میخواهد روی ِ دیوار ِ خانهاش طرحی از خودش بزند... یک تجلّی ِ محض نقشی از شکوه تصویر ِ یک عظمت... . چارچوب ِ یک در، روی ِ دیوار ِ صحن قاب ِ خوبی است، برای ِ تصویر کردن ِ آنهمه شکوه و رحمت... و شاهکار ِ آفرینش، میان ِ این قاب همان تصویر ِ ناب است همان، بازتاب ِ صاحبخانه... . پس امر میکند تمام ِ درهایی که به خانهاش باز میشود، بسته شوند! جز همان یک در ! همان دری که به آن خانه باز میشود... همان خانهای که آینهبندان است و آینهها هر لحظه لبریز میشوند از انعکاس ِ خدائیش... . پس، پیامبرش را مأمور میکند به سدِّ ابواب... . تمام درهایی که به مسجد باز میشود باید بسته شوند جز یک در . در ِ علی... علی همان تجلی ِ محض است... همان، تصویر ِ خدا... . من دری را باز نگذاشتم و دری را نبستم مگر به فرمان ِ خدا این پاسخ ِ پیامبر است در اعتراض ِ صحابی به بسته شدن ِ درها و بازماندن ِ همان یک در... . تلمیح ِ بینظیری است در این فرمان! تنها یک راه به خدا میرسد... تنها یک در به مسجد باز میشود... فقط همان یک در... در ِ علی... . این پست تقدیم به آن بانویی که پشت آن در ماند... همان دری که سوخت و خاکستر شد... در ِ علی... . ایام سدِّ ابواب بر شما مبارک. اجر این نوشته تقدیم به هر کس -حی یا میت- که حب ِ اهل ِ آن خانه - همان خانهای که درش باز ماند رو به مسجد_ در دلش باشد. به نماز که میایستی آسمان، گم میشود... . ملکوت، در تو محو بهشت، در تو غرق... . مست میشود در و دیوار مسجد در تب و تاب سر از سجده برداشتن و سر بر سجده نهادنت
. نمازت، شأن ِ نزول ِ تبارک است... محراب، نفس میکشد، هر ذکر ِ تو را... مسجد، بندگی میکند، قدقامت ِ تو را... با هر رکوع و سجودت، حیات ِ دوباره میبخشی آفرینش را و جان ِ تازه میدهی آسمان را . تو در نمازی و آفرینش در سکوت ِ محض، غرق ِ تماشای ِ تو... و تو در خدای خویش محو... . به رکوع خم میشوی و هفت آسمان، با تو تعظیم میکند... . آسمان در تو بند تو در پرودگار، غرق... باران ِ تبارک است و تپشهای آسمان به پهنهی سجادهات... و در امتداد ِ همین رکوع در گیر و دار ِ دل و دلدادگی... انگشت اشارتت، سوی خود میخواند مرد ِ مسکین را مسکین در اشارت ِ آن دست، بهشت میبیند... سمت ِ تو میآید و تو خاتمش میبخشی... آسمان مدهوش میشود... - فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ - خدا بر تو فخر میکند و در ازای ِ خاتمی که بخشودی ولایتت میبخشد... إِنَّمَا وَلِیُّکُمُ اللّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ الَّذِینَ یُقِیمُونَ الصَّلاَةَ وَیُؤْتُونَ الزَّکَاةَ وَهُمْ رَاکِعُونَ . جبرئیل هم به طواف ِ رکوعت آمده است... بال و پرش ببخش... . ایام خاتمبخشی امیرالمومنین بر شما مبارک. اجر این نوشته تقدیم به هرکس - حی یا میت - که حب علی در دلش باشد. میداند حق با آن مرد ِ خوشسیمای ِ عرب است، اما به اعتراف ِ خودش، مقامی که مردم به او دادهاند مانع از آن است که به حق اعتراف کند! برای ظاهرسازی هم که شده وارد ِ بحث میشود! به هر حال برای فریب ِ مردمش باید بهانهای داشته باشد!! میپرسد دربارهی مسیح چه میگویی؟! و پاسخ میشنود که او بنده و رسول خدا بود. بنا را بر ردّ و ایراد میگذارد و پاسخهای آرام و سرشار ادب ِ مرد ِ عرب را نمیپذیرد! . مرد ِ عرب، نورانی و مهربان به آسمان، خیره میشود، گویا منتظر است برایش از آن بالا خبرهایی بیاورند!! پیامبر است و بیاذن ِ وحی سخن، نمیراند! * خدا هم انتظارش را بیپاسخ نمیگذارد: فَمَنْ حَآجَّکَ فِیهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَاءنَا وَأَبْنَاءکُمْ وَنِسَاءنَا وَنِسَاءکُمْ وَأَنفُسَنَا وأَنفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَةُ اللّهِ عَلَى الْکَاذِبِینَ / آلعمران61 . قرار بر آن میشود که هر طرف، جانش و زنانش و فرزندانش را بردارد و بیاورد زیر ِ آسمان بنشیند و طرف دیگر را نفرین کند! آن وقت هر کدام که بهناحق بود با نفرین دیگری جانش و اهلش نابود شود! . علیاش را و فاطمهاش را و حسن و حسینش را هم آورد. همان پنج نفر زیر عبا حالا آمدهاند زیر ِ آسمان... . پنج نفر ِ زیر ِ عبا، نشستهاند روی ِ زمین... نور است که از دامان ِ آن زمین میریزد روی ِ آغوش ِ آسمان... . بزرگ ِ مسیحیان ِ نجران برخویش میلرزد و باترس لب به سخن میگشاید: من چهرههایی میبینم که اگر نفرین کنند میترسم در دنیا نصرانیمذهبی بهجا نماند و همه نابود شوند!! میترسد وارد ِ مباهله شود! همانجا، زیر ِ همان آسمان، شکست را میپذیرد!! . آن روز زیر ِ آن آسمان تمام ملائک شهادت دادند که علی، جان ِپیامبر است و فاطمه و دو فرزندش اهل ِ پیامبر. . عید ِ بزرگ ِ مباهله بر شما مبارک. اجر این نوشته تقدیم به هرکس -حی یا میت- که حب اهل بیت در دلش باشد. *(وَمَا یَنطِقُ عَنِ الْهَوَى،إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحَى/ نجم3و4) قصه از آنجا شروع شد که بچهها تب کردند! به همین سادگی! همه چیز با یک تب شروع شد! بچهها که تب کنند، مادر، بیتاب میشود! مادر که بیتاب شود؛ دنیا برای پدر سیاه میشود! خانهای که اهلش بر هم عاشق باشند، همینطور است! یک نفر اگر تب کند، تمام ِ در و دیوار ِ خانه بیمار میشوند! قرار شد پدر و مادر برای شفای بچهها سه روز روزه بگیرند. پدر و مادر که روزه بگیرند، بچهها هم، همراه میشوند! خانهای که اهلش بر هم عاشق باشند، همینطور است! پدر اگر نیت ِ روزه کند، رمضان میشود انگار! تمام ِ خانه، روزهدار میشوند! . روز ِ اول به غروب میرسد... سفرهی ساده اما غرق ِ مهر و نور پهن میشود... اهل ِ خانه هنوز دست به افطار نبردهاند که کسی کوبهی در را به صدا در میآورد... مسکینی آمده است و طلب ِ طعام دارد... پدر افطارش را به دست میگیرد تا مسکین را پاسخ دهد! پدر که افطارش را ببخشد، اهل ِ خانه نمیشود کنار ِ سفره بمانند! مادر و بچهها هم افطارشان را میسپارند به دستان ِ پدر تا با تبسم ِ بهشتیاش افطار را بگذارد میان ِ دستان ِ مسکین! خانهای که اهلش بر هم عاشق باشند، همینطور است! پدر که روزهاش را با آب افطار کند، تمام ِ خانه گرسنگیشان فراموش میشود! . روز ِ دوم و سوم هم روزهدارها، با آب افطار میکنند... افطار ِ دوم به یتیم عطا شده و افطار ِ سوم بر اسیر... .
پیامبر آمده است... تکبیر میگوید و هَل أتی بر لب دارد... اشک، پاکی ِ چشمانش را زیباتر نموده است... فاطمهاش را به آغوش میکشد... به روی علیاش تبسم میکند... دستان ِ مهربانش را به نوازش نورانیت ِ حسنینش میبرد: الان برادرم جبرئیل، نزد ِ من بود... سلام و درود ِ پروردگار را برای شما آورده بود و هَل أتی را... . جبرئیل آمده بود... با خود صد بغل درود و سلام ِ خدا، آورده بود و هَل أتی... به پاس ِ طعامی که سه شب انفاق شد بر مسکین و یتیم و اسیر... .
به همین سادگی! همه چیز با یک تب شروع شد! و با یک تب ِ بزرگ تمام...! وَیُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْکِینًا وَیَتِیمًا وَأَسِیرًا / انسان8 . اجر این نوشته تقدیم به هرکس - حی یا میت- که حب ِ اهل بیت در دلش باشد. عید ِ بزرگ ِ نزول ِ هَل أتی در شأن ِ اهل بیت بر شما مبارک... پدر آمده است و تو با یک دنیا شوق آغوش مهرت را به رویش گشوده ای. پدر از تو عبایی می خواهد تا او را با آن بپوشانی. کساء را با هزار عشق بر پدر می پوشانی و از میانهی آن چهره اش را به تماشا مینشینی، چقدر پدر نورانی و زیباست عین ماه شب چهارده غرق تماشای پدری که حسنت وارد می شود: - مادر جان! شمیم دلنواز جدم خانه را پر کرده است. - آری نور چشمم و ای ثمره وجودم جدت اینجاست زیر آن کساء حسن ع مشتاق تر از همیشه نزد پدر می رود و سلام می دهد، کمی جلوتر می رود، به کساء نزدیکتر می شود و اذن می گیرد، پدر آغوش رحمت می گشاید و حسن هم می رود آنجا زیر آن عبا! حالا حسین هم آمده است، او هم انگار رایحهی پاک پیامبر را استشمام کرده که سراغ جدش را از تو می گیرد، و تو پدر را نشان می دهی به نور چشمت، به ثمره وجودت، به حسینت. حسین هم نزدیک می رود و اذن میخواهد برای رفتن نزد پدر، پدر آغوش می گشاید و حسین هم می رود آنجا زیر آن عبا! چشمت روشن می شود به جمال همسر، آری امیرالمومنین هم آمده و از عطر پیامبر به وجد آمده است، سراغ برادرش رسول خدا را از تو می گیرد و تو با همان مهر و عشق همیشگیت پاسخ می دهی پدر آنجاست زیر کساء! علی ع هم نزدیک می رود و می شود میهمان پیامبر، علی هم می رود آنجا زیر آن عبا! حالا تو هم می روی جلو، نزدیکتر می شوی و با همان حیای زیبایت اذن می خواهی، پدر که انگار مدتهاست منتظر توست آغوش مهر می گشاید: بیا دخترم، بیا پاره تنم، تو هم می روی آنجا زیر آن عبا! حالا شدید پنج نفر! پدر، علی ع، تو، حسن ع، و حسین ع! پیامبر دست راستش را بالا می برد و دعا می کند برای شما که گوشت و خونتان از اوست، برای شما که غم و اندوه پیامبر در غم و اندوه شما گره خورده است، برای شما که لبخندتان تبسم پیامبر است، برای شما که پیامبر دوست دارد هر آنکه شما را دوست داشته باشد و دشمن می دارد هر آنکه شما را دشمن دارد! نور است که فواره می زند از زیر آن عبا! وقت آن رسیده تا خدا به شما مباهات کند! حالا این خداست که به عزتش سوگند می خورد زمین و آسمان را جز بر محبت شما، شما پنج نفر زیر آن عبا نیافریده است! حالا جبرئیل آمده است آنجا زیر آن عبا تا پیام خدا را برساند: انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا... حالا شما پنج نفری که آنجایید زیر آن عبا و هر کس که با شماست رستگاران عالمید.... حالا جبرئیل هم آمده است... خبر آورده است... خبر ِ پاکی ِ شما پنج نفر ِ زیر ِ آن عبا... إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا / احزاب33 . اجر این نوشته تقدیم به هر کس -حی یا میت- که حب اهل بیت در دلش باشد. ایام نزول آیه تطهیر بر شما مبارک. اول نوشت: تا به حال چند بار به خاطر داشتن ِ «علی» - مردی که خدا و پیغمبرش بر او عاشقند- به سجده افتادهای؟ غرق ِ خشم و نفرت دندانهایش را به هم میفشارد، دستانش را مشت میکند و انگشتانش را خشمگین در هم گره میزند، چشمان ِ کاسهی خون شدهاش الان است که از حدقه بیرون بیفتد! صدای ا نکرالاصواتش از لا به لای تارهای حنجرهای که هرگز به حق مرتعش نشده است بلند میشود و آرامش را در هم میریزد: - ما را به یکتایی خدا دعوت کردی، ما نیز گواهی دادیم، گفتی نماز بخوانید و حج و زکات برپا دارید ما پذیرفتیم، پس به این اندازه راضی نشدی و حالا این جوان را به جانشینی خود نصب کردی؟! آیا این سخنی از ناحیهی خودت است یا از جانب خدا؟! پیامبر آرام و مهربان پاسخ میدهد: سوگند به پروردگاری که خدایی جز او نیست، از جانب ِ خداست. باران ِ کلام ِ همیشه مهربان ِ پیامبر زمین و زمان را آرام میکند، جز قلب ِ پر از نفاق ِ نعمان بن حارث! منافقانه روی برمیگرداند و فریاد میزند: اللهم ان هذا هوالحق من عندک فامطر علینا حجاره من السماء خدایا! اگر این سخن حق است و از جانب تو سنگی از آسمان بر ما فرود آور! خدا هم در دم دعایش را مستجاب میکند! سنگی از آسمان بر فرق ِ سرش فرود میآید و به درک واصلش میکند! سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ لِّلْکَافِرینَ لَیْسَ لَهُ دَافِعٌ / معارج1و2 . حتی سنگها هم برحق ِ علی گواهند! نمیدانم آن صد و بیست هزار نفر چه جنسی بودند که.....؟! . آخرنوشت: الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین در روایتی دیدم اجر نوشتن از علی را... اجر این نوشته تقدیم به هرکس -حی یا میت- که حب علی در دلش باشد. شوال سال پنجم هجری یک سال یارگیری و تجهیز سپاه، لشکری با ده هزار مرد جنگی برای مشرکین فراهم کرده است. لشکری که از هر قبیله و طایفه ای مردانی دارد کارآزموده و لبریز خشم و کینه. _ لشکر مشرکان در راه است طنین صدایی بهشتی زمرمه ی اصحاب را به سکوت دعوت میکند... _ سلمان پیشنهادی دارد. اصحاب همه گوش شدهاند... نظر هوشمندانه ای است. پیامبر کلنگ به دست میگیرد و کار را پیشتر از همه آغاز میکند... روزهای سختی است. چیزی شبیه شعب. شعب ابی طالب... تمام راه های ورودی شهر بسته است... آذوقه ای در شهر نمانده... گاه چند دانه ای خرما بین اصحاب میچرخد و هر کس تنها به قدر چشیدن طعم شیرینی از آن میمکد.... چند دانه خرما و یک مدینه آدم!! گرسنگی امانها را بریده است... پیامبر کلنگ را بالا میبرد تا سنگی را که سد راه خندق شده است دو نیم کند... پیراهن عربیاش بالا میرود... مسلمانان با شگفتی نگاه میکنند... پیامبر از فرط گرسنگی سنگ بر شکم بسته... نگاهها پر از شرم میشود... دیگر هیج کس از گرسنگی شکوه نمیکند... اصحاب دیگر گرسنه نیستند... . دشمن هم با تجهیزات تمام به اطراف مدینه رسیده است. همهمهی سپاه کفر در دلها نگرانی و اضطراب مینشاند.... عرصه بر مسلمین سخت تنگ است ... چشمها خیره شده و جانها به گلوگاه رسیده... وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ به لغتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ /ص63 . عمرو مبارز میطلبد و پیامبر نگاه در چهره های پر از ترس اصحاب... برای وی در پی حریف است: _ چه کسی حاضر است پشت عمرو را به خاک بزند؟! سوال چندین مرتبه تکرار میشود و هر بار در میان نگاه های دوخته شده به زمین اصحاب فقط یک صدای آشنا داوطلب میشود. _ من، یا رسول الله... صدا غریبه نیست... این من گفتن به گوش تمام لشکر آشناست... این صدا همیشه هنگام نبرد داوطلبانه میگوید من پیامبر چقدر این من را دوست دارد ... سوالش را باز و باز تکرار میکند تا منش باز و باز بگوید من من من... پیامبر چقدر این من را دوست دارد... پیامبر منش را خودش را علیاش را میفرستد میان میدان... من ِ پیامبر میرود تا رجز بخواند و حریف را بر خاک بیندازد. عمرو، علی را برانداز میکند و نیش خند میزند: برو جوان برو دلم نمیخواهد جوانی چون تو را بکشم برو بگو کسی همشان من بیاید... من ِ پیامبر اما رجز میخواند و عمرو را به مبارزه میطلبد. عمرو مغرورانه جلو میآید: دلم برایت میسوزد اما انگار خودت دلت میخواهد به دست من کشته شوی باشد جوان بیا تا بجنگیم... عمرو نعره میزند و بر علی حمله میبرد... میان دو سپاه ولوله ای میشود... ترس و اضطراب و دلهره و نعره و فریاد... گرد و خاک به پا میشود و میدان از دیدها پنهان میشود فقط صدای نعرهی عمرو و طنین تکبیر علی گاه به گوش میرسد و گاه برق شمشیری چشمها را خیره میکند... به ناگاه صدای مهیب افتادن ِ پیل تنی هلهلهها را خاموش میکند... گرد و خاکها فرو مینشیند... دو سپاه خیره در میدان انگشت حیرت به دهان گرفتهاند... هزار مرد ِ کفار بر زمین افتاد... علی افسانهی عمرو را خاتمه داد... جوانی که عمرو به قامتش پوزخند میزد با یک ضربت ذوالفقار هزار مرد جنگی ِ کفار را بر زمین میافکند... علی جنگ احزاب را تمام کرد... من ِ پیامبر باز هم آسمان را در خود خیره کرده است... باز هم خدایی خدا را به رخ عرش کشیده است... علی ِ پیامبر ... علی ِ خدا... خدا و پیغمبرش فخر میکنند به داشتن علی... جبرئیل هم آمده است به پابوسی علی... خبرهایی هم انگار آورده است... لضَربة علی یومَ الخندق اَفضلُ من عبادة الثقلین... همین برای فضیلت علی کافی است... پ.ن: ایام عمرو افکنی حضرت حیدر بر شما مبارک. (به روایتی که من دیدم این روزها ایام جنگ خندق است و 13 شوال روز کشته شدن عمروبن عبدود.) به نظر من این روزها باید جشن به پا کرد... داستان جنگ خیبر را هم در همین وبلاگ بخوانید تذکر: داستان جنگ خندق از زبان ابن ابی الحدید دانشمند اهل سنت شنیدنی است. در تمام عمرتان اگر قرار است فقط چهار صفحه کتاب بخوانید آن چهار صفحه شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ج 4 ص334 باشد! ابن ابی الحدید مینویسد: و اما حملهی علی در جنگ خندق به عمرو بن عبدود بزرگتر از آن است که آن را عظیم بنامیم... · در احقاق الحق ج 8 ص378 در وصف عمرو مینویسد از مشاهیر و دلاوران عرب بود و او را با هزار مرد جنگی برابر میدانستند. سال هفتم هجرت، دویست کیلومتری شمال غرب مدینه، واقعه ای به نام « خیبر »: بسم رب علی... خیبر مجموعه ای بود مرکب از هفت قلعه محکم واقع در شمال غرب مدینه و در تصرف یهود. *برگرفته از فرازی از خطبه37نهج البلاغه: در مقام حرف و شعار، صدایم از همه آهسته تر بود؛ اما در عمل برتر و پیشتاز بودم.
وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ* ... کائنات را خلق نفرمود مگر برای اینکه عبادتش کنند... وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْیٌ یُوحى* پیامبرش هرگز جز به اشارت وحی سخن نفرمود... ذکر علی عباده... این را همین پیامبری فرموده که هرگز جز حق، بر زلال وجودش جاری نشد... وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدُونِ.... ذِکر علی عباده... جمع اینها چه می شود؟!... چیزی جز این که تمام کائنات را برای محبت « علی » آفریده است...
و عزتی و جلالی انی ما خلقت سماء مبنیة و لا شمسا مضیئة و لا فلک یدور و لا بحرا یجری و لا فلکا یسری الا لاجلکم و محبتکم... خدا خودش به عزت و جلالش سوگند می خورد تمام کائنات را بر محبت ایشان آفریده است، محبت آن پنج نفر زیر عبا... قلم به پای نوشتن ِ تو خم می شود ... اصلا این واژه ها نمی توانند « دل » ِ مرا برای تو قصه کنند... به پای نامت باز آتش می گیرم و باز خاکستر می شوم... می شکنم و خرد می شوم و به سجده می افتم و تمام وجودم « زبان » می شود و ذره ذره جانم لب می گشاید و تار و پودم پر می شود از فریاد: الحمدلله الذی جعلنی من المتمسکین بولایة امیرالمومنین و الائمة المعصومین من ذریة...
پ.ن: اصلا چون منی را با نوشتن از تو چه؟!
پیامبر آمد...
یهود بنی قریظه هم، پیمان خود را شکسته و با این حساب مسلمانان از هر سو در محاصره قرار خواهند گرفت.
- محاصره میشویم.
- از هر طرف میتوانند بر ما حمله کنند.
- باید چاره ای اندیشید.
- راه گریزی هم هست؟!
- جنگ هم نشود از گرسنگی تلف میشویم.
_ فدایت شوم یا رسول الله در سرزمین ما ایران برای اینکه دشمن نتواند از اطراف حمله کند اطراف شهر خندقی حفر میکنند. پیشنهاد میکنم اطراف مدینه را با خندق حفاظت کنیم و با دشمن فقط از یک سو بجنگیم...
.
.
بالاخره حفر خندق به اتمام میرسد...
.
.
به یک باره خندق میلرزد... صدای نعره ای میان چاه های حفر شده میپیچد... مردی که برابر با هزار مرد جنگی است* خندق را چون چاله ای پشت سر گذاشته و جلوی صفوف مسلمانان مبارز میطلبد و چون کسی جرات هماورد شدن ندارد صدای قهقه ی مستانهاش به استهزاء بلند شده.
.
.
.
پیامبر منش را به آغوش میکشد... میبوید و میبوسد و از لبانش ترنم بهشت میگیرد...
پ.ن: تا به حال چند بار به سجده افتاده ای به خاطر داشتن ِ « علی » مردی که خدا و پیغمبرش بر او عاشقند...
پ.ن: الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین...
پ.ن: در حدیثی دیدم فضائل نوشتن از « امیر » را... اجر این نوشته تقدیم به هر کس – حی یا میت!_ که حتی ذره ای محبت « علی » توی دلش باشد...
.
.
پیامبر گرامی اسلام سپاهی تدارک دیده است برای « فتح خیبر »...
گر چه روزهای نخستین جنگ به نفع مسلمانان پیش می رود، اما یهود مجهزتر و آماده تر از آن است که به راحتی خیبر را رها کند!
پیامبر لشکری به سرکردگی « اولی » برای فتح خیبر می فرستد... اما لشکر نرفته، پشت به میدان... و جلوتر از همه فرمانده، م...ی...گ...ر...ی...ز...د!!
پیامبر لشکر را دوباره سامان می دهد و اینبار « دومی » جلودار می شود...
و باز...
لشکر از میدان گریخته است و فرمانده و سپاه به جان هم افتاده اند و هر یک دیگری را متهم می کند به ف...ر...ا...ر... و البته ت...ر...س...!
دیدن این صحنه برای قلب مهربان پیامبر سخت است... اندوهی بر دلش می نشیند و شب را با غم به سر می برد...
.
.
فقط خدا می داند آن شب در خیمه گاه پیامبر، در خلوت ملکوتیش چه گذشت... فقط خدا می داند برادرش جبریل امین تا صبح برایش از عرش چه خبرها آورد... فقط خدا می داند چه بر دلش وحی شده بود که صبحگاهان پیش از خورشید ِ آسمان، نگاه او طلوع کرد و سر از خیمه گاه برآورد:
« امروز این پرچم را به دست « مردی » می دهم که خدا و رسولش را دوست دارد و خدا و رسول نیز او را دوست دارند، آن « مردی » که حمله افکن است و فرار نمی کند.»...
حالا تمام لشکر انگار مرد شده اند!!... گردن ها بالا رفته اند و دست ها برای گرفتن پرچم دراز شده اند!!
اما! نگاه پیامبر میان آنهمه مدعی در پی کسی است که ادعایی ندارد اما همیشه از همه مردتر است*: « علی » کجاست؟
- به چشم درد مبتلاست یا رسول الله
سلمان و ابوذر با اشارت پیامبر می روند تا « مرد » را، تا « علی » را بیاورند...
پیامبر دعایی می خواند و درد از چشم ِ مردانه ی « علی » می رود...
حالا پرچم روی دستان « علی » است... « مرد » ی که خدا و پیغمبرش بر او عاشقند...
چقدر این پرچم برازنده « علی » است... پرچمی که قرار بود در دستانی بچرخد که خدا آن دست ها را دوست دارد، چه شکوهی می دهد این دست ها به این پرچم...انگار این پرچم را برای « او » ساخته اند... پرچمی که فقط باید به زور بازوانی بچرخد که خدا و پیغمبرش عاشق صاحب آن بازوانند...
بازوی حیدر... چرخ پرچم... نگاه پر از رضای پیامبر...
روح مردانگی در جان لشکر دمیده می شود...
سپاه به فرماندهی « علی » می رود برای فتح خیبر...
.
.
.
یهود هم انگار فهمیده است فرمانده امروز اسلام با فرمانده هان دیروزش فرق می کند!! دیروز لشکر به پرتاب ریگی می گریخت امروز اما انگار خبرهایی است!!
یهود هم انگار فهمیده است فرمانده امروز اسلام با فرمانده هان دیروزش فرق می کند!! برای همین است که « مرحب » به میدان آمده است...
مرحب... نامش هفت قلعه را می لرزاند... مرحب خیبری... پهلوان نام دار یهود... یل یکه تاز خیبری...
نعره می زند و رجز می خواند و رعب می ریزد میانه لشکر،
قد علمت خیبرانی مرحب شاکی السلاح بطل مجرب اذالحروب اقبلت ملتهب...
یهود پوزخند می زند، حتی نام مرحب لرزه دارد!!... کسی جرات میدان نخواهد داشت...
اما! فرمانده اسلام خودش رجز خوان پیش آمده است...
انا الذی سمتنی امی حیدرة کلیث غابات شدید قسورة اکیلکم بالسیف کیل السندره...
.
.
.
جنگ حتی آنقدر طول نمی کشد که مرحب رجز خواندنش طول کشید!! با دو ضربت ذوالفقار پهلوان یهود به خاک می افتد...
یهود که اصلا انتظار این صحنه را نداشت به درون قلعه می گریزد و در قلعه را می بندد تا مبادا مسلمانان وارد شوند...
.
.
.
حالا وقت آن است که خدا تمام ملائک را روی طاق عرش بنشاند تا در سکوت محض فقط تماشای زمین کنند... خیره در « علی »...
حالا وقت آن است که بازوی حیدر، به نیروی خدایی در از قلعه برکند... حالا عرش به یکباره قیام می کند... حالا سکوت آسمان شکسته می شود، حالا تبارک است که از عرش می بارد... حالا ملائک فوج فوج برای بوسه زدن بر بازوی حیدر هبوط می کنند در زمین...
حالا حیدر در قلعه را از جا می کند و خیبر به « دست علی » گشوده می شود، همان دستی که خدا و پیغمبرش صاحب آن دست را عجیب دوست دارند...
حالا پیامبر تکبیر می گوید... تبسم می کند... هزارباره به داشتن ِ « علی » اش فخر می کند... حالا خدا هم به علی مباهات می کند... حالا خدا هم هزار باره به خاطر علی به خودش دست مریزاد می دهد: تبارک الله احسن الخالقین...
.
.
.
حالا « علی » لب می گشاید تا قلعه های آسمان را، تا عمق قلب پیامبر را فتح کند:
« به خدا سوگند در قلعه را به نیروی جسمانی از جای نکندم، بلکه به نیروی رحمانی آن را کندم. »...
همین که همه چیزت را از خدا می دانی، همین که هیچ چیز را از خودت نمی دانی، حتی زور بازویت را... همین است که خدا را بیشتر عاشق تو می کند « علی »...
پ.ن: ایام خیبرگشایی حضرت حیدر بر شما مبارک. (به روایتی که من دیدم این روزها ایام جنگ خیبر است و 24رجب روز فتح خیبر.) به نظر من این روزها باید جشن به پا کرد...
پ.ن: تا به حال چند بار به سجده افتاده ای به خاطر داشتن ِ « علی » مردی که خدا و پیغمبرش بر او عاشقند...
پ.ن: الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیرالمومنین...
پ.ن: در حدیثی دیدم فضائل نوشتن از « امیر » را... اجر این نوشته تقدیم به هر کس – حی یا میت!_ که ذره ای محبت « علی » توی دلش باشد...
.
.
.
آه ای علی!
ای که تار و پود جانم بر محبت تو در هم تنیده شده است...
ای که ذره ذره وجودم روزی هزار بار در عشق تو می سوزد و خاکستر می شود...
آه ای تمام تمنای من!
آه ای تمام تلاطم وجودم...
آه ای علی... ای آرام ِ جان خسته ام...
ای عشق تو سرشته در وجودم...
پ.ن: فقط خدا می داند که من چقدر دیوانه می شوم با ذکر تو...
پ.ن: میلاد تو که می شود من فقط گریه می کنم... اشک بهتر می تواند حرفهای مرا با تو بگوید...
پ.ن: خدایا! تو شاهد باش که تار و پود ِ من بر علی ع عاشق است...
پ.ن:این پست قبلا روی وبلاگ گذاشته شده خودم اینجا نیستم...امروز اولین روز اعتکافه... من الان باید توی مسجد باشم، شایدجلوی ایوون، شاید توی صحن، شاید توی رواق ها... دعا کنید هر کجا هستم بی تاب باشم و غرق اشک...
پ.ن: دعاگوی همه شما هستم دعا کنید مستجاب بشم...
By Ashoora.ir & Night Skin