سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

تو بیشتر از آنکه ضامن آهو باشی، ضامن انسانی...

و من اینک انسانیت گریخته از بند نفس را آورده ام تا تو ضامنش شوی، یا ضامن آدم...

حضرت ضامن...

 

فقد هربت الیک و وقفت بین یدیک...



نوشته شده در سه شنبه 91 تیر 6ساعت ساعت 12:8 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

 می دانی؟ من، اینجا نشستن را خیلی دوست دارم، نشستن اینجا، دقبقا همین جا...
 اینجا که هستم رو به قبله که بنشینم، «تو» کنارم هستی و «این» دقیقا جلوی نگاهم... درست رو به رویم... همین کاشی نوشته های روی دیوار را می گویم...
همین « معاشر الناس من یطع الله و رسوله و علیا و الائمة الذین ذکرهم فقد فاز فوزا عظیما»...
من اینجا می نشینم و آنقدر نگاهم تکرار می کند این «...فقد فازا...» را که آخر نفس ِ دلم بند می آید!
اینجا تمام کاشی ها ذکر می گویند....
اینجا تمام کاشی ها از شوق اینکه شده اند تکه ای از صحن تو کنار هم به سجده افتاده اند...
اینجا که می نشینم تمام کاشی های دیوار به یکباره لب می گشایند و صحن پر می شود از زمزمه ی علی، علی، علی...
من صحن غدیر را خیلی دوست دارم، خصوصا نماز مغرب هایش را، خصوصا نماز مغربهایی را که حاج آقا هاشمی می خواند، با ان لحن قشنگش، با آن قنوت هایی که دلم را حسابی می برد... رسم نمازهایش همیشه همین است، قنوت اول اللهم عجل لولیک الفرج می خواند و قنوت دوم رب اغفرلی و لوالدی... قنوتهایش را خیلی دوست دارم...
می دانی؟ من تازه امشب فهمیدم من تمام در و دیوار این حرم را دوست دارم... همین امشب که نشستم همین جا... همین جایی که کاشی هایش همه «علی، علی» می گویند... وقتی داشتم با تو حرف می زدم و بین گریه هایم می گفتم که چقدر تو را دوست دارم، تو و صحن انقلاب را، تو و صحن جامع را، تو و صحن کوثر را، تو و خطبه فدکیه ای را که وقتی میان صحن کوثر می نشینم دلم دور تا دورش می چرخد... جقدر تو را دوست دارم، تو و این گنبد و پرچم و ضریح و پنجره فولاد را، تو و تمام این رواق ها و صحن ها و دارالاجابه ها و هدایه ها و ولایة هارا... تو و تمام ورودی ها و حتی تمام آبخوری های این حرم را...
تازه امشب فهمیدم چقدر دل بسته توأم...
تمام حاجت های من رواست وقتی کنار تو می نشینم... من از خدا هیچ نمی خواهم... همینقدر که میلاد ارباب، همینقدرکه میلاد عمو، همینقدر که میلاد سیدالساجدین را پیش توأم... همین برای من بس است... من مستجاب شده ام دیگر از خدا چه بخواهم؟! همین با تو بودن، همین کنار تو نشستن، همین باتو گفتن، همین روی دامان تو گریستن، همین روزهای شعبان را در آغوش تو بودن... همین ها برای من  بس است... دیگر بهتر از این از خدا چه بخواهم؟!
تازه می فهمم چرا نشستن اینجا را اینهمه دوست دارم...
فقد فاز فوزا عظیما...
یعنی تفسیر «فوز عظیم» چیزی جز نشستن اینجاست؟! اینجا کنار تو... میان اینهمه لطف و اجابتی که از در و دیوار کریمانه ات جاریست...
فقد فاز فوزا عظیما...
فقد فاز فوزا عظیما...

پ.ن: دوستان زیر باران اجابت حرم، دعاگوی همه شما هستم.
پ.ن: رفقای خوبی که با پیامک، تلفن، پیام خصوصی، پلاکارد، نامه، تهدید، تطمیع و... از راه دور و نزدیک به ما فحش می دید که چرا نمی نویسی باید بگم اول ممنونم از اینهمه لطف شما به قلم ناقصم و دوم اینکه دوستان عزیز شرمنده همه شما هستم، این روزا با وجود اینهمه الهامی که توی حرم روی دلم می ریزه توفیق ندارم برای وبلاگ وقت بذارم انشاالله بعدا اگه عمری بود جبران می کنم. یا علی التماس دعا.



نوشته شده در یکشنبه 91 تیر 4ساعت ساعت 10:36 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

نگاهم با یک دنیا حسرت روی تصویر گنبدت ماند...
آه...
همین... همه حرفم همین بود... فقط گفتم آه... حتی دعا هم نکردم که بگویم مستجاب شد...نه! فقط دلم سوخت... انتظاری هم نداشتم... چون می دانستم لایقش نیستم... اما دلم سوخت...
سه سال رجب هایم را با تو بودم و حالا رجبم دور از تو تمام می شد...
اما تو... صدایم زدی...
و من حالا آمده ام تا رجبم را با تو تمام کنم و شعبانم را هم با تو آغاز...
چقدر کریمی آقا... چقدر آقایی آقا...
حالا باز منم و قاب نگاهی که پر شده از عکس بهشت... از بلندای حریم تو...
حالا باز مرا می کشی میانه ی حریمت و برایم پرچمت را می رقصانی... می دانی خوب هم می دانی من عاشق رقص این پرچمم...
عاشق تکان خوردن های دلم به پای این پرچم...
حالا باز من اذن دخول می خوانم بر در بهشت... حالا باز ملائک صف کشیده اند برای پرواز دادن من...
حالا باز لبریز می شوم... حالا باز وجودم پر می شود از نجوای « معکم...معکم...لامع غیرکم...»
صحن پر می شود از ملکوت زیارت رجبیه و من با همان الحمدلله شروعش، بارانی می شوم... آسمان هم حال مرا می فهمد، سفارش دلم را به ابرها می کند و آنها هم با من می بارند... و من باز شرمنده تو می شوم... شرمنده تو و کرمت... می دانی من صحن بارانیت را عجیب دوست دارم... برایم باران هم آورده ای...
حالا دل و تو و باران و زیارت رجبیه و رقص پرچم...  عجیب مهمان نوازی آقا، عجیب...
خوش به حال دل من...
خوش به حال من که آقای کریمی چون تو دارم...
من زیر سایه تو چقدرسعادتمندم...
الله اعلم حیث یجعل رسالته...
الله اعلم حیث یجعل رسالته...

آقای کریمم

پ.ن: دوستان در ملکوت حرم دعاگوی همه شما هستم...
پ.ن: من مشهدی نیستم... دانشجوی مشهدم... دعا کنید باز هم بچه محل اقا شوم...



نوشته شده در چهارشنبه 91 خرداد 31ساعت ساعت 4:30 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

دوباره عشق...

دوباره من، دوباره حرم، دوباره گنبد، دوباره ضریح، دوباره رقص این پرچم...

دوباره من، دوباره صحن جامع، دوباره صحن انقلاب، دوباره نماز مغرب توی صحن غدیر...

دوباره من، دوباره صبح حرم، ظهر حرم، شب حرم، دوباره زندگی توی حرم...

دوباره من، دوباره این سنگ فرش ها، دوباره این حوض، دوباره این نسیم...

دوباره من، دوباره کبوترها، دوباره پاتوق گرفتن گوشه حرم...

دوباره من، دوباره زیارت جامعه، دوباره « معکم معکم » گفتن های بی انتها...

دوباره من، دوباره اذن دخول، دوباره اشک، دوباره نماز توی حرم...

دوباره من، دوباره حرم، دوباره بهشت...

دوباره من، دوباره لطف تو آقا...

دوباره تو، دوباره یک زائر بی تاب...

دوباره آرامش ِ تو، دوباره بی قراری ِ من...

دوباره عشق می باری روی دستان ِ همیشه دخیلم...

دوباره من، دوباره حرم، دوباره بهشت...

دوباره من، دوباره تو، دوباره عشق...

پینوشت:
 دنیای من یعنی تو...

 

 



نوشته شده در شنبه 91 خرداد 6ساعت ساعت 8:40 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

یا امام رضا...

زیارت جامعه که می خوانم از همان بای بسم الله منتظر یک جمله ام!! همینطور همه اش حواسم به این است که کی میرسم، چند فراز دیگر مانده است، اصلا زیارت جامعه خواندن را برای این جمله اش دوست دارم!! دل توی دلم نیست، تا برسم به اینجای زیارت: معکم معکم لا مع غیرکم چه عشقی می کنم من با تکرار این معکم ها... چه کیفی می دهد این فراز، من عاشق این معکم گفتنم! من عاشق این لامع غیرکم گفتنم! انگار آقا از ته دل من حرف زده است، خیلی می چسبد به من، خصوصا اگر ظهر باشد، اگر توی حرم باشد، اگر از بلندگوی حرم با آن صدای ملکوتی و آشنای همیشه پخش شود، اگر تا وارد حرم شوی زیارت رسیده باشد به این فراز و تو نگاه گنبد کنی و با اشک تکرار کنی معکم معکم معکم معکم.... توی آن آرامش ظهرانه حرم، چه صفایی می دهد جامعه خواندن....
من عاشق این معکم معکم گفتنم من عاشق این لامع غیرکم گفتنم....

 (منظورم از آقا حضرت امام هادی ع است که زیارت جامعه از ایشان صادر شده است.)



نوشته شده در شنبه 91 فروردین 26ساعت ساعت 7:24 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

یا امام رضا...

دوستان خوب پارسی بلاگیم!
سلام الان که برای شما مینویسم نشسته ام گوشه ای از حرم، کنار حضرت مهربانیها.
دوستان خوبم!
حجاب فاطمی،انسان جاری، عطریاس،میرزا، سیب خیال، استاد معزی، مهندس افشار، سکوت خیس، تربت دل، هور، فلسطین، سحر، فائزه، سردار تنها، تبارک66، تبسم بهار،
حاج آقا مسئلةٌ، نور اهل بیت، شایگان،ستارگان دو کوهه، سلمان علی، دکتر ستوده، منتظر، آزاده، پوریا، مهدوی، رهبرم سید علی،عمار و....(ببخشید اگه بخوام همتونو اسم ببرم باید تا صبح همین گوشه حرم فقط اسم شماها رو بنویسم ولی مطمئن باشید همتون تو ذهنم هستید، مطمئن باشید.)
ساعت از 2 نیمه شب گذشته و حرم بهشتی تر از همیشه مرا در آغوش گرفته است، نسیمی آرام و معطر می وزد، صحن حرم خلوت است، به نظرم آقا حسابی مرا مهمان کرده است! فدایش شوم چقدر کریم است.
حس میکنم الان اگر دست بلند کنم هر دعایی که به زبانم جاری شود مستجاب خواهد شد، مثل همیشه دعای اولم وقف حضرت صاحب است و نائبش حضرت آقا، بعد هم برای همه دعا می کنم و برای شما بیشتر از همه، شمایی که فضای مجازی را سنگری کرده اید برای اسلام و انقلاب.
دعا میکنم همه تان روزی در صف سربازان آقا باشید، دعا میکنم خداوند به عمر و قلم
شما برکت بدهد تا شما همیشه سنگرهایتان را حفظ کنید. دعا میکنم هر جای این دنیا که هستید با خدا باشید و شاد و خوشبخت.
دوستان خوبم نائب الزیاره شما هستم و دعا میکنم به زودی زود زیارت نصیب شما هم شود.
جای شما خالی همین الان یک هیئتی آمده بود اینجا و روضه حضرت مادر برایمان خواند، یعنی برایشان خواند!! من هم رفتم مثل همیشه خودم را جا زدم بین عاشقان بی بی! جای شما خالی خیلی چسبید.
الان هم باز یک عده جوان امده اند و دارند توی دارالهدایه بساط کمیل پهن می کنند، جای شما واقعا خالی کمیل، توی حرم، فاطمیه، آن هم این موقع شب، چه شود؟!!.... گفتم، آقا حسابی مهمانم کرده و حسابی دارد تحویلم میگیرد فدایش شوم خدایی که الله اعلم حیث یجعل رسالته...
خب همینقدر که ریاکارانه برایتان گفتم به یادتان هستم کافی است!!! بروم تا باز قاطی این آدم خوبها شوم.
خیالتان راحت چه آنهایی که نام بردم چه آنهایی که نگفتم همه تان توی ذهنم هستید همه شما پارسی بلاگیها...
                                                                      یا علی التماس دعا



نوشته شده در شنبه 91 فروردین 26ساعت ساعت 5:56 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

می گفت تازه چند روزه چادری شده. خواب امام رضا ع رو دیده بود.
مثل آدم بی کسی بود که مدتها تو یه شهر غریب دنبال یه آشنا بگرده، و حالا که آشناشو پیدا کرده دلش میخواد خودشو بندازه تو بغلشو یه دل سیر گریه کنه.
 وقتی خوابشو تعریف می کرد اشک تو چشماش جمع شده بود، و البته تو چشمای همه مایی که نشسته بودیم پای صحبتش.
گفت: «خواب دیدم اومدم حرم، امام رضا ع جلوی ورودی ها به زائراش خوش آمد می گفت من که وارد شدم آقا پشتشو کرد به من، داشتم از غصه دق می کردم گفتم آقا چرا با من قهری؟»
 امام رضا ع تو جوابش گفته بود: چرا چادر سر نمی کنی؟
گفت هراسون از خواب پریدم اما خوابمو باور نکردم تنها چیزی که گفتم این بود که امام رضا ع اگه واقعا دلت میخواد من چادری بشم همین خوابو چند بار دیگه ببینم.
حالا بعد از اینکه همون خوابو چهار بار دیگه دیده بود اومده بود مشهد تا با امام رضا ع عهد ببنده دیگه هیچ وقت چادرو کنار نذاره.
.
.
.
چادرشو سفت گرفته بود، یه دختر بچه چند روزه بغلش بود، چشماش از سر شوق برق می زد، انگار جلوی ورودی ها امام رضا ع بهش خوش آمد گفته بود، خوشحال بود خیلی زیاد؛ اومده بود حرم تا فقط بگه: اسم دخترمو گذاشتم فاطمه...

تذکر: این مطلب برای یکی از همکلاسی های دانشگاهم اتفاق افتاده بود.



نوشته شده در شنبه 91 فروردین 26ساعت ساعت 12:12 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

یا امام رضا...از آن آخرین کمیلی که میهمانت بودم چقدر می گذرد؟! باز حساب تو دقیقتر است! بس که ماهی و آقا، بس که هوادار زائرانت هستی مطمئنم حساب روزهای نیامدنم را داری!!
میزبان روزهای دلتنگیم! آشنای مهربان شبهای غریبیم!
نمی دانی چه حس غربتی دارم! هوا مسموم است انگار! نفس هایم دور از آن صحن با صفای تو سخت بالا می آید، نبضم را بگیر! ببین! دور از تو نمی زند!!!
فدایت شوم آقا! چه زود جواب دادی مهربانم، مثل همیشه!
همین دیشب دعای توسل به اسم تو که رسید اشک بی امان شد و قلب طوفانی! صبح نشده گفتند  برو مشهد!!! فدایت شوم آقا همیشه همینطوری! همینقدر کریم و آقا....
آقا! بال هایم را میبینی؟! از شوق دیدار تو بال در آورده ام!!
نمی دانم وقتی نگاهم را دور حریمت، طواف دهم قلبم از جا کنده نخواهد شد؟!!
نمی دانم قدم هایم چطور صحنت را نفس خواهند کشید؟! اصلا توان راه رفتن خواهم داشت؟!
نمی دانم چطور سلام خواهم داد!
چقدر دلم تنگ است برای اذن دخول خواندن...
چقدر دلم تنگ است برای زیارت جامعه خواندن....
چقدر دلم تنگ است آقا...
آقا! دارم می آیم، ببین بالهایم را از شوق دیدار تو بال در آورده ام....
باورم نمی شود آقا... دارم می آیم آقا! مثل همیشه آغوش مهرت را باز کن باز مهمان داری! باز زائر دیوانه ات دارد می آید! آغوش مهرت را باز کن آقا....



نوشته شده در چهارشنبه 91 فروردین 23ساعت ساعت 7:10 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin