خبر پر کشیدن مادر شهید آوینی قدمهایم را به طرف گلزار شهدا سمت و سو میدهد.
حس عجیبی دارم، حسی نفس گیر! انگار تمام یک مسیر طولانی را دویده ام و حالا نفس زنان کنار گلزار شهدا ایستاده ام، شانه هایم خم شده است، میبینم، با همین چشمهای دنیابینم میبینم شانه هایم خم شده اند به زیر بار مسئولیتی که خون شهدا روی دوشم گذاشته است، آنقدر سنگین شده ام که صدای خرد شدن استخوان هایم را به وضوح میشنوم، کنار قبر شهیدی آرام می گیرم و بغض هایم را از سر شرم فرو میخورم.
امروز مادر مرا سخت در آغوش فشرد: خوب شد آمدی خانه روشن شده است...!
و من هر گاه عشق مادر را میبینم اول چیزی که به خاطرم می آید همین مادران شهدایند...
هنوز مثل زنگ توی سرم صدا می کند قصه آن مادری که بعد از دفن فرزندش تا آخر عمر همانجا توی گلزار، کنار قبر شهیدش مانده بود؛ هنوز نمی توانم بفهمم آن مادر تمام سالهای بی پسرش را چگونه سر کرده بود، در همین افکارم که اشکهایم لبریز می شوند، باد بین درختان گلزار میپیچد و اشکها روی صورتم یخ میزند، چشمهایم را میبندم، باد انگار صدای ناله های مادر شهید را در خلوت شبهای قبرستان در گوشم آواز میزند.
رمقی برای پاهایم نمانده است، شرم انگار تمام پیکرم را گرفته است، زیارت عاشورایی زمزمه میکنم تا رمقی بگیرم خودم را از کنار سنگ قبر بلند میکنم. خاک چادرم را نمی تکانم، خاکش را به تبرک میبوسم، هنوز سنگینم، دلم میخواهد فریاد بزنم: یکی زیر شانه های روحم را بگیرد تا بلند شوم. نگاهی دوباره به گلزار که نه به بهشت می اندازم: شهدا! برایمان فاتحه ای بخوانید که شما زنده اید و ما مرده!!
به نفس هایم عمق می دهم و باز اشک هایم طوفانی میشوند، دوباره تمام معادلات ذهنم به هم میرزند، چه کشیده اند مادران شهدا؟؟؟
تمام مسیر گلزار تا خانه صدایی توی سرم می پیچد: شهدا شرمنده ایم...
By Ashoora.ir & Night Skin