روی خاکریزهای طلاییه راه میروم. میروم جلوتر و در مرز میان دو هور قرار میگیرم. هوری که پر از آب است و در مشت سیم خاردار گرفتار و در کنارش ستونهایی با پرچم سرخ به نشانهی قد قامت و هوری که بیآب مانده در کنار مسجدی با گنبدی پرتو افشان. باز منطقه زبان به روایت میگشاید. میگوید و میگوید. سه راه شهادت از آن طرف. هور از این طرف و تانکهای به جا مانده از طرفی دیگر. نگاهم در پهنه دشت سعی میکند و قلبم مبهوت فریاد گونه میپرسد: چرا "من" خوانده شدم؟ این بار انگار صدای شهیدی میآید که میآید که میگوید: به هور نگاه کن! پر از مانع است. بسترش گلی است و پا در آن فرو میرود. عمق آب خیلی کم است. نه میشود با قایق از آن عبور کنیم و نه با پای پیاده از آن بگذریم. در این فرصت کم نمیشود مینها را خنثی کنیم و حتی نمیتوانیم سیم خاردارها را قطع سازیم. چه کنیم؟ داوطلب چند نفر به قد بخوابند و معبر دیگران بشوند. بچهها سریعتر! منوری روشن شده و شب را به روز مبدل ساخته است. من اینگونه جنگیدم و آنچه را وظیفهام بود انجام دادم. تو چگونه میجنگی؟ آیا وقتی برگشتی تغییری در رفتارت حاصل میشود؟
By Ashoora.ir & Night Skin