سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

بسم الله...

دل است دیگر

گاهی بی‌اختیار

همین‌طور بی‌هوا

یک‌باره

هوایی می‌شود!

کاری َش هم نمی‌شود کرد!

.

دل است دیگر

اختیارش دست من نیست که!

دست ِ خودت است

اختیارش نه!

خودش!

دست ِ خودت است...!

و

تو

هر وقت اراده کنی

موج

بر آن می‌زنی

بی‌تابش می‌کنی

تکانش می‌دهی...

.

مثل ِ همین الان

که اراده کرده‌ای

در هم فروپاشی‌ َش!

و

دل َم

دارد از جا کنده می‌شود

بس که تنگ شده است

برای تو...

.

دل است دیگر

نمی‌شود کاری َ ش کرد

دست توست...

.

.

کریمی دیگر

آقا،

مثل ِ تمام پدرانت.

.

زود

پاسخ می‌دهی...

.

همین‌طور بی‌هوا

هوائیت شدم

و تو

بی‌درنگ

اجابتم کردی...

.

و حالا

من

با صدهزار

غزل ِ دل‌تنگی

راهی ِ جمکرانت می‌شوم

آقا!

.

چه زود

پاسخ گفتی

دل‌تنگیَ م را

و اشکی که نجیب و آرام

سرازیر شد

در دوری َت....

.

السلام علی ربیع الانام

و نضرة الایام...

.

انشاالله چند روزی میهمان امام زمان و عمه جانشان هستم...

.

بروبچز ِ قم قرار ما ایوان آیینه :دی



نوشته شده در یکشنبه 91 اسفند 6ساعت ساعت 10:19 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله...

صحن ِ قدس

را دوست دارم

اولین روزها که شده بودم

همسایه‌ی حرم

با، بابا

آن‌جا قرار گذاشتیم

و از دلتنگی ِ همان روز

صحن قدس

هوایش همیشه فرق داشت!

.

دیروز

 یک آشنای قدیمی را

همانجا دیدم

ورودی همان صحن

و دیدار ِ بابا برایم زنده شد

و هوای صحن دوباره تازه شد!

.

خیلی وقت می‌شد

ندیده بودم َش

از خاطره‌ی اولین روز ِ مدینه!

از امتداد ِ آن روز

تا همین دیروز!

.

و دیدار ِ حرم

برای ِ من

هدیه بود

اجر بود

جواب ِ یک انتظار ِ دور بود!

انگار، پاسخ ِ یک امن یجیب بود!

.

چقدر دل َ م می‌خواست

بالاخره بیاید حرم

با همه‌ی همراهانش

و یک دل ِ سیر

کنار ِ پنجره فولاد نفس بکشد

و به اندازه‌ی تمام ِ دلتنگی‌هایش

ضریح را تماشا کند....

.

بالاخره آمد

و همین برای من بس بود!

دعایم مستجاب شده بود!

.

چقدر آشنا بودیم

 چقدر احساس ِ خواهرانه‌‌ام جوانه زده بود

و چقدر تمام ِ حرف‌هایم تمام شده بود!

.

همیشه همین‌طور بود

از جایی که هیچ‌کس حسابش را نمی‌کرد

همه چیز درست می‌شد

مثل ِ شب‌های فاطمیه...

مثل ِ اردوهای راهیان

مثل تمام ِ وقت‌هایی که

صاحب ِ این حرم

تمام ِ نداشتن‌هایم را جواب می‌داد*

و هیچ وقت

بی‌جوابم نمی‌گذاشت...

.

حالا هم

همه‌ چیز

خوب بود

خیلی خوب...

و آقا

دوباره

همه چیز را جور کرده بود

همه چیز...

.

دیدار ِ حرم

برای ِ من

هدیه بود

اجر بود

جواب ِ یک انتظار ِ دور بود!

انگار، پاسخ ِ یک امن یجیب بود!

.

همه چیز خوب بود

خیلی خوب...

.

دیدار یک آشنا

.

*تمام فاطمیه ها، اردوها و کارهایی که به نحوی مسولیتش دست من بود

همیشه به لطف آقا همه چیزش جور می‌شد....

روی اولین روز مدینه کلیک بفرمایید:)

 



نوشته شده در یکشنبه 91 اسفند 6ساعت ساعت 3:11 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله...

مهندسی شغل انبیاست!

ابراهیم

خانه‌ی خدا را ساخت

و اسماعیل

کمک‌کارش بود.

نوح

کشتی ساخت.

و

داوود

با مواد سروکار داشت!

مس و آهن!

ذوالقرنین

سدّی ساخت عظیم

که نه می‌شد از آن بالارفت

و نه در آن منفذی ایجاد کرد!

.

مهندسی شغل انبیاست

و خدا انبیائش را به هندسه‌ی کارشان ستوده است!

.

مهندس

باید

کارش به تأیید خدا برسد

مثل ابراهیم

رَبّنا تَقَبّل مِنّا إنّک أنتَ السّمیعُ العَلیم.1

مهندس

باید

کارش با یاد ِخدا باشد!

مثل ِ نوح

وَ قالَ ارْکَبُوا فیها بِسْمِ اللَّهِ مَجْراها وَ مُرْساها إِنَّ رَبِّی لَغَفُورٌ رَحیم.2

مهندس

باید

لحظه لحظه‌ی کارش

نور باشد

مثل ِ داوود

لوَ لَقَدْ آتَیْنا داوُدَ مِنَّا فَضْلاً یا جِبالُ أَوِّبی‏ مَعَهُ وَ الطَّیْرَ وَ أَلَنَّا لَهُ الْحَدید.3

مهندس

باید

کارش را دقیق و محکم انجام دهد

مثل ِ ذوالقرنین

فَمَا اسْطاعُوا أَنْ یَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْباً.4

مهندس

باید

کارش از هر لحاظ بی‌نظیر باشد

مثل ِ خدا !

 لَقَدْ خَلَقْنَا الانْسانَ فی‏ أَحْسَنِ تَقْویم.5

مهندسی شغل انبیاست

مهندس باید خودش را با سیره‌ی انبیا بسنجد...

.

روز مهندس مبارک

1. 127بقره

2. 41هود

3. 10سبأ

4. 67کهف

5. 4تین

.

تقدیم به همه مهندس‌های عزیز ایران اسلامی

مخصوصا داداشی مهندسم

مهندس فخری عزیز

مهندس مهدیه عزیزم

مهندس نوشتارهای زیبای گلم

مهندس اخراجی نازنینم

و همه‌ی مهندسای خوب پارسی بلاگی.

البته مهندسین اصلی جامعه ماییم

ما که مهندس روح و جان و ملکوتیم:)

جامعه قرآنیون و طلاب و فامیل وابسته

جناب عابدینی

جناب کیمیای ناب

جناب قمی

روزمون مبارک:)

.

دوستان گلم لطفا بعد از خوندن برداشت های قرآنی بنده

به قرآن مراجعه بفرمایید و سوالی اگر بود ما در خدمتیم

در پست بابا باید شعیب باشد

نام سوره رو اشتباهی تایپ کرده بودم

ممنونم که هیچ کس ما رو زیر سوال نبرد:)

.

دو راه برای خانوم مهندس شدن:

یا اینقد درس بخونی که مهندس بشی

یا زن مهندس بشی:)



نوشته شده در یکشنبه 91 اسفند 6ساعت ساعت 12:25 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله...

میان ِ حیرت هزاران قلم به دست

سر از کجاوه برآورد:

اما آنچه گفنم

شرط دارد!

.

.

.

کاروان رفت و شرط را با خود برد!

و

هزاران هزار

با طلا نوشتند

 شرط دارد...!

شرط دارد...!

شرط دارد...!

.

کسی اما شرط را نفهمید!

.

.

بانو

دل َ ش برای نفهمیدن ِ مردم سوخت!

پس

با کاروانی از جنس ِ نور

عزم ِ سفر کرد!

کاروان

هر کجا منزل گرفت

بانو

با مردم

از شرط گفت!

.

.

بانوی آسمان

گر چه هرگز به مقصد نرسید

گرچه وقت ِ رفتن هنوز،

دلَ ش تنگ ِ شرط بود

اما

پیامش را

برای همیشه بر دل ِ تاریخ حک نمود:

سعادت، شرط دارد!

شرط را باید دریافت

به هر قیمتی

حتی به قیمت ِ جان!

.

سعادت شرط دارد...

خود را به امام باید رساند

با امام باید بود

با امام باید ماند

حتی به قیمت ِ جان...

.

.

این نوشته برداشتی بود از حدیث شریف سلسلة الذهب

و حرکت بانوی مهربانی‌ها به سمت ایران برای پیوستن به برادر

برای پیوستن به امام ِ زمان شان...

.

رحلت بانو تسلیت...

تعجیل در فرج صلوات...



نوشته شده در چهارشنبه 91 اسفند 2ساعت ساعت 9:34 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

 

بسم الله...

اول اسفند

مثل ِ همین امروز...

بانویی پاک و مهربان

به روی پدرم تبسم نمود

و پدر در معصومیت چهره‌ی بانو

بهشتش را پیدا کرد!

.

.

خانه‌ لبریز شوق 

غزق نور و تبسم...

تمام ِ اهالی خانه، مسرور و شاد

و پدر از همه خوشحال‌تر!

.

 کسی برای بار سوم پرسید

آیا وکیلم؟!

و

بانو

در هاله‌ای از حیا

سرشار ِ عشق

پاسخ گفت:

بله

قلب ِ من از امروز

برای این آقاست...!

.

.

عطر ِ صلوات و  موسیقی ِ کف زدن‌های شلوغ و درهم

خانه را پر کرد...

.

 پیام ِ تبریکِ میهمان‌ها

نقل و نبات

و  آرزوی خوشبختی...

.

.

پدر بزرگ

بانو را به آغوش کشید

بویید و بوسید:

مرحبا دخترم

سعادتمند باشی...

.

.

.

حالا سال‌ها از آن روز ِ سپید می‌گذرد...

روزی که مادرم به روی پدر خندید...

.

.

و تقدیر

برای من خوشبختی رقم زد

و

خدا

فرزندی ِ این خانه را

به من هدیه داد...

.

.

اول اسفند

سپیدترین روز ِ من است...

.

خوشبختی

.

پدرم مرد جبهه بود و جهاد

و مادرم در حالی به پدر  بله گفت

که هر لحظه بیم ِ شهادتش می‌رفت

همیشه به مادرم افتخار می‌کنم

و البته به پدرم...

.

حسی شبیه پروانه‌ها دارم...

.



نوشته شده در سه شنبه 91 اسفند 1ساعت ساعت 11:57 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

نگاه آسمان می کنم،

نیمی از قرص ماه در میان انبوهی از ستارگان نور افشانی می کند،

چقدر آسمان زیباست،

به ماهی که به شب هشتم رسیده است چشم می دوزم،

هوا عطر قشنگی دارد، دستانم را بالا میبرم و دور ماه قاب میکنم، دور ماه ربیع الثانی.

حیرتی است انگار در دل ماه، شاید هم شوقی،

به هر حال آسمان امشب حس غریبی دارد،

خیره می شوم در ماه و آسمان بر من نازل می شود،

هوا عطر قشنگی دارد،

می فهمم امشب در آسمان خبرهایی است ،

اما چه؟ نمی دانم!

دوباره آسمان را برانداز میکنم،

من دختر کویرم، تمام کودکی هایم زیر سقف این آسمان گذشته است،

تمام شب هایم را با این آسمان حرف زده ام،

من این آسمان را خوب میشناسم،

هر وقت در آن خبری باشد می فهمم، صدایش را هم خوب میشنوم.

نگاهم را در غوغای ستارگان چرخی می دهم و دوباره عکس ماه در قاب چشمانم شکل میگیرد،

امشب باید هفتم و یا هشتم باشد از ماه ربیع الثانی...

السلام علیک یا صاحب الزمان،

غوغای آسمان را دریافتم،

السلام علیک یا صاحب الزمان اسعدالله ایامک...

امشب پدر ِبابایِ دنیا بر زمین، نه! بر قلبهای ما هبوط می کند.

امشب شب میلاد امام عسکری است،

فهمیدم راز ماه را: السلام علیک یا حسن بن علی العسکری

السلام علیک یا حسن بن علی العسکری

السلام علیک یا حسن بن علی العسکری...



نوشته شده در دوشنبه 91 بهمن 30ساعت ساعت 7:19 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

.

بسم الله...

بابا باید، شعیب باشد!

با دختر، رفیق

به دختر مطمئن...

.

دختر، همیشه عاشق باباست

با، بابا همراه

با، بابا صمیم...

.

خدا عاشق ِ دخترهاست...

مخصوصا اگر دختر یار ِ بابا باشد

برای بابا مطیع

با، بابا همدل

با، بابا شفیق...

دخترهایی که

بابا، چوپان هم اگر باشد

برایش

کمک کارند و مددرسان...

آن وقت خدا، کائنات را که هیچ!

حتی پیامبرش را به کار می‌گیرد

برای خدمت ِ دختر!

.

بابا باید، شعیب باشد!

با دختر، رفیق

به دختر مطمئن...

.

با دختر اگر حرف می‌زند

با مهر

از دختر اگر می‌پرسد

با اعتماد

.

دختر باید پر از صداقت باشد

پر از نجابت

به بابا پاسخ اگر می‌دهد

با صداقت

مملو ِ احترام...

.

خدا عاشق دخترهاست...

مخصوصا اگر دختر با حیا باشد و محجوب

آن وقت خدا

دختر را که هیچ!

حتی راه رفتنش را تا ابد

مثال می‌زند برای همه

و مباهات می‌کند به پاکی و نجابت ِ دختر

.

خدا عاشق دخترهاست...

مخصوصا اگر دختر عاشق بابا باشد

برای بابا مطیع

با، بابا همدل

با، بابا شفیق...

آن وقت خدا

برای دختر

بهترین‌هایش را

حتی کلیم‌هایش را برمی‌گزیند!

.

بابا باید، شعیب باشد!

با دختر، رفیق

به دختر مطمئن...

.

آن وقت دخترش

هم پاک می‌شود و هم نجیب

هم در تمام ِ خوبی‌ها بی‌نظیر...

.

بابا، باید شعیب باشد...

خدا عاشق دخترهاست

.

شعیب نماد یک پدر خوب است.

این نوشته برداشت آزادی بود از آیات23تا27 سوره مبارکه قصص

تقدیم به تمام ِ باباهای خوبی که دختر دارن:)

مخصوصا مهندس فخری عزیز که در حکم بابای خوب تمام پارسی بلاگی‌ها هستن:)

.

شخصا معتقدم تاثیرگذارترین شخص در زندگی یک دختر پدرش هست!

برای سلامتی تمام باباهای خوب دنیا صلوات:)

پدر عزیزم استاد تفسیر و مفاهیم قرآن بنده هستند

و من تا ابد شاگرد ایشون و مدیون ایشون هستم.

.

خدا عاشق دخترهاست...



نوشته شده در یکشنبه 91 بهمن 29ساعت ساعت 8:57 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

.

بسم الله...

هر که رفت

التماسش کردم

با تو بگوید،  

حکایت ِ بی‌تابی‌هایم را

و هر که بازگشت

التماسش کردم

  از تو بگوید،

با من و با دل َم...

از همه

فقط پرسیدم

چه خبر از نــــــــجـــــفــــــ... ؟!

.

لَو أحبّنی جَبلٌ لَتهافَت...*

خودت گفته بودی

کوه هم اگر باشد

در هم می‌شکند

فرو می‌پاشد

هزار تکه می‌شود

اگر عاشق ِ تو باشد...

.

حالا من

شده‌ام

مثل ِ همان کوهی که با تمام ِ شکوهش به یکباره فروریزد!

.

من بر تو عاشقم...

و در این ادعا

آسمان گواه ِ من است

و این اشک‌های بی‌امان

و این دل ِ پر تب و تاب

و این دردی که دائم، شعله می‌کشد بر عمق ِ جانم

.

.

بی‌تابم

عجیب بی‌تاب

دارم جان می‌دهم...

در فراق َت

.

روزی هزار بار درهم می‌شکنم

فرومی‌پاشم

دل َم هزار تکه می‌شود

به پای ِ حبّی

که می‎‌دانم نه لیاقتش را دارم

و نه معرفتش را...

.

من از عشق هیچ نمی‌دانم

از شیعه بودن هم!

من فقط می‌دانم بر تو عجیب عاشقم...

.

دارم جان می دهم...

.

من کمتر از آنم که تو را درک کنم

آگاهی من از عشق بسیار کم است....

.

.

ببخشید اگر این نوشته خیلی برای خودم بود

نوشته رمزدار را همیشه بی‌احترامی به مخاطبم می‌دانم

رمزدارش نکردم!

کاش یک نفر حال مرا بفهمد....

.

*حکمت111نهج البلاغه



نوشته شده در شنبه 91 بهمن 28ساعت ساعت 7:12 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

.

عجیب است

کودک که بودم باران معجزه‌ای بود لطیف

که زیر آن می‌شد خدا را پیدا کرد

و حالا باران همان باران است اما فقط یک پدیده‌ی طبیعی!

و خدا همان خداست اما پیدانشدنی!

انگار آدم‌ها هر چه بزرگتر

معجزه‌های خدا برایشان طبیعی‌تر!

انگار برای آدم‌بزرگ‌ها

 دیگر نه نسیم دست نوازش خداست

و نه دریا، جرعه‌ای از لطف ِ بی‌نهایتش!

و نه ابرها نشان ِ مهربانیش

و نه حتی طوفان صدای خشمگینی‌اش!

همه چیز برای آدم‌بزرگ‌ها خلاصه می‌شود در دو حرف

«پدیده‌ی طبیعی»

و من چقدر از این طبیعی بودن‌ها متنفرم!

.

بارون بچگی هام...

.

دیروز باران بارید

و من زیر ِ باران کودکی‌ام را مرور کردم!

مثل همان روزها بی‌هیچ لباس گرم یا چتر و شال و کلاه دویدم زیر باران

و هر لحظه در هراس ِ صدای مهربان ِ مادر!

- بیا لباس‌هایت را بپوش سرما می‌خوری!

حتی اضطرابش هم شیرین بود!

و سرکشی کودکانه شیرین‌تر!

کرم‌های خاکی تلمبار شده بودند روی خاک

و من انگار رفیقی صمیم را پس از سال‌ها دیده باشم!

چقدر دلم تنگ شده بود برای این کرم‌ها!

برای نشستن کنارشان و دنبال کردن مسیر مارپیچ‌شان روی گِل!

.

آب جمع شده بود روی زمین

و من نه تنها احتیاط نکردم برای رد شدن از کنارش

که مثل همان قدیم‌ها

پاهایم را فرو بردم در آب

تا خنکایش تا عمق ِ جانم نفوذ کند و آن وقت بلرزم و بخندم!

.

راستش دیرزو زیر باران فهمیدم زیاد هم بزرگ نشده‌ام!

هنوز هم از دویدن زیر باران و جیغ و داد کردن خوشم می‌آید!

هنوز هم کرم‌های خاکی با من حرف می‌زنند!

هنوز هم کیف می‌دهد جفت پا پریدن توی گودال آب!!

.

و شاید هنوز هم خدا خیلی نزدیک است!

مثل همان روزها...

.

من نقاب ِ بزرگی‌ام را

-نقابی که سال‌هاست کودکانه به صورت زده‌ام!_

پاره کردم

بچه‌ها برای خدا بیشتر وقت دارند...

.



نوشته شده در جمعه 91 بهمن 27ساعت ساعت 11:19 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

بسم الله...

مادری کودک ِ درونش را برای خدا نذر کرد!

روزها در امید و اضطراب از پی هم گذشت...

و مادر در ابهامی مقدس تولد فرزندش را انتظار می‌کشید

آخر در یک سحرگاه نورانی و پاک

دردی شریف بر تاروپود جان ِ مادر نشست...

و دخترکی زیبا و معصوم از او متولد شد...

مادر، کودکش را

تمام ِ هستی‌اش را به خدا هدیه داد!

خدا هم به پاس ِ اخلاص ِ مادر،

تبسم نمود و نذر را قبول کرد...

 مادر شاد و خرسند دخترکش را به دستان ِ خدا سپرد...

خدا هم با هزار مهر و عشق نذر ِ زن را به آغوش کشید و به خانه‌اش برد!

بعد هم با یک دنیا محبت و لطف، نور پاشید میان قلب دختر

.

.

سال‌ها از نذر ِ مادر گذشت

 دخترک

جوانی شده بود پاک و مهربان

زیباروی و نورانی...

.

دختر ِ جوان روزها و شب‌هایش را با خدا سر می‌کرد

خدا هم مثل همان روزهایی که دخترک تازه به خانه‌اش آمده بود

با عشق

پای حرف‌هایش می‌نشست

و هر روز برایش از بهشت غذا می‌فرستاد...

آخر خدا عاشق ِ دخترهاست!

مخصوصا اگر دختر پاک باشد و نجیب

آن وقت دیگر خدا دلش می‌خواهد تمام ِ دنیا را فدای نجابت دختر کند!

.

روزها می‌گذشت و دختر نورانی‌تر و نورانی‌تر می‌شد...

و خدا بر او عاشق‌تر و عاشق‌تر...

یک روز خدا برای دختر پیغامی فرستاد و لطفش را بر او تمام کرد:

مریم!

ما تو را برگزیدیم

و پاک گرداندیم

و به خاطر ِ پاکی‌ات

 تو را بر تمام زنان عالم برتری دادیم...

.

حالا خدا سال‌هاست، مهر و نور و عشقش را به دختران هدیه می‌دهد

و هر روز پیامش را برای مریم‌های پاکش می‌فرستد...

خدا مریم‌های پاکش را خیلی دوست دارد...

خدا عاشق مریم‌هاست...

خدا عاشق ِ مریم‌هاست...

.

.

خدا عاشق مریم های پاک است....

.

این نوشته برداشت آزادی بود از آیات 35 تا 42 سوره مبارکه آل‌عمران.

تقدیم به دوست عزیزم

هاله‌ی پاک و مهربانم



نوشته شده در چهارشنبه 91 بهمن 25ساعت ساعت 10:35 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin