سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

کتابی می خواندم که در آن هرکسی از ظن خود شده بود هم صحبت آقا.پیر,جوان,باغبان,نوعروس, روحانی و حتی دزد....
دردش را گفته بود ,غمش را,عشقش را...
ناگهان دلم را دیدم که پرید,قلم برداشت و شروع کرد به نوشتن,او هم هوایی آقا شده لابد.من هم فقط ایستادم و نگاهش کردم....

صلی الله علیک یا حجة بن الحسن(عج)
سنگین شده ام آقا,به اندازه ی همه ی این روزها و شبهای زندگی اش سنگین این بار سنگین گناه شده ام..
گاه گاهی کمی اش را می برد بیرون و گاه گاهی دو برابرش را می آورد این بی انصاف! میدانم آقا که کمر شما را خم کرده این سنگینی گناهانش.
خودش هم البت خم شده آقا,به گمانم کور است که نه کمر شکسته ی خودش را می بیند نه دل غصه دار شما را.
حالا که می نویسم خودش کمی آن طرف تر ایستاده,نگاهم می کند,سرش را پایین انداخته,آرام می پرسد چرا به رسم همه ی نامه ها,خودت سلام نکردی؟,جوابش را نمی دهم.جوابش را می داند,می داند که رویم نشد,میداند که قلب  سیاهی چون من,روی سلام کردن به شما را ندارد و برای همین درود خدا را برشما میفرستد نه درود بی ارزش خودش را.
[حالا کمی جلو تر آمده زیر زیرکی دارد نوشته ام را می خواند.]
هوایی ات شده ام آقا,خیلی تنهایم,البت اینجا همه چیز هست,ولی چه سود که هیچ کدامش تنهایی ام را پر نمی کند.
این بی انصاف هم که خیلی وقتها مرا به کل فراموش میکند,انگار نه انگار که امانت خدایم به دستش.خودش را عمدا به فراموشی می زندها,آخر می داند اینجا چه گلی کاشته!...
بعضی وقت های دیکر هم که گذرش این طرف ها می افتد,نزدیک است پس بیفتد از این همه سیاهی و چرک,زندگی اش را مرور می کند,مرا مرور می کند,زیر و رو می کند بلکه چیزی بیابد که آرامش کند,گاه گاهی هم چیز هایی پیدا می کند آقا,مثل آن شب قدر که قرآن به سر گرفته بود و خدا را به شما قسم می داد,مثل آن روز که به دیوار حرم تکیه کرده بود و اشک می ریخت.
آه که چقدر سبک می شدم آن وقتها و خودش هم هی قد راست می کرد.
اما پیدا کردن این چیزها هم آرامش نمی کند,آخر یاد آوری شکستن آن همه عهد و این همه بیوفایی سخت است.بعد دیگر اشک ها امانش را می برند و گلویش انگار می خواهد از غصه  بترکد.آن وقت ها معمولا خیلی به دوستانش فکر می کند,به قلب های عاشق و پاک و بی ریایشان,بعد مرا نگاه می کند و حسابی دلش برایم می سوزد.
اما همین آدم آقا,گاهی می رود  که می رود,انگار نه انگار!
می گوید خسته شده.هر بار که می آید مرا اینطوری می بیند,می گوید خسته شده.خسته شدم آقا از بس گفت خسته شده و باز ادامه داد این راه بی شما بودن را!
گاهی که  اصلا انگار نمی شناسمش,گیج می شوم که نمی فهمم کدام یکی خودش است و کدام بدلش؟آنکه دستش بر پنجره ی بقیع گره خورده بود و یرای مظلومیت زهرا(س) می گریست خودش است یا آنکه با این یکی عملش نیشتر به دل شما زد؟اصلا چرا دو تاست؟چرا اصل و بدل دارد؟
راستی آقا جان,گهگاهی چیزهایی اینجا می آورد شبیه عشق یا شاید خود عشق! البت اینجا خیلی دوام نمی آورد آن یک ذره ی بیچاره,می گندد میان این همه چرک!
حالا مثل اینکه دوستانش قصد قم و جمکران دارند,باز کمی غمگین شده بود این عصری.می دانست که نه دو قطعه چشم منتظر دارد, نه کپی تمام صفحات پاک و بی ریای مرا(همان که ملیحه سادات گفته بود شرط آمدن پیش شماست.)می دانست که وصله ی ناجور است بین این دوستان آسمانی اش.
راستی آقا,آن وقت ها که شناسنامه ی بعضی ها برای آمدن به جبهه و عشق بازیشان با خدا,به جای 16,14سال را نشان میداد,واقعا کسی نمی فهمید؟یا می فهمید و به روی خودش نمی آورد؟
میدانی آقا جان,عشق را خیلی دوست دارم,وقتی می آید با خودش نور می آورد اینجا.
کاش می دانست عشق را کجا میتوان یافت ؟کاش برایم عشق می آورد.اما نه یک ذره بلکه به قدر بیرون کردن همه ی این سیاهی ها ,به قدر روشن شدن تمام اینجا...
هنوز همانجا ایستاده,همه اش را تا بدین جا خوانده,اشک هایش سرازیر شده, روحانی کاروان سفر مکه ی چند سال قبلش می گفت:هر وقت به کعبه نگاه کردی اشکت در آمد,آنجاست که خدا دارد نگاهت می کند.
آرام می آید قلم را از من می گیرد,فقط  نگاهش میکنم.

سلام آقا.
اگر اجازه بدی آقا... اگر اجازه بدی آقا .... اگر به روی خودت نیاوری آقا...
می خواهم بیایم که عشق بیاورم از آنجا,به قدر بیرون کردن همه ی این سیاهی ها,به قدر آمدن فقط شما اینجا ,که دلم خانه ی شما باشد تنها.....



نوشته شده در شنبه 91 خرداد 20ساعت ساعت 9:59 عصر توسط پونه| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin