو مجله واسه هدف بزرگ خیلی مهمه!!
اوایل که ما اومدیم، تو صفحه مدیریت اسم سیزده وبلاگ برتر از ابتدای راه اندازی پارسی نامه نوشته بود مثل الان نبود که وبلاگهای برتر هر ماه نوشته باشه، هیچ وقت یادم نمیره اون شبی رو که با پونه تا صبح بیدار بودیم و تایپ می کردیم... برای قرار گرفتن تو لیست سیزده وبلاگ برتر فقط چند امتیاز کم داشتیم و تمام توانمون رو گذاشته بودیم برای برگزیده شدن پستهامون!
 اگه اسممون بیاد توی این لیست اینجوری خیلیها از روی همین لیست میان بهمون سر می زنن و این یعنی نزدیک شدن به هدف بزرگ!! این تمام دغدغه اون شب من و پونه بود و آخر با برگزیده شدن یکی از پستها بالاخره ما شدیم رتبه سیزده پارسی نامه و اسم ما هم توی اون لیست نوشته شد... یادمه به پونه گفتم: تکبیر!!
چقدر خوشحال بودیم...
حالا چهار ماه و بیست و هفت روز از ساعت یک و نیم آن روز می گذره و وبلاگ ما با این عمر کوتاهش شده رتبه دو مجله پارسی نامه (البته تف به ریا!!) و این یعنی بچه های وبلاگ برای هدف بزرگشون مایه گذاشتن، هدف بزرگی که قرار ساعت یک و نیم آن روزشون بود.
توی این مدت با خیلی ها آشنا شدیم، با خیلی ها رفت و امد داشتیم، به حال خیلی ها غبطه خوردیم، خیلی چیزها یاد گرفتیم، دوستان پاک و بی ریا و یک عالمه تجربه و خاطره برای خودمون جمع کردیم و خلاصه ساعت یک و نیم آن روز تجربه قشنگی بود برای ما که اگر مدیر وبلاگ هم از ما راضی باشه دیگه ما از دنیا هیچی نمیخوایم.
امروز که آخرین روز رای گیری برای انتخابات پارسی نامه اس بهونه ای شد برای نوشتن این پست و زنده شدن تمام خاطراتم، از همین الان حس دلتنگی دارم، شاید خنده دار باشه ولی دلم برای دبیران پارسی نامه تنگ شده!! دبیرانی که این وبلاگ از وقتی چشم به دنیا گشود با اونها انس گرفت و هیچ وقت فکر نمی کرد این دبیرا رفتنی باشن!!
استاد معزی عزیز که برای همه ما پدری می کرد با اون لطف و مهر و تواضع همیشگیش، و من همیشه حس می کردم سر کلاس درسش نشسته ام.
جناب سلمانی بزرگوار که همیشه دلهامونو کربلایی می کرد و باید رو سر در وبلاگش نوشت لطفا با وضو وارد شوید اینجا قدمگاه شهداست...
مهندس افشار بزرگوار که همیشه متواضعانه و با مهر و ادب همراه ما بود و لطفش رو از ما دریغ نمی کرد.
تبسم نازنین با اون قلم بی نظیر، جناب عابدینی با اون طبع لطیف و شیرین و دلنشین، جناب بی یار با نگاهی تازه و قلمی تحسین برانگیز، جناب راشد با وبلاگ کاملا جدی! اما پر از صمیمیتش، خانوم طیبه علی با قلمی ناب و پر از ظرافت و وبلاگی دوست داشتنی، جناب دکتر سخنی که حضورشون مایه افتخار ما بود، خانوم قاصدک با یه نگاه زیبا، جناب میرزای قمی که ما عقل و عاقلشو میخوندیم ولی بحث نمی کردیم!! نویسنده گرامی آقا شیر (اگه رفته باشید وبلاگشون می دونید!! من کشته ادب این وبلاگم! نویسنده گرامی) با پست هایی نو و بدیع، جناب پوریای بزرگوار که بوی سیب امضای پایین همه نظراتشون بود و همیشه یاد کربلا رو تو دلم زنده می کرد.
خلاصه دبیرهای پر تلاش و پرکاری که ما به بودنشون حسابی عادت کرده بودیم و حالا خیلی هاشون حتی دوباره کاندیدا نشدن چه برسه به اینکه قرار باشه دوباره دبیر مجله باشن.
.
.
حالا برای تقدیر و تشکر از زحمات دبیران عزیز فقط میتونم بگم براشون دعا می کنیم. این زیباترین دعاها تقدیم به همه دبیران عزیز و هر کس که برای این مجله زحمت کشیده:

پروردگار! ای تنها کسی که برای تمام خوبیها فقط باید به تو امید داشت و از تمام نازیباییها فقط باید به تو پناه آورد...

هر آن چه خیر است در دنیا و آخرت همه را عطایشان فرما... و هر آنچه شر است از ایشان باز دار چه شر دنیا و چه شر آخرت...
خدای مهربان! اجر کثیرشان ده... مگر جز این است که تو همان کریمی که کم ها را بسیار پاداش می دهی؟! کریما! پس با بسیارها چگونه معامله می کنی؟! زحمت بی دریغشان را با رحمت بی نهایتت عوض ده... چنان که کام دل هاشان به عطاهای نابت شیرین گردد...

مهربانا! مهر و رحمتت را بر بام دلشان ببار، بی دریغ و بی امان...

                                                                                   آمین...

پ.ن: هیچی دیگه دستتون واقعا دردد نکنه انشاالله همیشه موفق و موید باشید، این نهایت کاری بود که از دستم برمیومد.
پ.ن: این دعاهای زیبا اقتباسات زیبای خودم از دعای زیبای یا من ارجوه ماه رجب بود!
پ.ن: آمین یادتون نره! هر کی آمین بگه الهی برای خودشم مستجاب بشه!!
پ.ن: این گلها هم تقدیم شما

تقدیم به شما



نوشته شده در پنج شنبه 91 خرداد 11ساعت ساعت 7:59 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin