سلام آقای رضا امیر خانی من او. اولین کتابی که از شما خواندم من او بود.از همان وقت بود که به قلم شما علاقه مند شدم.ولی یادم هست که وقتی تعریف داستان سیستان را شنیدم و اینکه نویسنده اش همان رضا امیر خانی من اوست.حسابی تعجب کرده بودم که نویسنده ای چون شما که غالبا نامتان را در همین حوزه های مربوط به داستان و رمان شنیده بودم حالا بیاید سفر نامه بنویسد,آنهم گزارشی از سفر ره بر.خیلی دلم می خواست حالا ره بر را از نگاه شما بشناسم. قلمتان همواره سبز و جاودان,حق یارتان. کتابی می خواندم که در آن هرکسی از ظن خود شده بود هم صحبت آقا.پیر,جوان,باغبان,نوعروس, روحانی و حتی دزد.... صلی الله علیک یا حجة بن الحسن(عج) سلام آقا. سلام ملیحه سادات! دیدی؟ خداییش دیدی دست لطف و مهربونی خدا رو رو سرمون؟ کی فکرشو می کرد؟ کی فکرشو می کرد من و تو و رفقا با اون همه آرامش و اعتماد به نفس!! درس بخونیم و آخرش این همه گل بکاریم؟ فکر میکنم چیزی شبیه به معجزه اتفاق افتاده... خدایا شکرت... خدایا کمکمون کن که ما رفقای هشتاد و هفتی دوباره زیر سایه ی آقامون جم شیم... امشب اولین شب جمعه ی ماه رجب است و آن را لیلة الر غائب می نامند. امشب,شب آرزوهاست.یعنی شبی که می توانی با خدا حرف بزنی و هرچه می خواهد دل تنگت بگویی. با خودم فکر کردم که امشب در دعاهایم چه بگویم و چه بخواهم,که به یکباره یاد مکه افتادم و آن اولین لحظه ی دیدار. اولین باری که به خانه ی خدا مشرف شدم تابستان سالی بود که تازه کلاس دوم راهنمایی را تمام کرده بودم.ما آن وقت ها در شهرستان سرخس زندگی می کردیم.اولین گروه از کاروان های دانش آموزی کشور عازم مدینه و مکه بود و سهم شهرستان ما تنها شش نفر. قبل از آمدن به مشهد در محل سازمان دانش آموزی شهر مراسم با شکوهی برایمان گرفتند.اکثر مردم شهر هم آمده بودند و با چشمانی اشکبار به ما شش نفر التماس دعا می گفتند.یکی میخواست برای شفای بیمارش دعا کنیم,یکی برای خانه دار شدنش,دیگری برای اینکه او هم برود و ... یادم می آید آن روزها به ما گفته بودند هر کسی که برای اولین بار چشمش به خانه ی خدا می افتد سه دعای مستجاب دارد آن هم بی برو برگرد.چقدر آن روزها فکرم مشغول بود برای اتنخاب این سه دعای مستجاب از بین آن همه خواسته های خودم و دیگران... عجب روزهایی را در مدینه گذراندیم!حسی عجیب,دل تنگی ای غریب که حتی در کوچه و بازار و اتاق های هتل هم می توانستی حسش کنی.سحر هایی که در بین الحرمین می نشستیم و ارام اشک می ریختیم چه صفایی داشت.بین الحرمین گویی تکه ای از آسمان بود که در آنجا چنان پرنده ای می شدی که دلت می خواست تا خود خدا پر بکشی. خداحافظی از هیچ جا برایم سخت تر از خداحافظی از مدینه نبود.بغض چنان بر گلو چنگ می انداخت که دیگر گریه هم کاری از کار پیش نمی برد.انگار تمام غم های دنیا یکباره بر دلت هوار شده بود.چشم ها در این آخرین لحظات سخت بی تاب بود و در جستجوی گمشده اش به هر سوی بقیع می دوید.دست ها تمام به پنجره ی بقیع گره خورده بود.همه لباس سفید احرام به تن کرده بودند.اتوبوس ها کمی ان طرف تر از حرم حضرت رسول"ص"منتظر بودند و سرپرستان کاروان مدام از بچه ها می خواستند که هر چه زودتر خدا حافظی را پایان دهند تا هر چه زودتر به سمت مسجد شجره حرکت کنیم.یادم هست که دست های برخی را به زور از بقیع جدا کردند.حالا دست ها جدا شده اما پاها کجا توان رفتن دارد؟هر کسی در پله ای از بقیع نشسته و اشک می ریزد,گاهی یکی چند قدمی می آید,به ناگاه برمی گردد و دوباره دست های توسلش را به بقیع میرساند.آه که چقدر سخت است جدایی!چقدر سخت است جدایی از صبح های ملکوتی بین الحرمین,اما به گمانم بچه ها آخر دل هایشان را به بقیع گره زدند که بالاخره توانستند سوار اتوبوس ها شوند. اتوبوس که راه افتاد ,چشم ها همچنان آخرین نشانه های مدینه را که گلدسته های بلند مسجدالنبی بود دنبال می کرد. گلدسته ها هم که از دیدگان محو شد هرکسی در حال خودش تکیه بر شیشه ی اتوبوس زده و با خودش چیزهایی زمزمه می کند.من نیز شعری زمزمه می کردم که به گمانم زبان حال تمامی آن اشک و آه ها در آن لحظه همین بود:چه می گردد مژده ی فرجت ارمغان این کاروان گردد؟ بعد از محرم شدن در مسجد شجره که آن هم حال و هوایی خاص داشت وقتی به مسجد الحرام رسیدیم روحانی کاروانمان گفت:سر هایتان را پایین بیاورید و تا وقتی کاملا جلوی کعبه نرسیده ایم به کعبه نگاه نکنید.همه با گام هایی آرام به سمت کعبه حرکت کردیم و مقابل کعبه که رسیدیم سرهایمان را بلند کردیم.حال آن لحظات واقعا وصف نشدنی است!انگار اصلا در این دنیا نبودی!آخر مگه آن همه بزرگی و عظمت در چشمان کوچکمان جای می گرفت؟ به گمانم به همین خاطر بود که پاها دیگر توان ایستادن نداشت و همه به سجده افتادیم. سجده گاه ها که با زمین مقدس مسجدالحرام تماس یافت دیگر اشک بود که جاری می شد! اما آرزوهایم!و آرزوهای دیگران! و آن سه دعای مستجاب! همان ها که خیلی بهشان فکر کرده بودم... خدای من!انگار به یکباره همه چیز فراموشم شده بود! تنها چیزی که در آن لحظه به زبانم آمد همان ذکری بود که روحانی کاروان از قبل یادمان داده بود:شکرا" شکرا" شکرا" عفوا" عفوا" عفوا" آری انگار نمی شد با همه ی کوچکیت مقابل آن همه بزرگی و عظمت بایستی و بگویی خدایا فلان چیز از این دنیا را برای خودم یا دیگری می خواهم! تمام آن چیزی که در آن لحظه به یادت می آمد همه ی کوتاهی ها,نا فرمانی ها و گناه هایت بود و به ناگاه در میافتی که چقدر تا به حال بد بخت بوده ای!وتمام بدبختیت نه نداشتن پول و عافیت و همسر خوب و .. که نداشتن یگانه رفیق شفیق بزرگی است که همیشه همه ی سعیت را به کار گرفته ای تا خودت را از وجود پر از مهر و محبتش جدا کنی و با این حال او همیشه هوای تو را داشته! در آن لحظه گویی قیامت شده بود که تو تمام دنیا و آرزوهایش را پشت سر نهاده و تنها به دنبال گمشده ات بودی.همان کسی که در تاریک ترین روزهای زندگیت تو را از غصه می رهاند و همه ی مهربانیش را یک جا به قلب تو می ریخت. آری انگار دیگر تنها آرزویت برای خودت و دیگران خود خدا را از خودش خواستن بود و دیگر هیچ ! که تو خوب می دانستی خدا را داشتن یعنی همه چیز را باهم داشتن و هرچه بی او یعنی هیچ! البته در لحظاتی دیگر وقتی کنار کعبه میرفتیم چشم می دوختم به آن خانه ی با عظمت و برای آرزوهای خودم و دیگران دعا میکردم. امشب هم شب آرزوهاست و این همه خاطره یکجا به ذهن و دلم آمد تا باز هم یادم بیاید که از میان همه ی آرزوهای ریز و درشتم مهم ترینش همان خدا را از خودش خواستن است و نیز دعا برای ظهور مهدی موعود"عج" که فرج همه ی مشکلاتمان در ظهور وجود پاک و مهربان ایشان است. به هر حال اگر خداوند توفیقم دهد امشب برای همه ی دوستان و آشنایان دعا خواهم کرد و امید که آنها نیز مرا به یاد داشته باشند. اللهم عجل فرج مولانا صاحب الزمان... سلام بر رفقای 87.با خودم گفتم متن نامه ای که روز بعد از کنکور,تو خونه ی خودمون واستون خوندم رو بذارم تو وبلاگ! که اگه خواستین داشته باشینش.آخه از بین اون همه آدم,فقط یه آدم با احساس و خاطره باز یعنی "طیبه" پیدا شد که نامه رو ازم گرفت و واسه خودش کپی کرد!! به نام خدای مهربانی که دلهایمان را به هم نزدیک کرد... دوستان خوبم سلام.اکنون که می نویسم ساعت 9 شب است.سرم به شدت درد می کند.به گمانم کار,کار این تست های عربی باشد!به هر حال با این وجود دلم طاقت نیاورد که آخرین حرف های دلم را هم به شما نزنم. در دبیرستان,ریاضی می خواندم.ریاضی را دوست داشتم و همیشه شاگرد ممتازی بودم.اما روزهای پیش دانشگاهی ام روزهای خوب و شیرینی نبود! من به کنکور نزدیک و نزدیک تر می شدم و به چشم خود می دیدم که چقدر با همکلاسیانم فرق دارم.آن ها همه عشق مهندسی داشتند اما من...! آن روزها هم دوستان خوبی داشتم.اما درس خواندنشان هیچگاه روحیه ای به من نمی داد! یعنی همیشه آنها برای خودشان می خواندند و من هم برای خودم! روز کنکور هم تنها و خسته راهی حوزه ی امتحانی شدم. به گمانم هرگز پیش از این دوستانی چون شما نداشته ام.دوستانی که هرگز نگران پیشرفت دیگران و در فکر حذف رقیبان خود نیستند.همه از هم انرژی و نشاط می گیرند و هرچه می آموزند خالصانه و صمیمی به دیگران هم یاد می دهند.و فقط خدا می داند که آن وقتها که یکی از شما نکته ی مهم و جالبی که در تست زدن هایش کشف کرده بود را برایم اسمس می کرد,من در آن لحظه چقدر غرق غرور و افتخار می شدم به خاطر داشتن شما... و روز کنکور!واقعا"عجب روزی بود امروز!چقدر گفتیم و خندیدیم. روزهای پیش دانشگاهی به سرعت می گذشت و تنها دعای من در آن روزها:خدایا مرا در جایی قرار بده که رشد کنم,که بتوانم باعث رشد شوم... آخرین روز مهلت انتخاب رشته بود که این رشته را دیدم و در صدر انتخاب هایم قرار دادم. دانشکده ی سراسری,مشهد و در جوار امام خوبی ها,و آینده ی شغلی ای که من عاشقش بودم... قرآن را گشودم,آیه ی 12 سوره ی ابراهیم آمد:تؤتی أکلها کل حین بأذن ربها... "این شجره ی طیبه "در تمام اوقات به اذن پروردگارش میوه می دهد... و آن روزها این کلمات همه مرا سرشار از شور و اشتیاق کرد... اما امروز که دیگر روزهای دانشجویی تمام شد من خیلی بهتر از آن روز معنای این آیه را می فهمم.و معنای تمامی آن ثمراتی که این شجره ی پاک در تمام این لحظات به اذن خداوند برایمان به همراه داشت. دوستان خوبم من نمی دانم که هر کدام از شما قبل از آمدن به این دانشکده چه قصه ای داشتید و چطور شد که دست تقدیر همه ی ما را از مشهد و زنجان و یزد و شهر کرد و تهران و نیشابور و بیرجند و کرمان و ... دور هم جمع کرد؟! و من شاید آن روز اولی که نرگس را در راهروی دانشکده دیدم,آن روز که در کلاس ادبیات به ملیحه سادات که در ته کلاس نشسته بود و تسبیحی از خاک کربلا در دست داشت,می نگریستم, آن روز که در کلاس روان شناسی از زیبایی فاطمه تعریف کردم و آن روز که ملیحه از دانشکده ی آمل به دانشکده ی ما منتقل شده بود و در حیاط دانشکده چند کلمه ای باهم حرف زدیم . و در تمام آن روزها که اولین روزهای دیدار همه ی ما بود,من هرگز باور نداشتم که روزهایی از پی آنها خواهند آمد که شما دوستان صمیمی ام خواهید بود و از شما فراوان خواهم آموخت. ومن بچه ها,در تمام این سال ها در کنار شما قد کشیده ام و از دلهای پاک و ضمیر روشنتان بهره ها بردم. و براستی این همه چه می تواند باشد جز ثمرات پاک شجره ی طیبه؟ حالا اما دیگر هرکسی می رود پی زندگی اش.اما چه بگویم از غمی که تمام وجودم را در بر گرفته؟ منی که عادت کرده بودم به دیدن هر روزه تان...! گفتم عادت!راستی که چه قصه ی غریبی است این عادت! عادت کردیم به دیدن هر روزه ی هم و برای همین خیلی وقتها نفهمیدیم که چقدر یکدیگر را دوست داریم و نفهمیدیم که چه زود ثانیه ها از پی هم می روند و روزی می رسد که دیگر هه چیز تمام می شود.تمام کلاس های درس,روزهای کار ورزی,نمایش هایمان,شب های فاطمیه,اردوی جاقحط و آن برادر آرتیست موتور سوار! و ... به هر حال امیدوارم هرگاه برای زیارت آقا به مشهد می آیید سری هم به ما بزنید و إن شاءالله که همه تان باز هم دانشجوی مشهد باشید و همجوار حضرت علی بن موسی الرضا"ع" امیدوارم که زندگیتان همواره سرشار از عشق و معرفت باشد. امید که هرچه دیدید در این سالها به بزرگی خود حلال کنید,به خدای بزرگ می سپارمتان و التماس دعا دارم. یا حق,28 بهمن 90 14 دی ماه سال 90,آخرین روز بود.آخرین روز از دوران دانشجویی بچه های ورودی 87. اون روز هر جا می رفتیم و هر کار می کردیم به هم یاد آوری می کردیم که این آخرین کلاس از درس فلان استاده,آخرین نماز جماعت دانشکده اس,آخرین ناهار و ... و چقدر این آخرین ها برای همممون سخت بود. سر کلاس استاد حسینی نشسته بودیم.از صبح که اومده بودیم ,آروم آروم برف می بارید.اما اون ساعت,که سر کلاس بودیم و ساعت حدودا"9 صبح بود,برف به زیباترین شکل خودش می بارید.آنقدر زیبا که همه ی بچه ها از پنجره ی کلاس به بیرون چشم دوخته بودند و مات و مبهوت این زیبایی بی نظیر! نرگس داشت کنفرانس می داد.وقتی متوجه شد کسی حواسش به کنفرانس او نیست با تعجب پرسید:به چی نگاه می کنین؟طیبه,با همون لحن زیبای همیشگیش جواب داد:به برف!در ضمن به شما هم توصیه می کنیم تا دیدن این صحنه ی زیبا و دل انگیز رو از دست ندادین,زودتر بیاین و ببینین! از حرف طیبه همه باهم زدیم زیر خنده و استادم لبخند معنا داری زد و نرگسم بعد از یه نگاه کوتاه از پنجره ی کلاس به بیرون,اجبارا" به کنفرانسش ادامه داد! کلاس که تموم شد همه رفتیم بیرون.خدای بزرگ!چه برف زیبایی بود!چقدر با شکوه!برف به سرعت و زیبایی هرچه تمام تر می بارید و درعرض چند دقیقه همه جا رو کاملا"سفید پوش کرد. خوشبختانه اون روز آقایون دانشجو کلا" تو دانشکده نبودند! آخه اصولا" بودن آقایون تو دانشکده خیلی وقتا آزادی عمل رو از ماها می گرفت! این بود که ما هم فرصت رو غنیمت شمردیم و مثل دوران کودکی حسابی برف بازی کردیم.چه اوضاعی شده بود.عجیب همه جو گیر شده بودیم! بچه ها از این سر به اون سر می دویدند و روی هم برف می ریختند و خلاصه حسابی شوری بر پا شده بود! از همه جالب تر ملیحه سادات بود که یک عدد سبد بزرگ نان از سلف دانشکده کش رفته بود و مدام پر از برفش می کرد و این سبد پر برف هر بار نصیب یکی از بچه ها می شد.خود من چند بار از دستش فرار کردم اما بالاخره... البته نا گفته نمونه که سر انجام همه ی زخم خوردگان طی یک عملیات هوشمندانه,وی را گیر انداخته و حسابی از خجالتش در اومدند! خلاصه انقدر سر و صدا کردیم که چند تا از بچه های دبستانی دبستان روبرویی دانشکده پشت پنجره اومدند و یک صدا باهم فریاد زدند:وای, وای, خجالت! خجالت! ولی ما باز هم از رو نرفتیم که نرفتیم!حتی بعد از پیام هشدار معاون دانشکده که توسط یکی از دانشجویان به ما رسید! "خدا حفظ کنه استاد موسوی رو!یادش بخیر" عکس و فیلم هم زیاد گرفتیم.با یکی دو تا از مسئولین دانشکده هم عکس گرفتیم. یک جا بچه ها در حال عکس گرفتن بودند که یک دفعه صدای 3,2 نفری اومد که باهم گفتند:3,2,1!! سر بر گردوندیم و دیدیم ای دل غافل!کارگران ساختمان روبرویی دانشکده اند!ولی خداییش اینجا بود که دیگه کمی خجالت کشیدیم. امان از دست این آقایون که هیچ جا از دستشون در امان نیستیم.درو می بندی از پنجره می بیننت,پنجره رو می بندی... خلاصه اینکه اون روز که در دل همه مون به خاطر آخرین روز دوران شیرین دانشجویی غم و حسرت زیادی بود, خداوند با این برف بی نظیر دلامونو حسابی شاد کرد و خاطره ی قشنگی برامون موند. اون روز بعد از ناهار,من و نرگس و تکتم و ملیحه زارعی مثل همیشه باهم سر میز نشسته بودیم و حرف می زدیم.بعد کم کم طیبه,ملیحه سادات,فاطمه تقوی,فاطمه سلطانی و فاطمه اسلامی و زینب هم اومدند.اسلامی حرفی زد و سؤالی پرسید که الان دقیقا" خاطرم نیست ولی همون سؤال باعث شد که همه ی ما همون روز حرف ها بزنیم و حلقه ی معرفتی تشکیل بشه.یادمه که طیبه هم از تموم جلسه ی اون روز و حرفایی که زده شد فیلمبرداری کرد.اون روز به هم قول دادیم که برای همیشه هر جا که هستیم دوستی های قشنگمون رو حفظ کنیم و در مسیر قرآن و برای رسیدن به اهدافی بزرگ باهم همکاری کنیم. به عنوان اولین قدم و برای حفظ ارتباطمون باهم و رسیدن به اهدافی که داشتیم تصمیم به ایجاد یک وبلاگ گروهی گرفتیم.اسم وبلاگ با روش بارش مغزی و رأی گیری بین اسامی پیشنهادی انتخاب شد.ساعت یک و نیم آن روز ,اسم پیشنهادی ملیحه سادات بود که بیشترین رأی رو آورد.و علت انتخابش هم این بود که همه ی این گفتگوها و تصمیمات در ساعت یک و نیم آخرین روز دوران دانشجویی انجام شد.هنوز 10 دقیقه به شروع کلاس بعدی مونده بود که همه باهم به سایت رفتیم و فاطمه تقوی وبلاگ رو در پارسی بلاگ ایجاد کرد.جلسه ی اون روز با صلواتی بر حضرت رسول"ص" و خاندان طیب و طاهرش در سایت دانشکده به پایان رسید.اون روز خاطرات شیرینی برامون رقم خورد و ما در کنار هم تصمیمات قشنگی گرفتیم. و من الله التوفیق... ملیحه سادات عزیزم سلام.میدونم خیلی دیر اومدم.آخرین باری که تو وبلاگ مطلب گذاشتم شماره ی مطالبت 57 بود و الان143! آخرین بار ما رتبه ی یازدهم پارسی بلاگ بودیم و الان سومیم! همه ی مطالب این روزایی که نبودم و یه تنه گل کاشتی رو خوندم.مثل همیشه از خوندن مطالبت لبریز از شوق شدم و گاهی هم لبریز از اشک! امان از این قلمت که عاقل رو دیوونه می کنه,اونم از نوع مجنونش! نظرات نوشته هاتم خوندم.از اینکه تو همین مدت کوتاه این همه رفیق آسمونی عین خودت پیدا کردی که پای ثابت وبلاگند,هم خوشحال شدم و هم ناراحت! خوشحال,از پر بار بودن وبلاگ به قلم توانای تو و ناراحت,از سهیم نبودن خودم تو این بزم عارفانه و عاشقانه.نمیدونم قصه ی تولد این وبلاگ رو برای رفقا تعریف کردی یا نه؟ اما با اجازت قصد دارم قصه شو بعدا واسه بچه ها بگم تا بدونن اون روز, پای میز ششم سلف دانشکده ,حداقل به قاعده ی 10 نفر نشسته بودن که با کلی اهن و تلپ دم از داشتن اهداف بزرگ می زدند و مثلا قرار بود تو این وبلاگ همراه همیشگی هم باشند ولی از اون 10 نفر تنها یه نفر تو تموم این مدت, درست و حسابی به قولش وفا کرد. همونی که همیشه و همه جا امتحانشو پس داده بود.همون ملیحه سادات عاشق و لوتی و سرشار از شور و شوق و احساس مسئولیت. آخ ملیحه سادات!گاهی با خودم فکر میکنم تو واقعا کی هستی؟از کجا اومدی؟کاش بدونی هیچ اتفاقی تو روز 24 فروردین 91 که روز عقدم بود, به اندازه ی کار تو منو سورپرایز و خوشحال نکرد.وقتی دو روز قبل از مراسم برات اسمس دادم و برای مراسم نامزدیمون دعوتت کردم,از ته دلم می خواستم که باشی ولی با خودم می گفتم حیف که ملیحه سادت الان مشهد نیست.آخه کجا می تونه این همه راه بکوبه و بیاد اینجا؟من اون لحظه کجا می دونستم روز مراسممون,وقت خوشامد گویی به مهمونا,چهره ی آشنای دختری رو می بیینم که 4 ساله برام شده همه ی روح و جان زندگیم؟آخ ملیحه سادات! چطور میتونم از احساس شعفی که اون لحظه بهم دست داد برات بگم؟اومدنت مامان بابام رو هم حسابی غافل گیر کرده بود.تا چند روز بعدشم مدام یادت می افتادند و می گفتند عجب رفیقیه این ملیحه سادات! اصلا عین آدمای این دوره و زمون نیست! کاش بدونی وقتی کنارم روی اون صندلی نشستی و در حضور مهمونا که سر تا پا گوش شده بودن واسه شنیدن حرفای نابت,اون مطلب قشنگ رو خوندی,چه حسی داشتم؟!کاش بدونی نوشته ات چقدر حرف داشت واسه من!کاش بدونی وقتی مهمونا چشاشون پر از اشک شد و با نگاه حسرت بار, به تو, به خاطر حس قشنگت و به من, به خاطر داشتن تو,نگاه می کردند و دست آخرم یکیشون که چشاش پر از اشک شده بود بهم گفت خوش به حالتون که همچین دوستایی دارین,کاش بدونی که تو اون لحظه چقدر غرق غرور و افتخار شدم.وقتی رسیدی به اون جمله که :"پونه ی مهربانم,خدا دو نفری را که با 5 نفر باشند,بیشتر از همه دوست دارد,حالا که زندگیت را در این روزها که به نام مادر آل عباست آغاز نمودی از صمیم قلب آرزو می کنم همیشه شما دو نفر با آن پنج نفر زیر عبا باشید"و یک دفعه بغضت ترکید,چقدر دلم می خواست که منم بغضم بترکه! اون وقتیکه سرت رو رو شونه هام گذاشتی و گریه کردی,چقدر دلم می خواست منم گریه کنم اما نشد! نه به خاطر به هم خوردن آرایشم که خودت خوب میدونی اهل این مدل ادا و اصولا نیستم.فقط به خاطر همون عادت همیشگیم که نمیتونم جلوی جمع گریه کنم.تو خوب میدونی که من فقط تو خلوت خودم میتونم راحت گریه کنم! مطلب قشنگت رو همون شب برای همسرم هم خوندم.خیلی خوششون اومد.تو این مدت سه هفته ای که از عقدمون می گذره بین همه ی دوستام فقط تو رو خوب میشناسن.بابت هدیه های قشنگت هم خیلی ممنونم.قشنگترین هدیه ها رو اون شب تو به من دادی!اون متن زیبا,قرآن,آینه و شمعدون,و اون دفترخاطرات زیبا که اسم من رو جلدش حک شده بود! باور کن که همه ی احساس قشنگت از پشت این هدایای ارزشمند به اعماق قلبم نفوذ کرد.و از همه ی هدیه هات ارزشمند تر حضور زیبا و صمیمی خودت بود.راستی از تو و رسم هدیه هاتم برای همسرم گفتم.حالا دیگه هر چیز جالب و به نوعی عجیب که تو اتاقم پیدا میشه,همسرم می پرسن:کار ملیحه ساداته,نه؟! گاهی با خودم فکر میکنم واقعا اون کیه که تو این دنیا سعادت شریک شدن لحظات زندگیش با تو رو پیدا می کنه؟واقعا اون مرد خوشبخت کی می تونه باشه که خداوند یکی از بهترین و عاشق ترین بنده هاشو نصیبش کنه؟!هر کی که هست واقعا خوش به حالش!"خوب شد من مرد نشدم که اگه تو رو می شناختم و با کس دیگه ای مزدوج می شدی,حتما از غصه و حسودی می ترکیدم!!" ملیحه سادت عزیزم,دیگه چی بگم که زبان قاصره از گفتن همه ی اون چیزی که در دلم نسبت به تو می گذره! یادت میاد همیشه بهت می گفتم ملیحه سادات آسمونی؟! چون عین آسمونی!نه,اصلا خود آسمونی!یه دختر از جنس آسمون! رفیق شفیق آسمونی من,به خاطر همه چیز! به خاطر همه ی لحظاتی که کنارم بودی, به خاطر همه ی بذر عشقی که نسبت به ائمه و شهدا تو دلم کاشتی, به خاطر همه ی چیزایی که ازت یاد گرفتم, به خاطر همه ی لحظاتی که آرام جانم بودی, به خاطر همه ی دعاهایی که خواهرانه در حقم کردی و به خاطر همه ی مهربونیت,هزار هزار بار ازت ممنونم. دوستدار همیشگی تو,رفیقت : پونه اللهم اشرح لی صدری و یسر لی أمری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی. این سومین بار است که در وبلاگمان درباره ی جدایی نادر ازسیمین می نویسم متأسفانه در 2 بار قبلی نتوانستم احساساتم را کنترل کنم. وبرای همین نشد که به شکلی منطقی به بحث بپردازم و فقط احساس درونی ام را وصف کردم. به نظر من اکثر نظراتی که در این باره داده شده است در دو دسته ی کلی قرار می گیرد:یکی آن دسته که با عصبانیت تمام به شخص فرهادی حمله می کنند و فیلم وی را سیاسی می خوانند.و عده ای دیگر که عاشق فرهادی,هنرش,دغدغه اش و جدایی نادر از سیمیینند و آن را صرفا یک روایت از مشکلات واقعی اجتماع و فرهادی را بی غرض می دانند. اما نگاه من نه به شخص فرهادی است و نه به جدایی نادر از سیمینی که در ایران نمایش داده می شود و من و تو به پایش می گرییم و احسنت ها نثار هنر فرهادی و بازیگران توانمندش می کنیم بلکه نگاه من به جدایی نادر از سیمینی است که درآن سوی مرزها نمایش داده می شود! به هر حال این باربعد از فرو کش کردن غلیانات درونی و شنیدن و خواندن اخبار و نظرات و تحلیل های دوستان موافق و مخالف, می خواهم تحلیلی داشته باشم بر سخنان فرهادی پس از گرفتن اسکار و البته نگاهی دوباره و گذرا به فیلم. این بار آنقدر گرفتن اسکار به مذاق ها خوش آمده و پیروزی بزرگی تلقی می شود که کمتر مخالفی وجود دارد و می توان به جرأت گفت که از کارگردانان و بازیگران تا مردم شریف ایران همه به شدت خوشحالند,اندکی که قبلا در صف مخالفان بودند اکنون با گرفتن اسکار مهر سکوت به لب زده و اندک تری هم همچنان بر موضع خود باقی اند. اصغر فرهادی پس از دریافت اسکار بهترین فیلم خارجی,از فرهنگ غنی ایران و بیزاری ایرانی ها از دشمنی و کینه ورزی گفت و این جایزه را به مردم ایران تقدیم کرد. متن کامل سخنرانی وی چنین است: سلام به مردم خوب سرزمینم.ایرانیان بسیاری در سراسر جهان در حال تماشای این لحظه اند و گمان دارم خوش حالند.نه فقط به خاطر یک جایزه ی مهم یا یک فیلم یا یک فیلم ساز.آنها خوشحالند چون در روزهایی که سخن از جنگ,تهدید و خشونت میان سیاستمدارن در تبادل است نام کشورشان ایران از دریچه ی با شکوه فرهنگ به زبان می آید.فرهنگ غنی و کهن که زیر گرد و غبار سیاست پنهان مانده.من با افتخار این جایزه را به مردم سرزمینم تقدیم می کنم.مردمی که به همه ی فرهنگ ها و تمدن ها احترام می گذراند و از دشمنی کردن و کینه ورزیدن بیزارند. گمان آقای فرهادی درباره ی خوشحالی مردم سرزمینش,کاملا مطابق با واقع است ومی توان گفت پس از دریافت این جایزه جز اندکی, بقیه همه لب به ستایش و تحسین وی گشوده اند و برخی آنقدر تحت تأثر قرار گرفتند که از شوق و شعف گریستند. فرهادی علت اصلی خوشحالی مردم را مطرح شدن ایران و فرهنگ غنی مردم آن می داند درحالی که به نظر می رسد در اصل همه جا حرف از اسکار است و مردم و حتی هنرمندان دریافت این جایزه ی مهم را اتفاقی تاریخی قلمداد می کنند و فرهادی را از این جهت فاتحی بزرک می خوانند.در ضمن گمان نمی رود مقصود فرهادی از به میان آمدن نام کشورش تنها مطرح شدن نام ایران در این مراسم باشد بلکه با توجه به اشاره به فرهنگ غنی و کهن ایران,شاید منظور وی,مطرح شدن این مسأله از طریق فیلم جدایی نادر از سیمین باشد و می توان گفت نظرات برخی از مردم نیز مؤید همین مقصود است.زیرا پس از گرفتن اسکار بود که عده ای از مردم ایران از فرهادی به این خاطر که در فیلمش مردم ایران را مردمی درستکار نشان داد تشکرکردند و به هر حال کاملا معلوم است که بهترین راه برای مطرح شدن فرهنگ ایرانی در جهان خارج از ایران می بایست از طریق روایت همین فیلم و شخصیت ها ی مختلف آن اتفاق افتاده باشد مگرنه سخن فرهادی هیچ مفهومی نخواهد داشت. به نظر می آید در سخنان فرهادی ایران به دو دسته ی جدا با مواضعی متفاوت تقسیم می شود:فرهادی ابتدا از سیاستمداران ایران می گوید و سپس از مردم سرزمینش و سخنانش را باز با توصیف صلح طلبی آنها به پایان می برد.اما سیاستمدارن فقط در حال سخن از جنگ و تهدید و خشونت با سیاستمدارن کشور دیگر هستند.فرهادی معتقد است این فضا باعث پنهان ماندن فرهنگ غنی و کهن ایران شده و این بار نام ایران از دریچه ی باشکوه فرهنگ(هنر فیلم سازی و...) به زبان می آید. اما مردم ایران کاملا با سیاستمداران متفاوتند و کلا کاری با سیاست های کشورشان ندارند ندارند.آنها به همه ی فرهنگ ها و تمدن ها احترام می گذارند و از دشمنی کردن و کینه ورزی بیزارند. سخنان فرهادی در بیان موضع مردمش کاملا درست و تحسین برانگیز است. اما چرا فرهادی سیاستمداران را جزئی از مردم ایران قلمداد نمی کند.مگر نه اینکه آنها هم در سخنرانی های مختلف,در دیدار با مردم و خبرنگارن ایران و جهان به این نکته تأکید دارند که ما به همه ی مردم احترام می گذاریم و طرفدار احترام و انسانیت و صلح و عدالتیم.و اصلا این ما هستیم که داعیه ی اجرای عدالت در جهان را داریم و برای آن برنامه هم می دهیم و اصلا این ما هستیم که شما را متهم به جنگ جویی می کنیم نه اینکه قرار است ما متهم باشیم و قرار باشد از خودمان دفاع کنیم وبگوییم باور کنید فقط سیاستمداران دو کشور جنگ طلبند و ما خودمان مردمی صلح طلبیم.در کجای تاریخ ایران پس از انقلاب,سیاستمدارن ایران,مردم کشوری را به جنگ تهدید کرده اند؟کی و کجا دانشمندان جوان کشوری را به خاطر علمششان ترور کرده و قلب های مردم کشوری را مالامال از اندوه نموده اند؟آیا کوتاه نیامدن در برابر خواسته های بی شرمانه ی دشمن مبنی بر عدم وجود استقلال و پیشرفت علمی کشور,مذموم است؟اما آیا واقعا آنطور که ایشان توصیف نموده,نام ایران و فرهنگ غنی و کهن آن زیر گرد و غبار سیاست پنهان مانده؟به نظر من نام ایران امروز نه تنها پنهان نیست بلکه کمتر کسی در جهان است که نام ایران را نشنیده باشد.این روزها بیشتر از هر دوره ی دیگری ایران در تمامی عرصه ها به خصوص, در زمینه ی دست آوردهای فضایی,پزشکی ,صنعتی و هسته ای پیشرفت داشته است.و هر روز اخبارجهان شاهد پیشرفت و دست آوردی نو است.اما فرهنگ غنی ایران که بر خلاف تصور برخی بیشتر آنرا مدیون اسلام است,سالها قبل از طریق انقلابش به جهان صادر شد و به تدریج همه جا را فرا گرفت.و تأثیرات آن اکنون در بسیاری از کشورهای اسلامی و غیر اسلامی دیده می شود.البته به جز مردمی که متأسفانه سانسورهای خبری و وارونه نشان دادن اخبار به آنها باعث شد تا همین اواخر هم ندانند ایران کجاست و ایرانی کیست. مردمی که گمان می کردند ایران به دنبال سلاح هسته ای است.مردمی که ایرانی را تروریست می خواندند.اما همین مردم نیز این روزها چون مردم سایر جهان بیدار شده و صدها نفر از آنها در نیویورک علیه سیاست ضد ایرانی سردمدارن آمریکا تظاهرات کرده و خواهان پایان تحریم ها و ترور دانشمندان ایرانی شدند.و از سران کاخ سفید خواسنتد که بر طبل جنگ با ایران نکوبند.تبلیغات گسترده ی دشمن در همین رأی گیری اخیر انتخابات مجلس شورای اسلامی و پیش بینی حضور حداکثر 32 درصد شرکت مردمی ودر خواست از مردم مبنی بر عدم حضور در انتخابات کاملا نشان دهنده ی وضعیت ایران در جهان است.این ترس دشمن از حضور ما نشان می دهد که اتفاقا ما ملت مطرحی هستیم.حرکات ما,حضور ما,انخابات مجلس کشور ما روی سایر مردم جهان و مواضع و حرکات و انقلاب های آنها تأثیر می گذارد. اما برگردیم به نماینده ی فرهنگ ایران در خارج از کشور:جدایی نادر از سیمین.به اعتقاد من در این فیلم جنبه ی بارزی از فرهنگ ایران وجود نداشت که مثلا مختص ایرانیان باشد و البته بشود به آن افتخار کرد در این فیلم همچون بسیاری از فیلم های دیگر هریک از شخصیتهای مختلف فیلم دارای اخلاقیات مثبت و منفی ای بودند والبته این خصیصه ی تمامی انسانهاست.به جز انسانهایی که در تمام شرایط زندگی پاک و درستکارند و به جز انسان های همیشه شرور,باقی انسانها در شرایطی خوبند و در مواقعی خواسته یا ناخواسته دچار خطا وگناه می شوند.اما نمی توانم دقیقا درک کنم منظور کسانی که از فرهادی به خاطر اینکه ایرانیان را مردمی درستکار معرفی کرد تشکر کردند چیست؟به عنوان نمونه نگاهی گذرا به یکی ازشخصیت های فیلم و نکات مثبت و منفی شخصیت وی داریم: نادرمثبت:به پدرش در سخت ترین شرایط زندگی اهمیت می دهد.دخترش را برای تصمیم گیری در رفتن یا ماندن آزاد می گذارد در حالی که قانونا می توان مانع خروج وی از کشور بشود.به خاطر عدم اطمینانش در اینکه کبودی بدن پدرش در اثر بسته شدن وی توسط راضیه به تخت بوده یا جیز دیگری از گرفتن گواهی پزشک در اینباره منصرف می شود.با اینکه از محتوای سؤال قاضی از دخترش(درباره ی شنیدن گفتگوی راضیه و معلم ترمه درباره ی بارداری راضیه) با خبر است,در جواب دخترش که از وی می پرسد:چه چیزی می خواهند از من بپرسند,به گفتن نمیدانم اکتفا می کند. نادر منفی:به دروغ ابراز می کند که گفتگوی راضیه و معلم ترمه درباره ی بارداری راضیه را نشنیده است.(در جایی از فیلم که دخترش متوجه این مطلب شده است عنوان می کند که به خاطر وی این دروغ را گفته تا به زندان نرود و ...).به راضیه تهمت دزدی می زند.راضیه را به بیرون از خانه پرت می کند اما به این مطلب اقرار نمی کندو مدام در صدد توجیه است.هیچ تلاشی برای بازگرداندن همسرش به خانه نمی کند و این در حالی است که سیمین در ابتدا در درخواست طلاق خود جدی نیست(حتی یک کلمه هم نگفت نرو,برگرد.)و باز این در حالی است که به شکل غیر مستقیم از برخی صحنه های فیلم به دست می آید که وی به او علاقه دارد.به قولش به دخترش مبنی بر بازگرداندن سیمین به خانه عمل نمی کند و در برابر نگاه پرسش گر و غمگین ترمه می گوید:ببخشش بابا تنونستم.استشهاد محلی توسط پلیس را به همسایه ها خبر میدهد.(...نادر:گفتم حواسشون باشه.ترمه:وقتی قراره راستشو بگن به چی باید حواسشون باشه؟- سکوت نادر) اگر توجه شود درباره ی همه ی شخصیت های دیگر فیلم هم همینطور است که جهت اختصار بحث از آن می گذریم. شاید بارزترین نشانه ی درستکاری ایرانی در این فیلم در همان سکانسی باشد که راضیه حاضر به قسم خوردن به دروغ برای گرفتن پول نمی شود.که البته همین راضیه در جاهای دیگری کارهای نادرستی هم دارد. اما جایزه ی اسکار,به هر حال جایزه ی مهمی است و من ایرانی هم مثل سایر هم وطنانم از جایزه و تقدیر و مطرح شدن بدم نمی آید اما نکته ی قابل توجه این است که دقت شود در اسکار گرفتن یک اثر هنری چه مسائلی می تواند اثر گذار باشد؟مسلما هم محتوا و هم تکنیک. و مطمئنا تکنیک بی محتوا که معنا ندارد.حالا این محتوا چیست؟و چرا در حد اسکار بالا می آید؟فقط به خاطر بیان یکی از معضلات اجتماعی به نام طلاق؟اگر کسی از شما بخواهد خیلی خلاصه موضوع اصلی فیلم را برایش در چند خط تعریف کنید چه می گویید؟غیر از این است که سیمینی بود که به خاطر پیشرفت بچه اش می خواست به خارج از کشور برود و چون نادر با او همراه نشد به جهت راضی کردن وی در خواست طلاق را مطرح کرد و ترک خانه توسط وی سبب اتفاقات بعدی فیلم شد؟علت طلاق چیست؟نرفتن نادر با سیمین؟نه!علت اصلی وضعیت نا به سامانی است که ایران دارد و گرنه این زوج خوشبخت با فرزندشان در آن زندگی می کردند و هیچ مشکلی هم نبود.راضیه ها و حجت های ایران هم که توان رفتن ندارند یا نادر که به ارزشهایی چون احترام و محبت به پدر پایبند است مجبور است بماند و البته در این زندگی اجباری اش مدام باید با مشکلات دست و پنجه نرم کند نه اینکه اوضاع بر وفق مراد باشد. جدایی نادر از سیمین به حق فیلم زیبایی بود.من خودم آن را سه بار دیده ام و هربار به شدت تحت تأثیر قرار گرفته ام.من نمی خواهم بگویم که اوضاع ایران چنین هست یا نیست.قصد ندارم راجع به شخصیت خود فرهادی قضاوتی کنم یا فیلمش را سیاسی بخوانم.می خواهم بگویم بیا من و تو انقدر خوش خیال نباشیم که فکر کنیم این اسکار را به هنر فرهادی دادند.به هنرمندی حاتمی و معادی دادند.اسکار به" ایران" جدایی داده شده!ایرانی که نادرها و سیمین هایش مجبورند از هم جدا شوند.به سیمین روشنفکر ایرانی که برای پیشرفت بیشتر به کشور همانها که به ما اسکار دادند پناه می برد.به در به دری های حجت ها و راضیه های ایران.و به قانون ایران... و آنطور که از مشکلات اصلی فیلم و دیالوگ های متفاوت آن برمی آید مهمترین مشکل ایران در این فیلم همین ناتوانی قانون کشور در حل مشکلات مردم است. سکانس ابتدایی:سیمین:من اومدم اینجا شما مشکلمو حل کنید(این جمله را رو به قاضی چند بار با ناراحتی تکرار می کند)قاضی:اینجا رو امضا کن برو خانوم. سکانس مربوط به داد سرا بعد از اینکه قاضی دستور بردن حجت به بازداشتگاه را می دهد:حجت:باشه ببرن .بذار ببرن من که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.چند سال تو کفاشی جون کندم آخرش عین سگ انداختنم بیرون.بعد گفتن برو شکایت کن قانون حقتو میده.یک سال اومدم و رفتم آخرشم گفتن برو گمشو بشین تو خونت. سکانس مربوط به گفتگوی نادر و ترمه درباره ی دروغی که نادر گفته بود:نادر:من می دونستم ولی وقتی هلش میدادم نمی دونستم.اون موقع یادم رفته بود.ترمه:چرا اینو بهشون نمی گی؟ نادر:قانون این چیزا حالیش نیست بابا.میگه یا میدونستی یا نمی دونستی.اگه می گفتم میدونستم یک ونیم تا سه سال می بردنم زندان.من فکر تو بودم بابا... سکانس مربوط به گفتگوی سیمین و راضیه که سیمین در حال راضی کردن راضیه برای گرفتن 15 تومن و پس گرفتن شکایت است:سیمین:دو سال باید برین بیاین که آخرش ماهی 100 تومن قسط ببرن براش. راستی,از صحنه های مربوط به التماس نادر به قاضی و وضعیتی که قبلا از زندگی آشفته ی وی به شمای بیننده نشان داده شده و تا این حد بی تفاوتی قاضی و تکرار مدام این جمله عین طوطی که:برو زنگ بزن برات وثیقه بیارن و همچنین التماس های راضیه برای باز داشت نکردن حجت و ... چه حالی به شما دست داد؟خداییش دلتان نمی خواست یک دست مفصل این قاضی را بزنید؟من که خیلی دلم می خواست. در واقع قانون آنقدر نا کار آمد است که انگار همیشه خود آدم ها بهتر می توانند مسائلشان را بین خودشان حل کنند. تکرار می کنم که من با آقای فرهادی دشمنی ندارم.او یکی از هنر مندان کشور من است. ومن عاشق سبک فیلم هایش هستم.اصلا می خواهم بگویم در ایران ما چنین اتفاقاتی هم رخ می دهد و نمی توان کاملا منکر شد و امید که آقای فرهادی فقط به قصد دلسوزی و نشان دادن یکی از مشکلات اصلی جامعه فیلم ساخته,ولی باور کن همین دیالوگ ها و صحنه ها که برای ما صرفا در همان لحظه و کمی بعدتر تأثیر گذار است و بعد از یک مدت هم فراموشش می کنیم برای کسی که اینجا نیست و شرایط ایران را از نزدیک ندیده و مدام به خوردش خبرهای آنچنانی از ایران داه اند ... خیلی پیام ها دارد. که مثلا ممکن است برای من و تو نداشته باشد. بعضی ها خیلی علاقه دارند سیاست را از همه چیز جدا کنند.از دین,از هنر و فرهنگ و ... و به همین دلیل سر سختانه در دفاع از فرهادی می گویند:فیلم وی هیچ ربطی به سیاست ندارد.ما هم می پذیریم که فرهادی به جهات سیاسی این فیلم را نساخت و اصلا چنین قصدی نداشت.اما یادمان نرود که در طول تاریخ همواره موارد فراوانی بوده اند که که حرف ها و کارهایشان بی آنکه خودشان کمترین نیتی درآن جهت داشته باشند مورد سو ء استفاده ی دشمن قرار گرفته است. به این خبر توجه کنید: *گزارشی از کافه سینما:روزنامه واشنگتن پست با اشاره به اظهارات اصغر فرهادی در هنگام دریافت اسکار، به باراک اوباما پیشنهاد دیپلماسی اسکار را داد. به نقل ازاوج نیوز این روزنامه نوشت: ریچارد نیکسون با چین دیپلماسی پینگ پنگ را ایجاد کرد.شاید زمان آن فرا رسیده است که باراک اوباما با ایران دیپلماسی اسکار را برقرار کند. در ادامه این مطلب آمده است: بنابراین یک پیشنهاد خارج از محدوده فرش قرمز ارائه می شود.اینکه باراک اوباما ،اصغر فرهادی را به کاخ سفید دعوت کند و نه از مسائل سیاسی که میان دو کشور همواره محل اختلاف است،که درباره فیلم زیبای جدایی نادر از سیمین حرف بزند. دیوید ایگناتیسیوس، نویسنده این مطلب در ادامه ضمن اشاره به موفقیت اصغر فرهادی در اسکار و همچنین اظهارات او پس از بردن این جایزه که گفته بود فرهنگ غنی کشورش زیر غبار سیاست پنهان شده است نوشت: بنایراین اوباما می تواند از برنده جایزه بهترین فیلم خارجی اسکار دعوت کند که به کاخ سفید برود تا به هموطنان فرهادی این نشانه را بدهد که به رغم اینکه ایالات متحده با سیاست های ایران و تهدید آن برای اسراییل مخالف است اما به مردم این کشور و فرهنگ آنها احترام می گذارد. کسی چه می داند؟وقتی دیپلماسی پینگ پنگ باعث تغییر می شود، یک مجسمه طلایی هم قادر است این راه را آغاز کند. به نظر می رسد که اسکار پایان فیلم فرهادی نیست اما من دیگر در این باره مطلبی نخواهم نوشت و فقط از صمیم دل امیدوارم فرهادی نگذارد فیلمش دست مایه ای برای سود جویان شود. بعد نوشت: 1.عده ای نقد را فقط کار متخصصان می دانند نه بیننده های عامی مثل من.اگر این طور است لطفا بر سر در سینماها بنویسید:ورود بیننده ها ی عامی اکیدا ممنوع! 2.آقای شهاب حسینی در نامه ای به اصغر فرهادی عده ای را قابیل خواندند و صدایشان را گوش خراش و غرضشان را کم کردن ارزش تلاش جناب فرهادی!ولی ما قسم می خوریم که نه قابیلیم و نه قصدمان کم کردن ارزش تلاش آقای فرهادی بوده. فیلم "جدایی نادر از سیمین" برنده ی جایزه ی اسکار شد. خیلی ها خوشحالند.من هم ایرانیم.طبیعتا باید افتخار کنم به مطرح شدن ایران و ایرانی در دنیا.اما نمی دانم چرا افتخار نمی کنم.نه اینکه نمی دانم.می دانم ولی آنقدر دلم از چیزهایی که امشب در این باره خوانده و شنیده ام گرفته که فقط دلم می خواهد... و من با همه ی وجودم آرزو می کنم ایران من در همه ی عرصه های علم و فرهنگ وهنر همواره بدرخشد و آرزو می کنم روزی که دور نیست برسد. روزی که ارزش ها جایگاه حقیقی اش را بیابد و بهترین نشان ها به دست صاحب واقعی زمان به بهترین ها عطا شود تا جایی که بالا, پایین و پایین,بالا قرار بگیرد.
ملیحه سادات خیلی تاکید داشت که این کتاب را بخوانید. بالاخره داستان سیستان را از نمایشگاه کتاب گرفتم و 3 روزه خواندنش را تمام کردم.
بعضی جاهایش برایم سؤال انگیز بود.یکی اش کمی امکانات سفر!نمیدانم خود آقا خواسته بودند که سفر آنقدر ساده باشد یا امکانات سیستان انقدر کم بود.و به نظرم شما هم در این باره توضیحی نداده بودید.
خیلی جاها مثل شما و دوستانتان لجم حسابی از کارهای تیم حفاظت درمی آمد و البته بعضی اوقات هم به آنها حق می دادم و با خودم می گفتم:کسی چه می داند؟شاید آنها هم در دلشان حرف های نگفتنی زیادی باشد.
چند جای سفرنامه تان هم با صدای بلند خندیدم.یکی آن جایش که قد قد همه تان در آمده بود و جعفریان می رفت تا تخم بگذارد!
در همه جای سفر شما با همه ی سختی ها و ... بودید ولی چیزی از ارتباط خاص ره بر با شما دیده نمی شد.تو من تا قبل از اینکه حتی به آن اشاره کنید هم متوجه این مطلب شده بودم و حتی از این بابت غمی پنهان در دلم داشتم و منتظر بودم یک جایی به آن اشاره کنید.انگار خودم را جای شما گذاشته بودم.تا اینکه این آخری ها وقتی نوشته بود: آقا هم جعفریان و هم نوری زاد را دید ولی مرا ندید انگار!"بغضم گرفت و البته آخرش وقتی مورد عنایت خاص آقا و در آغوش باز ایشان جای گرفتید و به خصوص توصیفی که درآن لحظه از آقا داشتید,اشکم را حسابی جاری کرد و به شدت گریستم.دلم می خواهد این قسمت از نوشته تان را دوباره از زبان خودتان بنویسم:"آقای همدانی مرا هل می دهد جلو و می گوید:آقا! این هم آقای امیر خانی...جلو می روم.سکوتی مطلق همه جا را فرا می گیرد.به جز صدای ره بر هیچ نمی شنوم.انگار زمان ایستاده است.می خواهم دست ره بر را ببوسم.اما او عصایش را به دست محافظ می دهد و دو بال عبایش را باز می کند و مرا در آغوش می گیرد.- بله! اقای امیر خانی!می دیدم تان این روزها.دیشب هم منزل شهدا آن عقب نشسته بودید...در سایه ی عبایش پنهان شدم و در آغوشش گرفته ام.خدای بزرگ!وه که چقدر ره بر نحیف است...واجسادهم نحیفة وحاجاتهم خفیفة و انفسهم عفیفة..."
البته هرچه فکر می کنم نمی فهمم چرا انقدر تحت تأثیر قرار گرفته بودم.شاید به قول معروف قضیه همان قضیه ی هر سخن کز دل بر آید/لا جرم بر دل نشیند,باشد.جاهای دیگری هم بود که متأثر شدم و یک جای دیگر هم که یادم نیست کجا,اشکم در آمد.
از همه زیباترهمین تطبیق فرازهای خطبه ای از نهج البلاغه(درباره ی صفات متقین) با آقا بود.
در همان لحظات بود که من غرق در غرور و افتخار می شدم برای داشتن چنین ره بری.
آنهایی که با قلم شما آشنا هستند می دانند که شما در نوشته هایتان همه ی کلمات ترکیبی را جدا می نویسید.البته همیشه دلم می خواست بدانم دلیل واقعی خودتان از این کار چیست؟ تا اینکه وقتی در جایی از کتاب اشاره کردید که فرزند ره بر همین سؤال را از شما پرسید,خیلی خوشحال شدم و منتظر جواب شما بودم ولی افسوس که شما جوابی ندادید!به هر حال این جدا نوشتنتان برای من که همیشه یاعث توجه بیشتر به اصل کلمات بوده.در واقع کلمات ترکیبی در زبان فارسی برای ما یک معنای جدید پیدا کرده اند که ما را از توجه به اصل معنای دو کلمه ی کنار هم غافل می کنند.
راستی یک جمله را در جای جای نوشته هایتان تکرار می کردید که خیلی زیبا بود و حسابی به دلم می نشست:مؤمن در هیچ چار چوبی نمی گنجد!
این همه جالب توجه تر این بود که شما فقط وقایع سفر را گزارش می کردید و در هر جای آن که احساس خود را بیان می کردید احساس واقعی تان را می گفتید و سعی در پنهان کردن یا وارونه جلوه دادن آن مثلا برای برخی مسائل نداشتید.شما به عنوان یک انسان بی طرف هرچه را دیدید نوشتید و خیلی خوشحال بودم که می دیدم اگر من حتی فردی بودم که ره بر را از قبل قبول نداشتم باز هم می توانستم به شما اعتماد کنم و از پس نوشته هایتان ایشان را بهتر بشناسم.برایم جالب بود که از آقا مسعود,فرزند ره بر سلسله امتحانات نهایی می گرفتید!و از ایشان صرف این که فرزند ره بر است یک قداست از قبل ساخته ای در ذهنتان ایجاد نکرده بودید.
یک بار هم دیدم در جواب خبر نگاری که از شما پرسیده بود: آیا بخشهایی ازکارتان به دلایل مختلف, یا توسط خودتان یا توسط مسؤولان و نهادهای مربوطه حذف شده؟گفته بودید: نه! خودم سعی کردم کمترین خودسانسوری را داشته باشم. در اینطور کارها معمولاً ممیّزی شخصی بیش از سایر ممیزیها آدم را اذیت میکند. دلیل اینکه کمترین ممیزی را برای خودم داشتم این بود که تقریباً مطمئن بودم این کار، چاپ نخواهد شد! فکر میکردم شاید بهعنوان یک سری خاطرات و سفرنامهی شخصی برای خودم و برخی از دوستانم- با انتشار غیر رسمی- مطرح باشد. اصلاً در دورانی این اتفاق افتاد که فکر میکردم کار من شاید فقط یک مخاطب داشته باشد: خود آقا؛ که شاید این نوع نگاه برایشان جذاب باشد! برای همین توانستم خودممیزی را کنار بگذارم. از آن طرف کار دچار ممیزی بیرونی هم نشد؛ حتی جملهای از آن.
به هر حال من فکر می کنم این شما هستید که الگوی واقعی یک روشنفکر هستید نه کسانی که با لجاجت ها و تعصب های بی جهت خودشان را روشنفکر می دانند!
به هر حال واقعا امیدوارم خداوند اجر دنیا و آخرت را به شما نویسنده ی توانا عطا کند.
راستی آقای امیر خانی یادتان می آید در جایی از کتاب نوشته بودید دلتان می خواهد از آقا بپرسید که آیا واقعا آنچه قلم شما و مثل شما می نویسد مورد رضایت آقا هست یا نه؟و بعد نوشته بودید همین سؤال را باری در خواب از ایشان پرسیده اید و آقا جواب دادند:هر جور که تشخیص دادی.حالا من نامه ام را با یک دنیا سپاس و قدر دانی از شما به پایان می برم و امیدوارم این جملات نهایی ام کمی شما را در تشخیصتان کمک کند:
واقعا چقدر خالی است جای نوشته هایی چون نوشته های شما با قلمی روان,برخاسته از دل,و به قول خودتان بی تعصب و تزید برای نسل ما؛ برای شناخت آقا...
دردش را گفته بود ,غمش را,عشقش را...
ناگهان دلم را دیدم که پرید,قلم برداشت و شروع کرد به نوشتن,او هم هوایی آقا شده لابد.من هم فقط ایستادم و نگاهش کردم....
سنگین شده ام آقا,به اندازه ی همه ی این روزها و شبهای زندگی اش سنگین این بار سنگین گناه شده ام..
گاه گاهی کمی اش را می برد بیرون و گاه گاهی دو برابرش را می آورد این بی انصاف! میدانم آقا که کمر شما را خم کرده این سنگینی گناهانش.
خودش هم البت خم شده آقا,به گمانم کور است که نه کمر شکسته ی خودش را می بیند نه دل غصه دار شما را.
حالا که می نویسم خودش کمی آن طرف تر ایستاده,نگاهم می کند,سرش را پایین انداخته,آرام می پرسد چرا به رسم همه ی نامه ها,خودت سلام نکردی؟,جوابش را نمی دهم.جوابش را می داند,می داند که رویم نشد,میداند که قلب سیاهی چون من,روی سلام کردن به شما را ندارد و برای همین درود خدا را برشما میفرستد نه درود بی ارزش خودش را.
[حالا کمی جلو تر آمده زیر زیرکی دارد نوشته ام را می خواند.]
هوایی ات شده ام آقا,خیلی تنهایم,البت اینجا همه چیز هست,ولی چه سود که هیچ کدامش تنهایی ام را پر نمی کند.
این بی انصاف هم که خیلی وقتها مرا به کل فراموش میکند,انگار نه انگار که امانت خدایم به دستش.خودش را عمدا به فراموشی می زندها,آخر می داند اینجا چه گلی کاشته!...
بعضی وقت های دیکر هم که گذرش این طرف ها می افتد,نزدیک است پس بیفتد از این همه سیاهی و چرک,زندگی اش را مرور می کند,مرا مرور می کند,زیر و رو می کند بلکه چیزی بیابد که آرامش کند,گاه گاهی هم چیز هایی پیدا می کند آقا,مثل آن شب قدر که قرآن به سر گرفته بود و خدا را به شما قسم می داد,مثل آن روز که به دیوار حرم تکیه کرده بود و اشک می ریخت.
آه که چقدر سبک می شدم آن وقتها و خودش هم هی قد راست می کرد.
اما پیدا کردن این چیزها هم آرامش نمی کند,آخر یاد آوری شکستن آن همه عهد و این همه بیوفایی سخت است.بعد دیگر اشک ها امانش را می برند و گلویش انگار می خواهد از غصه بترکد.آن وقت ها معمولا خیلی به دوستانش فکر می کند,به قلب های عاشق و پاک و بی ریایشان,بعد مرا نگاه می کند و حسابی دلش برایم می سوزد.
اما همین آدم آقا,گاهی می رود که می رود,انگار نه انگار!
می گوید خسته شده.هر بار که می آید مرا اینطوری می بیند,می گوید خسته شده.خسته شدم آقا از بس گفت خسته شده و باز ادامه داد این راه بی شما بودن را!
گاهی که اصلا انگار نمی شناسمش,گیج می شوم که نمی فهمم کدام یکی خودش است و کدام بدلش؟آنکه دستش بر پنجره ی بقیع گره خورده بود و یرای مظلومیت زهرا(س) می گریست خودش است یا آنکه با این یکی عملش نیشتر به دل شما زد؟اصلا چرا دو تاست؟چرا اصل و بدل دارد؟
راستی آقا جان,گهگاهی چیزهایی اینجا می آورد شبیه عشق یا شاید خود عشق! البت اینجا خیلی دوام نمی آورد آن یک ذره ی بیچاره,می گندد میان این همه چرک!
حالا مثل اینکه دوستانش قصد قم و جمکران دارند,باز کمی غمگین شده بود این عصری.می دانست که نه دو قطعه چشم منتظر دارد, نه کپی تمام صفحات پاک و بی ریای مرا(همان که ملیحه سادات گفته بود شرط آمدن پیش شماست.)می دانست که وصله ی ناجور است بین این دوستان آسمانی اش.
راستی آقا,آن وقت ها که شناسنامه ی بعضی ها برای آمدن به جبهه و عشق بازیشان با خدا,به جای 16,14سال را نشان میداد,واقعا کسی نمی فهمید؟یا می فهمید و به روی خودش نمی آورد؟
میدانی آقا جان,عشق را خیلی دوست دارم,وقتی می آید با خودش نور می آورد اینجا.
کاش می دانست عشق را کجا میتوان یافت ؟کاش برایم عشق می آورد.اما نه یک ذره بلکه به قدر بیرون کردن همه ی این سیاهی ها ,به قدر روشن شدن تمام اینجا...
هنوز همانجا ایستاده,همه اش را تا بدین جا خوانده,اشک هایش سرازیر شده, روحانی کاروان سفر مکه ی چند سال قبلش می گفت:هر وقت به کعبه نگاه کردی اشکت در آمد,آنجاست که خدا دارد نگاهت می کند.
آرام می آید قلم را از من می گیرد,فقط نگاهش میکنم.
اگر اجازه بدی آقا... اگر اجازه بدی آقا .... اگر به روی خودت نیاوری آقا...
می خواهم بیایم که عشق بیاورم از آنجا,به قدر بیرون کردن همه ی این سیاهی ها,به قدر آمدن فقط شما اینجا ,که دلم خانه ی شما باشد تنها.....
یادش بخیر! انگار همین دیروز بود که مدام به هم یاد آوری می کردیم:6 ماه دیگه مونده,2 ماه مونده,1 هفته دیگه,3 روز دیگه! و بالاخره اینم گذشت.
28 بهمن 90,عصر جمعه ,کنکور کارشناسی ارشد.
همه,به جز طیبه در دانشکده ی علوم پایه ی دانشگاه فردوسی امتحان دادیم.
فقط خدا میدونه که چقدر گفتیم و خندیدیم.دریغ از داشتن یه کم استرس! رتبه های اول کنکور رو بین خودمون تقسیم می کردیم و تازه بعضی وقتا دعوامونم می شد که نخیر,فلان رتبه مال من بود,من از اولشم گفته بودم.بچه هایی که از دانشکده های دیگه اومده بودند,هم,چنان به ما نگاه می کردند که عاقل اندر سفیه!
تازه محض ریا اینم بگم که قبل از امتحان رفتیم دسته جمعی یه وضوی جانانه هم گرفتیم و با توکل به خدا سر جاهامون نشستیم.
امتحانم بد نبود.یعنی حداقل واسه کسی مثل من که مفید 2 ماه بیشتر نخونده بود خیلی هم خوب بود.
حالا قراره اوایل خرداد نتیجه ها بیاد.فقط خدا می دونه که چی میشه؟
روز بعد از کنکور بچه ها مهمون منزل ما بودند.دور هم نشستیم و کلی از خاطرات دوران دانشجویی گفتیم و خندیدیم.بعضی خاطره ها انقدر جالب و خنده دار بود که از خنده هامون دیگه نزدیک بود سقف خونه بیاد پایین!
نامه ای که شب قبل برای بچه ها نوشته بودم رو هم براشون خوندم.همه تو سکوت مطلق بهش گوش دادند و بعدشم هم حسابی برام کف زدند!
چقدر دلم می خواست زمان رو تو همین لحظات نگه دارم.ساعت حدود 3 ظهر بود که بچه ها یکی یکی خدافظی کردند و رفتند.از همه اول ترم ملیحه سادات خانوم رفت,که کلی هم ازش دلخور شدم.آخه نه که اون وقتا خانوم واسه یه نشریه قلم می زدند و اون روزم از قضا اعضای نشریه جلسه داشتند,دیگه نمی شد که ایشون نباشن!!
البته با اصرار زیاد من,طیبه,فاطمه تقوی,فاطمه مقدسی و سمیه رو نگه داشتم.ساعت 7 شب, وقتی که که اونا هم رفتند,دیگه همه رفته بودند.همه ی اونایی که 4 سال تموم در کنارشون قشنگترین لحظات زندگیمو گذروندم.
آخ که چه حس غم و حسرت عجیبی همه ی وجودمو در بر گرفته بود.اونا می رفتن وانگار که هر کدومشون یه تیکه از قلب منو با خودشون می بردن!
خدایا چه جوری می تونم تو رو به خاطر تمام لحظات این دوران قشنگ,دوستی با چنین دوستان پاک و با صفا,آرامشی که در زندگیم جاریه و ... شکر کنم؟
خدایا به خاطر همه چیز,به خاطر همه ی چیزهای داشته و نداشته ام,شکرت.
شکر که خالقی چون تو دارم....
By Ashoora.ir & Night Skin