سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

نگاهم با یک دنیا حسرت روی تصویر گنبدت ماند...
آه...
همین... همه حرفم همین بود... فقط گفتم آه... حتی دعا هم نکردم که بگویم مستجاب شد...نه! فقط دلم سوخت... انتظاری هم نداشتم... چون می دانستم لایقش نیستم... اما دلم سوخت...
سه سال رجب هایم را با تو بودم و حالا رجبم دور از تو تمام می شد...
اما تو... صدایم زدی...
و من حالا آمده ام تا رجبم را با تو تمام کنم و شعبانم را هم با تو آغاز...
چقدر کریمی آقا... چقدر آقایی آقا...
حالا باز منم و قاب نگاهی که پر شده از عکس بهشت... از بلندای حریم تو...
حالا باز مرا می کشی میانه ی حریمت و برایم پرچمت را می رقصانی... می دانی خوب هم می دانی من عاشق رقص این پرچمم...
عاشق تکان خوردن های دلم به پای این پرچم...
حالا باز من اذن دخول می خوانم بر در بهشت... حالا باز ملائک صف کشیده اند برای پرواز دادن من...
حالا باز لبریز می شوم... حالا باز وجودم پر می شود از نجوای « معکم...معکم...لامع غیرکم...»
صحن پر می شود از ملکوت زیارت رجبیه و من با همان الحمدلله شروعش، بارانی می شوم... آسمان هم حال مرا می فهمد، سفارش دلم را به ابرها می کند و آنها هم با من می بارند... و من باز شرمنده تو می شوم... شرمنده تو و کرمت... می دانی من صحن بارانیت را عجیب دوست دارم... برایم باران هم آورده ای...
حالا دل و تو و باران و زیارت رجبیه و رقص پرچم...  عجیب مهمان نوازی آقا، عجیب...
خوش به حال دل من...
خوش به حال من که آقای کریمی چون تو دارم...
من زیر سایه تو چقدرسعادتمندم...
الله اعلم حیث یجعل رسالته...
الله اعلم حیث یجعل رسالته...

آقای کریمم

پ.ن: دوستان در ملکوت حرم دعاگوی همه شما هستم...
پ.ن: من مشهدی نیستم... دانشجوی مشهدم... دعا کنید باز هم بچه محل اقا شوم...



نوشته شده در چهارشنبه 91 خرداد 31ساعت ساعت 4:30 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin