. پیامبر در درون نهنگ به تسبیح و استغفار مشغول شد. نوای محزون پیامبر، هر روز در بطن نهنگ میپیچید و نهنگ از درون میلرزید. انگار تسبیحِ پیامبر در رگ و ریشهاش جریان مییافت و بر تاروپودش مینشست! پیامبرِ درونِ نهنگ شب و روز با خدا راز و نیاز میکرد و انگار هر روز بندِ تسبیحش پاره میشد و دانههای تسبیح غلت میخورد و از چشم نهنگ روی دریا میافتاد! دانههای تسبیح به دریا نرسیده دریا را بههم میریخت، طوفان میشد و موج میزد و دریا احساسِ تازهای مییافت! هر ذکرِپیامبر در جانِ نهنگ شوری تازه بهپا میکرد، نهنگ با تسبیحِ پیامبر جان میگرفت، شور میگرفت، خیز برمیداشت و بر دریا ضربه میزد! نهنگ از درون حس عجیبی داشت! آرام نبود، مثلِ همیشه نبود! خودش این را میفهمید! نهنگ، عاشق شده بود! نهنگ شب و روزش را با تسبیحِ پیامبر سرمیکرد، تا اینکه یک روز خدا به نهنگ فرمان داد پیامبر را به ساحل برساند... حالا سالهاست که دریا بر ساحل مشت میزند و دنبال پیامبری میگردد که با ذکرش جانِ تازهای به دریا بدهد! حکایتِ آوازِ نهنگها هم همین است؛ از سرِ دلتنگی برای تسبیحِ پیامبری که اهالی دریا را عاشق میکرد... .
نهنگی پیامبری را بلعید.
By Ashoora.ir & Night Skin