نزدیک شدن به نه دی و روز بصیرت، دل آدم رو میبره خرداد 88 یادش بخیر واقعا عجب جمعه ماندگاری بود: چهره ات نورانی تر از همیشه بود انگار بغض گلویت به جای اشک نور می ریخت روی صورتت. چشم های بی رمقمان فقط به شوق تماشای تو باز مانده بود، هر چه توان داشتیم خرج راهی کرده بودیم که تو نشانمان داده بودی و حالا برای ادامه راه آمده بودیم تا باز راهنمای ما باشی.
«یک خطاب آخرى هم عرض کنم به مولامان و صاحبمان، حضرت بقیةاللَّه (ارواحنا فداه): اى سید ما! اى مولاى ما! ما آنچه باید بکنیم، انجام میدهیم؛ آنچه باید هم گفت، هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان ناقابلى دارم، جسم ناقصى دارم، اندک آبروئى هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همهى اینها را من کف دست گرفتم، در راه این انقلاب و در راه اسلام فدا خواهم کرد؛ اینها هم نثار شما باشد. سید ما، مولاى ما، دعا کن براى ما؛ صاحب ما توئى؛ صاحب این کشور توئى؛ صاحب این انقلاب توئى؛ پشتیبان ما شما هستید؛ ما این راه را ادامه خواهیم داد؛ با قدرت هم ادامه خواهیم داد؛ در این راه ما را با دعاى خود، با حمایت خود، با توجه خود، پشتیبانى بفرما.» حرفهایت را هم با سوره نصر تمام کردی تا دوباره تأکید کنی که ما پیروزیم: اذا جاء نصر اللَّه و الفتح... اما کربلا و تمام مصیبتهایش... کوفه و تمام نامردمیهایش... اسارت و تمام رنجها و دردهایش... اصلا هر چه مصیبت از اول عالم دیدهای، یک طرف، شام یک طرف... شام... این آبستنگاه ِ کینه و بغض ِ علی... از همین آفتاب داغ مسیر... از همین دوری و سختی ِ راه... از همین حادثههای هولناک... از منزل نصیبین و فرو افتادن سجاد با غل و زنجیر از فراز شتر... از منزل جبل جوشن، که حرامزادهها شتری را رم دادند و طفلی از اهل بیت سقط شد... از منزل عسقلان و افتادن طفلی از مرکب و تلف شدن به زیر دست و پای شتران... از قریهی اندرین و مجلس شراب و رقص مأموران.... از همین راه، پیداست، که شهری شوم در کمین کاروان نشسته است...! . مصیبت کم نیست! هلهله و شادی و سنگپرانی و دشنام... مجلس شراب و چوب خیزران... نگاه حرامیها و ترس و اضطراب و گرسنگی و بیپناهی کاروان... شام است دیگر! سرزمینی که نطفهی مردمش با بغض پدرت بسته شده ... و اسلام اهلش به امضاء معاویه رسیده است! . اما شام و تمام مصیبتهایش یک طرف، خرابه و داغ سه ساله یک طرف... . رقیه با اضطراب از خواب پریده است... نالهی بابا، بابایش، آرام از خرابه گرفته... بهانهی تازهای نیست! این نازدانه تمام طول سفر بهانهی بابا را گرفته... و از تک تک همسفران نشان از پدرش پرسیده... و تمام رنج مسیر را به انتظار برگشتن پدر به جان خریده... اما گریهی امشبش با تمام گریههای عالم فرق میکند! امشب هیچ آغوشی رقیه را آرام نمیکند! با گریههایش شام را روی سرش گذاشته... دیگر هیچ وعده و هیچ وعیدی رقیه را ساکت نمیکند! امشب رقیه فقط بابایش را میخواهد و نه هیچ چیز دیگر...! رقیه با بیتابیاش تمام کاروان را به گریه انداخته... . . و یزید که از خواب نحس پریده از علت گریه و سر و صدای خرابه میپرسد... و جواب میشنود که دختر حسین از خواب بیدار شده و بهانهی پدرش را گرفته یزید با کینه و نیشخند اشاره میکند بابایش را به او بدهید...!! . . مأموری از دربار یزید، ظرفی جلوی رقیه میگذارد... اضطرابی عجیب بر دلت چنگ میزند... نمیدانی رقیه پارچه را کنار که بزند چه خواهد کرد! نفس در سینهی خرابه حبس میشود... و رقیه که عطری آشنا به مشامش رسیده است پارچه از تشت برمیدارد و پاسخ بیتابیهایش را درون تشت مییابد... . رقیه سر را به دامن میگیرد... میبوید و میبوسد و میگرید... اشک میریزد و روضه میخواند.... و شام ، الان است که فروریزد.... بابا! چه کسی صورتت را با خون سرت رنگین کرده؟! بابا! چه کسی رگهای گلویت را بریده؟! بابا! چه کسی محاسن تو را خونین کرده است؟! بابا! چه کسی در این کودکی یتیم کرده است؟! بابا! پس از تو چه کسی اشک از چشمهای اشکبار پاک کند؟! بابا! پس از تو چه کسی بانوان را در پناه خود گیرد؟! بابا! پس از تو چه کسی یتیمان را پرستاری کند؟! بابا! این چه سفری بود که بین سرو تنت جدایی انداخت؟! وای بر خواری پس از تو... وای از غریبی... کاش پیش از این روز کور میشدم... کاش چهره در خاک میبردم و محاسن تو را غرق خون نمیدیدم... .
به یکباره نالهی رقیه آرام میگیرد... آرامش رقیه و داغی تازه بر دل خرابهنشینان.... . . درد و داغ رقیه آرام گرفت... هجر پدر بالاخره تمام شد... رقیه هم، همسفر بابا شد.... . دنیا و تمام مصیبتهایش یک طرف، خرابه و داغ سه ساله یک طرف... . برای مهدی فاطمه عج دعا کنید... بسم الله ... به یکباره دشت لرزید... و صدایی مهیب سمت خیمهگاه شدت گرفت... کوبیده شدن سم اسبان بر سینهی دشت آمیخته با نعره و هلهله و فریاد لشکر، قصد حرم کرده بود! و تو هراسناک سوی خیمهی زین العابدین شتاب گرفتی پرده را بالا زدی و با اضطراب پرسیدی: چه کنیم؟! سجاد اضطراب نگاهت را به یک کلام پاسخ گفت: علَیکنَّ بِالفَرار... و اهل حرم با اشارت تو از خیمهگاه بیرون ریختند... هر کدام به سمت و سویی... شیههی اسبها، نعره و فریاد حرامیها، آتش و غارت... حرم، خیمه به خیمه زیر آتش و سم اسبان میسوخت... و رعب و وحشت بر دل کودکان میریخت... همانجا... میان ِ حملهی گرگها در تعقیب و گریز ِ اسبهای جنگی و طفلان ِ بیپناه پنج کودک به زیر سم اسبها تلف شدند... . غارت خیمهگاه که آرام گرفت تو ماندی و حرمی سوخته و اهل بیتی پراکنده! پیش از آتش ریختن بر سر خیمهها، فقط قتلگاه، سرخ بود! اما حالا دشت به گلزار شبیهتر شده بود! دشت پر شده بود از پارههای تن رسول خدا... ! بچهها از شدت ترس با تمام توانشان گریخته بودند و فقط خدا میدانست راه به کجا بردهاند! تمام ِ دشت را به دنبال طفلان زیر پا گذاشتی... چقدر دشت وسیع شده بود...! چقدر آمار بچهها کم شده بود...! بچهها را یک به یک پیدا کردی... از کنار بوتههای خار... از گوشهی چادرهای سوخته... از نزدیکیهای قتلگاه... از سمت ِ مدینه... از سوی ِ نجف... از زیر سم ِ اسبان... از گوشه و کنار دشتی به وسعت ِ درد... طفلانی مجروح و مضطرب با جگرهایی خون شده از وحشت... . . کاش مصیبت به همینجا ختم میشد... اما اینجا تازه آغاز مصیبت بود.. تازه آغاز اسارت... . حالا تو مانده بودی و یک کاروان اسیر... اشتران برهنه و بی جحاز... آفتاب داغ مسیر... گرسنگی و تشنگی طفلان... تازیانه و شلاق و غل و زنجیر... کوچه به کوچه هلهله و شادی مردمان... ترس و اضطراب و بیپناهی طفلان... . این نوشته را تقدیم میکنم به هر کس که دل در گروی حضرت آرامش دارد خاصه چهار نفر: چهار دوست همیشه همراه، چهار لطف همیشه سرشار مهندس فخری بزرگوار، دوستدار علمدار، پوریای پاکیزه و پاک و عطریاس این چهار میهمان همیشه زلال، چهار نگاه همیشه لبریز مهر لایق اگر باشم نائب الزیارهام.... . بسم الله... همیشه همه با کبوتران حرمت صفا میکنند با گنبد و ضریح و بارگاه، با ایوان طلا و پنجره فولاد با چند دانه گندم و چند جرعه آب... و همیشه آرزو میکنند کاش کبوتر حرمت بودند یا حتی پیالهی سقاخانهات... اما مگر این کفترها به اعتبار تو کبوتر نشدهاند؟! این پنجره هم چون دخیل توست، شفا میدهد و این گنبد از تو طلا شده است و این ایوان و این ضریح با تو زیبا شدهاند... و خاک پای این زائر از عطر تو متبرک شده است راستش خودم هم همیشه درگیر همینهایم! دلم خیلی بند همین گنبد و ضریح و کبوترهاست! . اما ! امروز آمدم حرم! بدون آنکه حتی نیم نگاهی بیندازم به گنبد و صحن و پرواز کبوترها... و حتی خیره نشدم به اشکی که بر پهنهی صورتی جاری است و یا گوش نشدم برای شنیدن صدای کسی که فرسخها آن طرفتر پشت خط تلفن ناله میزند و حسرت جای مرا میخورد!! امروز حتی حسرت خادمها را هم نخوردم! نگاهم را به طواف سنگفرشها نبردم و حتی عطری که همیشه میپیچد در فضای دارالحجه را نفس نکشیدم!! امروز آمده بودم تا خودت را ببینم! تو را... صاحب تمام این کبوترها، این عطرها و مشکها این طلاها، این ضریح و این پنجره فولاد... پناه تمام این زائراها، آقای تمام این خادمها.... امروز رها از قید تمام این بندها... بند کفترها... بند گنبد... بند ضریح... و حتی بند آسمان...!! آمدم تا خودت را ببینم... نه آرزو کردم کبوتر حرمت باشم نه پیالهی سقاخانهات و نه حتی خادم و یا خاک پای زائر دیوانهات... امروز آمدم... خودم و دلم... و گفتم آقا سلسلة الذهب را برای دلم املا کن... پرده از کجاوه کنار زن و مدهوشم کن... چند قدم بردار... دوباره برگرد، نگاهم کن و برایم شرط بگذار! أنا مِن شُروطِها را جرعه جرعه بر دلم نازل کن... بند بند این شرط را در وجودم بریز... آقا! شرط را دوباره برایم قصه کن! . چند قدم بردار... دوباره برگرد، نگاهم کن و برایم شرط بگذار! أنا مِن شُروطِها را جرعه جرعه بر دلم نازل کن... روی أنا کمی درنگ کن... من این أنا را میخواهم... و نه هیچ چیز دیگر.... . . پینوشت: کلمة لااله الا الله حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی کجاوه حضرت حرکت نمود و حضرت پرده را کنار زد و در ادامهی حدیث فرمود اما بشرطها و شروطها و انا من شروطها . . درد نوشت: هنوز در اصل مسلمان بودنم شک است! آقا! مسلمانم کن.... . فلأندُبنَّکَ صَباحاً و مَساءً و لأبکینَّ بدلَ الدّموعَ دماً پرسید کدام مصیبت است که صبح و شام چنان بر آن میگریید که اشکها بدل به خون میشود، مولای من؟! فرمود: مصیبت اسارت عمهام زینب... . اول صفر است امروز... و اینجا دروازهی ساعات... اصلیترین ورودی شهر.... کاروانی بعد از سه روز معطلی بر در ِ شهر، وارد شام میشود... شهر را آذین بستهاند... بساط جشنی تمام عیار به پاست... پشت بامها... کوچه و پس کوچهها... راهها و بنبستها... تا چشم کار میکند، آدم است و آدم!! تمام ِ مردم یک شهر... تمام ِ اهالی یک شام به تماشا آمدهاند... هلهله است و کف و سوت و برق شادی... و خندههایی به قه قههی مستانه بلند! و سنگهایی که روزهاست از حوالی شهر، گلچین شدهاند! - سنگهایی که هم برای نشانه رفتن مناسب باشند و هم برای زخم انداختن بر هدف!! - و کاروانی غرق ِ ماتم و عزا... و اسیرانی داغ دیده... و اشترانی برهنه... و زنجیرهایی بر گردن و پاها آویخته... و سرهایی بر فراز نیزهها افراشته... و یتیم بچگکانی ترسیده و بهت زده... و نگاههایی پلید در کمین ِ تماشای ماه پارهها... و لرزهای افتاده بر اندام ِ کاروان... و اشکی که رخصت ِ رها شدن ندارد... و زینبی که دخت ِ علی است... و تمام ِ ارثیهی پدری، در نطق دخترش جاری... خاموش باشید اهل شام! مادرتان به عزایتان بنشیند آیا بر مصیبت فرزند پیغمبرتان چنین هلهله به پا کردهاید؟!... . . اول صفر است امروز... هزار سال بیشتر از آن روز میگذرد... و شام هنوز خاموش است... و دنیا هنوز مات و مبهوت... و مصیبتی جاری در گسترهی تاریخ... و الشام الشام الشامی، هنوز جگرسوز... و تفسیری نانوشته بر «کاش از مادر زاده نمیشدم و به شام برده نمیشدم!» و تحیر ِ تاریخ مانده بر «اگر پیامبر سفارش میکرد که بر اهلش ستم کنید، بیشتر از این نمیشد که بر ما ستم روا دارید!» و فقط خدا میداند که در شام چه گذشت بر اهل بیت پیغمبری که مزد رسالتش مودت بر ذیالقربی بود!! . برای مهدی فاطمه عج دعا کنید. . پینوشت: فلأندُبنَّکَ صَباحاً و مَساءً و لأبکینَّ بدلَ الدّموعَ دماً/ زیارت ناحیه مقدسه. شب و روز بر تو گریه میکنم چنانکه اشکم بدل به خون میشود! شخصی امام زمان را در خواب دید و از این فراز ناحیه از ایشان سوال کرد و پاسخ شنید: مصیبت عمهام زینب... . «کاش از مادر زاده نمیشدم و به شام برده نمیشدم!» «اگر پیامبر سفارش میکرد که بر اهلش ستم کنید، بیشتر از این نمیشد که بر ما ستم روا دارید!» اینها دردگفتههای امام زین العابدین است در مصیبت شام! . الشام... الشام... الشام... در حادثهی کربلا کجا بر شما خیلی سخت گذشت؟! بسم الله... قاه قاه مستانهشان گوش فلک را کر میکرد... بعد از آن پیروزی بزرگ بعد از قتل عام خارجیها و به بند کشیدن زنان و کودکانشان اینهمه سرمستی بیجهت نمینمود! کاروان مست و بیخبر گرم میگساری و لهو و لعب... مرد یهود مات و مبهوت به نوری که از آن سر سمت آسمان میرفت خیره بود! تا به حال اینهمه زیبایی و نور یکجا به چشمش نخورده بود! نمیشد باور کرد این سر از آن یک خارجی باشد! با تردید جلو رفت و پرسید این سر متعلق به کیست؟ پاسخ آمد او بر خلیفهی خدا خروج کرده بود ما هم او را به سزای کارش رساندیم! میشود این سر امشب نزد من باشد؟! آخر تو را با این سر چه کار؟! حاضرم در ازایش ده هزار دینار بپردازم! صدای سکهها عمرسعد را وسوسه کرد! سکهها را بگیرید و سر را امشب به او بسپارید... . کیسههای درهم و دینار را گذاشت توی دستان پلید سرباز سر را گرفت و فوری سمت صومعه شتاب گرفت! نوری که از سر ساطع میشد دلش را میلرزاند چقدر این سر شبیه آنچه بود که تا به حال دربارهی مسیح شنیده بود زیبا... نورانی... دلربا... خون و خاک از سر گرفت... سر را با گلاب و عنبر و مشک شست... سر را روی دامن گذاشت و شروع کرد به درددل کردن و راز دل با سر گفتن... آنقدر با سر گفت و اشک ریخت که نفهمید چگونه صبح شد...! کسی نمیداند آن شب بر یهودی چه گذشت... اما صبح که سربازان بر در منزلش آمدند تا سر را از او بگیرند گریان خطاب به سر میگفت: فردای قیامت پیش جدت محمد گواهی بده که من شهادت میدهم جز خدای یکتا معبودی نیست و محمد بنده و فرستاده اوست. به دست تو مسلمان شدم و غلام توأم... . . ارباب! هرگز خاک و خون از سرت نگرفتم! هرگز شبی را تا صبح با تو سر نکردم! هرگز برای آن سر حرمت نگه نداشتم! هرگز ... هرگز... هرگز... اما ! تو بیبهانه مسلمانم کن! . پینوشت:
در مسیری که کاروان اسرا را به شام میبردند کاروان در منزلی به نام قنسرین نزدیک صومعه یک یهودی فرود آمد و این اتفاق افتاد. نسخههای مختلف را که بررسی کردم درباره گفتوگوهایی که بین آن یهودی و سر صورت گرفته بود اختلافاتی وجود داشت برای همین ترجیح دادم بنویسم:کسی نمیداند آن شب بر یهودی چه گذشت... زرعه چنان ضربهای بر دوشت زد که با صورت بر زمین افتادی... وَ کانَ قد أعیی فَجعلَ یَنوءُ وَ یکُبُْ توانی دیگر برایت نمانده بود... از زمین بلند میشدی و باز میافتادی... سنان پیش آمد... فَطعنه سنان فی تَرقُوَته. ثمَّ انتزعَ الرّمحَ فَطعَنه فی بَوانی صَدره ثمّ رَماه سنان ایضا بِسهم فوقع السّهمُ فی نحره... چگونه شد که آسمان بر زمین نیفتاد؟! چطور شد که کوهها از جا کنده نشد؟! چگونه دشت زیر و رو نشد؟! سنان به قصد ِ مثله کردنت پیش آمده بود و گرنه نیزه را در گلویت ... و بر سینهات... و دو مرتبه تیر را بر گلویت... سنان به قصد ِ مثله کردنت پیش آمده بود.... . بر زمین افتادی... باز برخاستی... باز بر زمین افتادی ... باز برخاستی... تیر را از گلویت بیرون کشیدی... محاسنت را به خون گلو خضاب کردی... هکذا ألقی الله مُخضّباً بِدمی مَغصوباً علیّ حقی... و خواستی خدا را در حالی ملاقات کنی که سر و رویت خضیب باشد از خون... شیبٌ خَضیب... خدٌّ تریب... گرگها دورهات کردند... تکه تکه روی زمین افتاده بودی... اما هنوز از تو ترس داشتند... هنوز نفسهایت یاد حیدر را زنده میکرد... ترس و بغض... ترس از نیروی حیدریت پسشان میراند... و بغض از حیدر پیششان میخواند... فقال عمربن سعد: أنزَل وَیحَک إلی الحسین فأرحَه... عمر سعد فریاد زد وای بر شما کارش را تمام کنید... فَضرَبه بالسّیف فی حلقه الشّریف و هو یقول: و الله إنّی لأجتزُّ رأسکَ وَ أعلَم أنّک إبن رسول الله وَ خَیرُ الناس أباً وَ اُمّاً نانجیبی جلو آمد... شمشیر را بر گلویت زد... و نعره میزد به خدا میکشمت و میدانم تو فرزند رسول خدایی و پدر و مادرت بهترین خلقند! . . به یکباره... قیامت به پاشد... آسمان سیاه شد... زمین سخت لرزید... دشت سرخ شد... هلهله شد... صدای لشکر به تکبیر بلند شد... . پسری پیغمبری به دست امتش ذبح شد...... . حالا باید اسبها را نعل تازه بزنند... . . اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید. . . این یادداشت حاصل ساعتها مطالعه و تحقیق بنده است تمام تلاشم رو کردم مباداحرف ناصحیحی وارد مقتل ارباب بشه! بسم الله ... اولنوشت: یادداشتهای این روزهایم بر اساس لهوف سیدبن طاووس و ارشاد شیخ مفید نوشته میشوند. . اما بعد... تنها شدهای... مثل پدرت علی... مثل برادرت حسن... هیچ کس برایت نمانده حتی شیرخوارهات... اصحاب و یاران تکه تکه روی زمین افتادهاند... أما مِن مُغیث یُغیثُنا لِوجه الله؟ أما من ذابٍ یُذُب عن حرم رَسولِ الله؟ تا لب به سخن میگشایی صدای نحس لشکر ابن سعد به هلهله بلند میشود... با دف و دهل و کرناشان حرفهایت را به تمسخر میگیرند! وعظها و پند و اندرزها سودی ندارد... به ناچار وارد میدان میشوی... . . و الله ما رأیتُ مَکثوراً قطُّ قَد قُتل وُلدُهُ و أهلُ بیته و أصحابه أربَطُ جأشاً منه... سوگند به خدا هیچ میدانی، محاصره شدهای چون تو را به خود ندیده بود که اهل و اصحابش را کشته باشند و با این حال اینهمه نیرومند باشد! یَقتُلُ کُلّ مَن بَرز إلیه حتی قَتلَ مَقتلة عَظیمَه تو یک تنی و یک لشکر را جرأت ِ رزم با تو نیست! هر که به میدان قدم مینهد، به چرخش ِ شمشیر، طعم مرگ را بر او میچشانی! یک به یک از دم ِ شمشیر ردشان میکنی چنان کشتار عظیمی راه انداختهای که کسی نمیماند مگر اینکه یقین میکند تو را با علی نسبتی هست نزدیک! شمشیر که میچرخانی یاد ِ پدرت تازه میشود و کینهها تازهتر! برق ِ شمشیرت، عقدههای بدر و حنین و خیبر را زنده میکند! بغض ِ علی هر لحظه تازهتر و تازهتر میشود! دشمن دائم بر تو هجوم میآورد امّا همینکه شمشیر بر کف به آنان حمله میکنی چون گلهی گوسفند پراکنده میشوند! انگار جنگ با تو ناممکن است! تو یک تنی و یک لشکر را جرأت ِ رزم با تو نیست! باید تو را از پا بیاندازند...! به یکباره تمام ِ تیرهای یک لشکر تو را نشانه میرود! تیربارانت میکنند... وَ بَقی کَالقُنفُذ... آنقدر تیر بر تو فرود میآید که تنت نیزهزار میشود! باز تمام ِ لشکر بر تو هجوم آوردند... لاحولی... تکبیری... موجی از ملکوت صدایت... جسته و گریخته میان چکاچک شمشیرها به گوش میرسد... و دل ِخیمهگاه به شنیدن همین طنین،خوش است... بابا هنوز ز ن د ه است... . . رزم ِ تن به لشکر توان از تو میگیرد... لحظهای توقف میکنی تا نفسی تازه کنی... که ناگاه سنگی بر پیشانیات مینشیند... سنگ، کسوف میکند! چهرهات غرق ِ خون میشود... میخواهی خون از چهره بگیری که به یکباره تیر سه شعبهی آغشته به زهری سینهات را از هم میشکافد! بِسم الله و بالله عَلی ملّة رَسول الله... سر به آسمان بلند میکنی و خدا را شاهد میگیری بر ستمپیشگی قومی که تو را میکشند تویی که پسر دختر پیامبری جز تو روی زمین نیست! ثمَّ أخَذَ السّهم فأخرَجه مِن وَراءِ ظَهره فأنبعثَ الدّمُ کأنّه میزاب! تیر را از پشت بیرون میکشی و خون چون آب که از ناودان جاری شود از تنت سرازیر میشود... ضعف، وجودت را فرامیگیرد... میان ِ برق شمشیر و ضرب نیزهها تو هنوز سر ِ نجات این نامردمان را داری... باز موعظهشان میکنی و میترسانیشان از اینکه قیامت در حالیکه خون تو بر گردنشان باشد در پیشگاه خدا حاضر شوند.... امّا چه سود... . از خودت میگویی... و از اینکه فرزند بهترین خلق خدایی... و لشکر شهادت میدهد به صدق ِ گفتارت... حیرتزده میپرسی مرا اگر میشناسید از چه رو با من سر جنگ دارید؟! بغضاً لأبیک ِ لشکر بلند میشود... اینجا آمدهایم تا انتقام پدرت علی را از تو بگیریم... اسم ِ علی که میآید لشکر یاغیتر میشود... وحشیتر میشود جسارتش برای کشتن تو بیشتر میشود...! مالک بن نسر پیش میآید دشنامت میدهد و با شمشیر چنان ضربهای بر سرت میزند که کلاه خود از هم شکافته میشود و سرت نیز...! کلاه خود از خون سرت پر میشود... ذوالجناح تو را بر در خیمهگاه میرساند... و خدا میداند که زینب با چه حالی فرق شکافتهات را به کهنهدستمالی میبندد... قلب زینب کنار شکاف فرق تو صدپاره میشود... زینب کنار تن ِ غرق خون تو هلاک میشود... عمامهی پیامبر را بر سرت میگذاری و زینب در تماشای پیامبر ِ صدچاکش هر لحظه است که جان دهد... . دوباره سوی میدان میروی... لشکر تو را محاصره میکند... و سر ِ آن دارد کار را یکسره کند... امّا یک سرباز دیگر انگار هنوز برای تو مانده بود...! عبدالله... و الله لا اُفارِقُ عمّی... عبدالله... قسم میخورد که از تو جدا نمیشود... . . عبدالله خویش را از دستان عمه رها کرد و سمت میدان شتاب گرفت... حرمله عربدهکنان با شمشیر بر تو حمله آورد... عبدالله دست کوچکش را سپر کرد و... فأطنّها إلی الجلدِ فَإذا هیَ المُعلَّقة... دست عبدالله به پوست... فَنادی الغُلام: یا عمّاه... عبدالله را به آغوش کشیدی...وعدهی بهشتش دادی... عمو و برادرزاده در آغوش هم گرم ِ عشقبازی... که به یکباره حرمله تیری پرت کرد و... فَذبَحه و هو فی حجر عمّه الحسین... و عبدالله در آغوش تو ذبح شد... . ضعف و ناتوانی بر تار و پود جانت ریشه دواند... جنگ ِ نا برابر توان از تو گرفت... صالح پیش آمد و چنان نیزه بر گلویت زد که از اسب به زمین افتادی... وَ صاحَ شمر بأصحابه ما تنتظرون بالرّجل؟ شمر بر لشکر فریاد زد که چرا کارت را تمام نمیکنند؟! لشکر دیگربار بر تو هجوم آورد... بسم الله ... «ای زینب، ای کلثوم، ای فاطمه، ای سکینه... سلام جاودانهی من بر شما...» ملکوت ِ صدایت در خیمهگاه میپیچد و چون نسیم خیمه به خیمه پیش میرود اینبار اما صدایت مثل همیشه سکینه نمیآورد و آرامش بر دلها نمیریزد که آرام از حرم میگیرد و دل به دل، آتش بر جانها میکشد... از لحن ِ کلامت پیداست که هنگام ِ وداع رسیده... تمام ِ حرم به طوافت آمدهاند خیمهگاه بغضآلود و بیتاب به تماشایت نشسته... قلبها، الان است که از سینهها بیرون بیفتد... در این التهاب ِ وداع، و در این گرماگرم ِ فراق، کودکان از همه بیتابترند... خود را بر دست و بازو و سر و گردن ِ تو آویختهاند و هر کدام به کلامی، نازی، بوسهای... سعی میکند برای لحظهای هم که شده تو را برای خودش داشته باشد...! کودکان از تو دل نمیکنند، از تو دست نمیکشند،رهایت نمیکنند... «باز کن این حلقههای عاطفه را از دست و بال ِ من...» این صدای توست که زینب را به یاری میطلبد و خدا میداند که چقدر سخت این کلام بر تو جاری شد و تار و پود دلت از هم گسست که تو خود از این کودکان عاطفیتری و دلت در بند ِ یک یکشان... زینب با هزار ناز و نواز و التماس کودکان را از تو میکَند و با هر طفلی که از آغوش تو جدا میکند، جانش به گلوگاه میرسد... و بغض بر دلش چنگ میزند... چه میشود کرد؟! یک نفر باید از تو جدایشان کند و گرنه تا قیامت هم به رفتنت راضی نخواهند شد! بیتابی طفلان بر سینهات چنگ میزند و رفتنت را دشوارتر میکند... زینب از گیر و دار کش مکش کودکان رهایت میکند . باید به سرعت از خیمهگاه دل بکنی هر لحظه است که طفلان خود را از پر و بال زینب رها کنند و دوباره حلقهات کنند... و باز بند ِ رفتنت شوند... باید به سرعت بتازی و از حرم فاصله بگیری... ذوالجناح امّاقدم از قدم برنمیدارد!! حیرتزده نگاهت را در پی یافتن بهانهی نتاختنش میچرخانی و میبینی نازدانهات را که پیش پای ذوالجناح ایستاده واشکآلود و ملتمسانه به تو چشم دوخته است... از اسب فرود میآیی.... رقیه، خود را میانِ آغوش تو جا میکُند... دستهایت را میان دستانش میگیرد بغض را فرو میخورد و کودکانه میپرسد: پدر جان! یادت هست وقتی خبر شهادت مسلم رسید؟!... مبهوت نگاهش میکنی و نازدانهات ادامه میدهد: تو یتیمان مسلم را روی زانو نشاندی و دست نوازش بر سرشان کشیدی... و تو اگر لب از لب بگشایی اشک باریدن خواهد گرفت! نفسی عمیق میکشی... و با نگاه ادامهی کلامش را میجویی... ادامه بده دخترکم... بگو... الان است که بابا کنار بغض تو جان دهد! بغض رقیه میترکد.. هق هق گریهاش آتش بر جانت میکشد... بابا! میدانم تو که بروی...من ی ت ی م میشوم!... چه کسی گرد یتیمی از چهرهام بردارد؟ چه کسی مرا روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟!خودت این کار را بکن بابا! دست بر سرم بکش... من دارم یتیمیام را میبینم!.... رقیه بیتاب در آغوشت میگرید و تو از رقیه بیتابتری... گرم به سینهاش میفشاری... به آغوشش میکشی... سر و رو و سینهاش را میبوسی... دست ولائیت را بر سینهاش میگذاری... و سکینه بر قلبش میریزی... رقیه زیر ملکوت دسان تو آرام میگیرد... از آغوشت جدا میشود و به رفتنت رضا میدهد... سبک بر ذوالجناح مینشینی و فرمان رفتنش میدهی... اینبار امّا این صدای زینب است که از رفتنت باز میدارد... مَهلاً مَهلا یَابنَ الزهرا... ترنم نام مادر دلت را سخت میلرزاند به احترام خواهر دیگر بار از ذوالجناح فرود میآیی... زینب پیش میآید... به گلوگاهت اشاره میکند... اینجا..! مادرمان زهرا گفته بود من اینجا را ببوسم... به نیابت از او و پیش از تمام ِ خنجرهای آبدیده! بگذار گلوگاهت را ببوسم! پیش میآید... لب بر گلویت مینهد.... و حنجر تشنهات را به آب دیده تر میکند... حالا یک نفر باید بیاید زینب را از تو جدا کند... و آن نفر کسی نیست جز خودت...! دست بر سینهاش میگذاری... و نگاهش میکنی... از همان نگاههای ولایی... همان نگاههایی که تلاطم دل را فرو مینشاند و صبر بر مصیبت رفتنت را برایش ممکن میکند... نگاهها بیشتر از این نباید که در تلاقی هم بمانند .... هر لحظه ممکن است زینب قالب تهی کند... از زینب سوا میشوی و میروی سوی میدان... و زینب میماند و تمام ِ مصائبی که پیش از این جدت رسول خدا وعدهاش داده بود... . اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید. پیش از عاشورا انگار اصلا نبوده!! در قصهی عاشورا هم که گمش میکنیم؛ در گوشهی خیمهگاه، بیمار و خسته!! 34سال عمر بعد از عاشورایش را فقط در محراب شنیدهایم با پایی ورمکرده و پیشانیای پینهبسته! فقط شنیدهایم صحیفهای دارد و زمانی در کوفه و شام خطبهای خوانده! «پسر زیاد! مرا از کشتن میترسانی حال آنکه کشته شدن عادت ماست و شهادت کرامت ما !» طنین این صدای محکم و استوار در گوشت که میپیچد، تازه میفهمی، امامت، در محراب و سجاده خلاصه نمیشود! تازه میفهمی، همین امام سجادهنشین است که شام را به هم ریخته: «منم فرزند مکه و منا، منم فرزند زمزم و صفا... ای یزید! وای بر تو، روز قیامت جد و پدرم حصم تو باشند..» صحیفهاش را که ورق میزنی بیشتر از اشک و آه، علم و حکمت میبینی و درس و اخلاق. سحرهای رمضان هم که با ابوحمزهاش اوج میگیرد... عجب ظلم عجیبی بر خود روا کردهایم که مرد عشق و عمل را در پس اشکهایش گم کردهایم... اللهم عَرفنی حجّتک فإنک إن لَم تعرفنی حُجتکَ ضللتُ عَن دینی...
شروع که کردی آن هم با این آیه: «هو الّذى انزل السّکینة فى قلوب المؤمنین لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم و للَّه جنود السّماوات و الأرض و کان اللَّه علیما حکیما» آرامش بود که از آهنگ کلامت بر ما می بارید.
خسته نبودی این را می شد از طنین صدایت فهمید، گر چه فتنه لجن پوش همه توانش را خرج کرده بود تا تو را از پای بنشاند چون خوب می دانست که ما با تکیه به تو ایستاده ایم امّا فقط خودش از پای در آمده بود و تو مردتر از همیشه مثل کوه ایستاده بودی تا ما در دامنه ات آرام بگیریم.
دل های ما که دست تو بود پس خاطرمان جمع بود که حرف دل ما را خواهی زد.
از همان شروع حرف هایت می خواستی به ما مژده پیروزی دهی، می خواستی با مقایسه شرایط ما و زمان پیامبر به ما بفهمانی فتنه کوچک تر از آن است که جمع نشود گفتی: «این آیهاى که من تلاوت کردم، به مؤمنان بشارت میدهد و نزول سکینه ى الهى را یادآورى میکند. سکینه یعنى آرامش در مقابل تلاطمهاى گوناگون روحی و اجتماعى.»
خشم ما فقط رخصت تو را می خواست تا دنیا را زیر و رو کند اما تو اصرار داشتی که طوفان درون ما را آرام کنی. برایمان سوره عصر را خواندی تا یادمان نرود خط کش ایمان حق است: «و تواصوا بالحقّ و تواصوا بالصّبر»
خطبه دوم که شروع شد دیگر قلب ها داشت از سینه ها بیرون می زد، طوفانهای آرام گرفته دوباره متلاطم شده بود و ما باز منتظر اشارت تو، تا در خروش موجمان فتنه را ببلعیم امّا تو باز هم آراممان کردی.
وقتی روی سخنت با ما بود نه فقط من، که همه مردم گریه می کردند، تو با یک دنیا تجلیل و تعظیم ما را خطاب می کردی و ما با اشکمان می خواستیم بگوییم ما هر چه داریم از برکت تو داریم تو می گفتی و ما با اشک می شنیدیم: «خطاب به شما مردم عزیز حرف من عبارت است از یک دنیا تجلیل و تعظیم و تشکر. بنده دوست ندارم در سخنرانیها و خطابهها نسبت به مخاطبان خودم با مبالغه حرف بزنم یا تملق آنها را بگویم؛ اما در این قضیهى انتخابات، خطاب به شما مردم عزیز عرض میکنم که هر چه با مبالغه صحبت بکنم، زیاد نیست؛ حتّى اگر بوى تملق هم بدهد، ایرادى ندارد. کار بزرگى کردید. انتخابات 22 خرداد یک نمایش عظیمى بود از احساس مسئولیت ملت ما براى سرنوشت کشور؛ نمایش عظیمى بود از روح مشارکت جوى مردم در ادارهى کشورشان؛ نمایش عظیمى بود از دلبستگى مردم به نظامشان. حقیقتاً مشابه این حرکتى که در کشور انجام گرفت، من امروز در دنیا و در این دموکراسیهاى گوناگون - چه دموکراسیهاى ظاهرى و دروغین و چه دموکراسیهائى که واقعاً به آراء مردم مراجعه میکنند - نظیرش را سراغ ندارم. در جمهورى اسلامى هم جز در همهپرسى سال 58 - فروردین 58 - هیچ نظیرى دیگر براى این انتخاباتى که در جمعهى گذشته شما انجام دادید، وجود ندارد؛ مشارکت حدود 85 درصد؛ چهل میلیون جمعیت. انسان دست مبارک ولیعصر را پشت سر حوادثى با این عظمت میبیند. این نشانهى توجه خداست. لازم میدانم از اعماق دل نسبت به شما مردم عزیز در سراسر کشور ابراز ادب و ابراز تواضع کنم که واقعاً جا دارد.»
باز هم مثل همیشه نسل جوان را خاص کردی و این از اعتماد تو به من و هم سالانم است، اعتمادی که مایه دلگرمی و حرکت و جوشش ماست: «نسل جوان ما بخصوص نشان داد که همان شور سیاسى، همان شعور سیاسى، همان تعهد سیاسى را که ما در نسل اول انقلاب سراغ داشتیم، دارد؛ با این تفاوت که در دوران انقلاب، کورهی داغ انقلاب دلها را به هیجان میآورد، بعد هم در دورهى جنگ به نحو دیگرى؛ اما امروز اینها هم نیست، در عین حال این تعهد، این احساس مسئولیت، این شور و شعور در نسل کنونى ما وجود دارد؛ اینها چیز کمى نیست.»
همه غم هایمان را با شیرینی کلامت از دلمان پاک کردی: «این انتخابات، عزیزان من! براى دشمنان شما یک زلزلهى سیاسى بود؛ براى دوستان شما در اکناف عالم یک جشن واقعى بود؛ یک جشن تاریخى بود. در سى سالگى انقلاب این جور مردم بیایند نسبت به این نظام و این انقلاب و آن امام بزرگوار اظهار وفادارى کنند! این یک جنبش عمومى و مردمى بود براى تجدید پیمان با امام و با شهدا؛ و براى نظام جمهورى اسلامى یک نَفَس تازه کردن، یک حرکت از نو، یک فرصت بزرگ. این انتخابات، مردم سالارى دینى را به رخ همهى مردم عالم کشید. همهى کسانى که بدخواه نظام جمهورى اسلامى هستند، دیدند مردم سالارى دینى یعنى چه. در مقابل دیکتاتوریها و نظامهاى مستبد از یک طرف، و دموکراسیهاى دور از معنویت و دین از یک طرف دیگر، این مردمسالارى دینى است؛ این است که دلهاى مردم را مجذوب میکند و آنها را به وسط صحنه میکشاند. این، امتحان خودش را داد.»
همیشه حرف هایت امید می دهد و شور، آرامش می دهد و حس غرور، آن جمعه ماندگار هم همین طور بود: «انتخابات 22 خرداد نشان داد که مردم، با اعتماد و با امید و با شادابى ملى در این کشور زندگى میکنند. این جواب خیلى از حرفهائى است که دشمنان شما در تبلیغات مغرضانهى خودشان بر زبان میآورند. اگر مردم در کشور به آینده امیدوار نباشند، در انتخابات شرکت نمیکنند؛ اگر به نظام خودشان اعتماد نداشته باشند، در انتخابات شرکت نمیکنند؛ اگر احساس آزادى نکنند، به انتخابات روى خوش نشان نمیدهند. اعتماد به نظام جمهورى اسلامى در این انتخابات آشکار شد. و من بعد عرض خواهم کرد که دشمنان همین اعتماد مردم را هدف گرفتهاند؛ دشمنان ملت ایران میخواهند همین اعتماد را در هم بشکنند. این اعتماد بزرگترین سرمایهى جمهورى اسلامى است، میخواهند این را از جمهورى اسلامى بگیرند؛ میخواهند ایجاد شک کنند، ایجاد تردید کنند دربارهى این انتخابات و این اعتمادى را که مردم کردند، تا این اعتماد را متزلزل کنند.
دشمنان ملت ایران میدانند که وقتى اعتماد وجود نداشت، مشارکت ضعیف خواهد شد؛ وقتى مشارکت و حضور در صحنه ضعیف شد، مشروعیت نظام دچار تزلزل خواهد شد؛ آنها این را میخواهند؛ هدف دشمن این است. میخواهند اعتماد را بگیرند تا مشارکت را بگیرند، تا مشروعیت را از جمهورى اسلامى بگیرند. این، ضررش بمراتب از آتش زدن بانک و سوزاندن اتوبوس بیشتر است. این، آن چیزى است که با هیچ خسارت دیگرى قابل مقایسه نیست. مردم بیایند در یک چنین حرکت عظیمى اینجور مشتاقانه حضور پیدا کنند، بعد به مردم گفته بشود که شما اشتباه کردید به نظام اعتماد کردید؛ نظام قابل اعتماد نبود. دشمن این را میخواهد.»
وقتی گفتی: «نظام کشور اندرونى و بیرونى ندارد.» دلم می خواست کف بزنم! حس تعلق خاطرم به کشورم بیش از پیش گل کرده بود!
ابراز رضایتت از حضور ما در انتخابات در جای جای کلامت نمود داشت و این به ما حسی پر از غرور می داد: «عزیزان من! ملت ایران! 22 خرداد یک حماسه بود. این حماسه، تاریخى شد، جهانى شد. اگرچه بعضى از دشمنان ما در اطراف دنیا خواستند این پیروزى مطلق نظام را، این پیروزى حتمى را، به یک پیروزى مشکوک و قابل تردید تبدیل کنند. حتّى بعضى خواستند این را به یک شکست ملى تبدیل کنند! خواستند کام شما را تلخ کنند و نگذارند بالاترین نصاب مشارکت جهانى را دنیا به نام شما ثبت کند. خواستند این کارها را بکنند؛ اما به نام شما ثبت شد. نمیشود آن را دستکارى کرد. رقابتها تمام شد. همهى کسانى که به این چهار نامزد رأى دادند، مأجورند؛ انشاءاللَّه اجر الهى دارند. همهشان در درون جبههى انقلابند، متعلق به نظامند؛ اگر با قصد قربت رأى داده باشند، عبادت هم کردهاند. خط انقلاب، چهل میلیون رأى دارد؛ نه بیست و چهار و نیم میلیون که رأى به رئیس جمهور منتخب است. چهل میلیون به خط انقلاب رأى دادند.»
ترس سران استکبار یا همان ریشه های فتنه را خیلی شیرین برایمان گفتی دوباره لبخند روی لبهایمان نقش بست خدا تو را برای ما نگه دارد واقعا همه دلخوشی ما تویی آقا: « قبل از شروع انتخابات جهتگیرى رسانههایشان، دولتمردانشان، این بود که در اصلِ انتخابات ایجاد تردید کنند، شاید شرکت مردم کم بشود. البته همین نتائجى که از این انتخابات حاصل شد، همین نتائج را آنها هم - هم اروپائیها، هم آمریکاییها - حدس میزدند؛ اما این حرکت عظیم مردم را انتظار نداشتند؛ این کارِ 85 درصدى؛ چهل میلیونى را باور نمیکردند. بعد از آنکه این حضور عظیم دیده شد، اینها شوکه شدند؛ فهمیدند چه اتفاق بزرگى در ایران افتاد؛ فهمیدند که باید خودشان را با این شرائط جدید وفق بدهند؛ هم در امور بین الملل، هم در امور خاورمیانه و جهان اسلام، هم در مسئلهى هستهاى. در مسائل ایران شوکه شدند؛ فهمیدند که سرفصل جدیدى در مسائل مربوط به جمهورى اسلامى پیدا شد، که مجبورند این را بپذیرند.»
اما تمام خطبه یک طرف غوغای آخرش یک طرف:
رهبرم! شیرینی آن روز هنوز از دل ها نرفته، آن جمعه برای همیشه در تقویم دلمان ثبت شد.
این را امام زینالعابدین در پاسخ آن شخصی فرموده بود که پرسید:
By Ashoora.ir & Night Skin