سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

بسم الله ...

اول‌نوشت: یادداشت‌های این روزهایم بر اساس لهوف سیدبن طاووس و ارشاد شیخ مفید نوشته می‌شوند.

.

اما بعد...

تنها شده‌‌ای...

مثل پدرت علی... مثل برادرت حسن...

هیچ کس برایت نمانده حتی شیرخواره‌ات...

اصحاب و یاران تکه تکه روی زمین افتاده‌اند...

أما مِن مُغیث یُغیثُنا لِوجه الله؟

أما من ذابٍ یُذُب عن حرم رَسولِ الله؟

تا لب به سخن می‌گشایی صدای نحس لشکر ابن سعد به هلهله بلند می‌شود...

با دف و دهل و کرناشان حرف‌هایت را به تمسخر می‌گیرند!

وعظ‌ها و پند و اندرزها سودی ندارد...

به ناچار وارد میدان می‌شوی...

.

.

و الله ما رأیتُ مَکثوراً قطُّ قَد قُتل وُلدُهُ و أهلُ بیته و أصحابه أربَطُ جأشاً منه...

سوگند به خدا هیچ میدانی، محاصره شده‌ای چون تو را به خود ندیده بود که اهل و اصحابش را کشته باشند و با این حال اینهمه نیرومند باشد!

یَقتُلُ کُلّ مَن بَرز إلیه حتی قَتلَ مَقتلة عَظیمَه

تو یک تنی و یک لشکر را جرأت ِ رزم با تو نیست!

هر که به میدان قدم می‌نهد، به چرخش ِ شمشیر، طعم مرگ را بر او می‌چشانی!

یک به یک از دم ِ شمشیر ردشان می‌کنی

چنان کشتار عظیمی راه انداخته‌ای که کسی نمی‌ماند مگر اینکه یقین می‌کند تو را با علی نسبتی هست نزدیک!

شمشیر که می‌چرخانی یاد ِ پدرت تازه می‌شود و کینه‌ها تازه‌تر!

برق ِ شمشیرت، عقده‌های بدر و حنین و خیبر را زنده می‌کند!

بغض ِ علی هر لحظه تازه‌تر و تازه‌تر می‌شود!

دشمن دائم بر تو هجوم می‌آورد امّا همین‌که شمشیر بر کف به آنان حمله می‌کنی چون گله‌ی گوسفند پراکنده می‌شوند!

انگار جنگ با تو ناممکن است!

تو یک تنی و یک لشکر را جرأت ِ رزم با تو نیست!

باید تو را از پا بیاندازند...!

به یک‌باره تمام ِ تیرهای یک لشکر تو را نشانه می‌رود!

تیربارانت می‌کنند...

وَ بَقی کَالقُنفُذ...

آنقدر تیر بر تو فرود می‌آید که تنت نیزه‌زار می‌شود!

باز تمام ِ لشکر بر تو هجوم آوردند...

لاحولی... تکبیری... موجی از ملکوت صدایت... جسته و گریخته میان چکاچک شمشیرها به گوش می‌رسد...

و دل ِخیمه‌گاه به شنیدن همین طنین،خوش است...

بابا هنوز ز ن د ه است...

.

.

رزم ِ تن به لشکر توان از تو می‌گیرد...

لحظه‌ای توقف می‌کنی تا نفسی تازه کنی...

که ناگاه سنگی بر پیشانی‌ات می‌نشیند...

سنگ، کسوف می‌کند! چهره‌ات غرق ِ خون می‌شود...

می‌خواهی خون از چهره بگیری که به یکباره تیر سه شعبه‌ی آغشته به زهری سینه‌ات را از هم می‌شکافد!

بِسم الله و بالله عَلی ملّة رَسول الله...

سر به آسمان بلند می‌کنی و خدا را شاهد می‌گیری بر ستم‌پیشگی قومی که تو را می‌کشند تویی که پسر دختر پیامبری جز تو روی زمین نیست!

ثمَّ أخَذَ السّهم فأخرَجه مِن وَراءِ ظَهره فأنبعثَ الدّمُ کأنّه میزاب!

تیر را از پشت بیرون می‌کشی و خون چون آب که از ناودان جاری شود از تنت سرازیر می‌شود...

ضعف، وجودت را فرامی‌گیرد...

میان ِ برق شمشیر و ضرب نیزه‌ها تو هنوز سر ِ نجات این نامردمان را داری...

باز موعظه‌شان می‌کنی و می‌ترسانی‌شان از اینکه قیامت در حالیکه خون تو بر گردن‌شان باشد در پیشگاه خدا حاضر شوند....

امّا چه سود...

.

از خودت می‌گویی...

و از اینکه فرزند بهترین خلق خدایی...

و لشکر شهادت می‌دهد به صدق ِ گفتارت...

حیرت‌زده می‌پرسی مرا اگر می‌شناسید از چه رو با من سر جنگ دارید؟!

بغضاً لأبیک  ِ لشکر بلند می‌شود...

اینجا آمده‌ایم تا انتقام پدرت علی را از تو بگیریم...

اسم ِ علی که می‌آید لشکر یاغی‌تر می‌شود...

وحشی‌تر می‌شود

جسارتش برای کشتن تو بیشتر می‌شود...!

مالک بن نسر پیش می‌آید دشنامت می‌دهد و با شمشیر چنان ضربه‌ای بر سرت می‌زند که کلاه خود از هم شکافته می‌شود و سرت نیز...!

کلاه خود از خون سرت پر می‌شود...

ذوالجناح تو را بر در خیمه‌گاه می‌رساند...

و خدا می‌داند که زینب با چه حالی فرق شکافته‌ات را به کهنه‌دستمالی می‌بندد...

قلب زینب کنار شکاف فرق تو صدپاره می‌شود...

زینب کنار تن ِ غرق خون تو هلاک می‌شود...

عمامه‌ی پیامبر را بر سرت می‌گذاری و زینب در تماشای پیامبر ِ صدچاکش هر لحظه است که جان دهد...

.

دوباره سوی میدان می‌روی...

لشکر تو را محاصره می‌کند...

و سر ِ آن دارد کار را یکسره کند...

امّا یک سرباز دیگر انگار هنوز برای تو مانده بود...!

عبدالله...

و الله لا اُفارِقُ عمّی...

عبدالله... قسم می‌خورد که از تو جدا نمی‌شود...

.

.

عبدالله خویش را از دستان عمه رها ‌کرد و سمت میدان شتاب ‌گرفت...   

حرمله عربده‌کنان با شمشیر بر تو حمله ‌آورد...

عبدالله دست کوچکش را سپر کرد و...

فأطنّها إلی الجلدِ فَإذا هیَ المُعلَّقة...

دست عبدالله به پوست...

فَنادی الغُلام: یا عمّاه...

عبدالله را به آغوش ‌کشیدی...وعده‌ی بهشتش ‌دادی...

عمو و برادرزاده در آغوش هم گرم ِ عشق‌بازی...

که به یکباره حرمله تیری پرت ‌کرد و...

فَذبَحه و هو فی حجر عمّه الحسین...

و عبدالله در آغوش تو ذبح ‌شد...

.

ضعف و ناتوانی بر تار و پود جانت ریشه دواند...

جنگ ِ نا برابر توان از تو گرفت...

صالح پیش آمد و چنان نیزه بر گلویت زد که از اسب به زمین افتادی...

وَ صاحَ شمر بأصحابه ما تنتظرون بالرّجل؟

شمر بر لشکر فریاد زد که چرا کارت را تمام نمی‌کنند؟!

لشکر دیگربار بر تو هجوم آورد...

ادامه مطلب



نوشته شده در جمعه 91 آذر 10ساعت ساعت 10:40 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin