سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

 

.

دعای کمیل که تمام شد اعلام کردند ساعت دوی بامداد حاج سعید حدادیان مناجات خوانی دارد.

و حالا کو تا دوی بامداد!

واویلا یعنی از الان که سرشب است تا ساعت دو، حرم جان دیگر هیچ برنامه‌ای ندارد!!

حالا باید بالاخره یکجوری سرمان را گرم کنیم تا ساعت دو شود به وقت حرم!

حساب کتاب می‌کنم که تا دوی بامداد چکنم؛ نه اینکه برای گذران وقت، برای اینکه مثلا وقتمان تلف نشود لابد!!

مثلا دو رکعت نمازی بخوانیم خب این می‌شود دو دقیقه!

چارتا زیارت بخوانیم نهایت نهایتش خیلی فاز بدهد نیم ساعت!

برای استراحت چارتا پیامی بدهیم به دوستان و رفقا که مثلا ما حرمیم

تجدید وضویی داشته باشیم

حالی دست داد توسلی

ای بابا هر کار کنم تا ساعت دو خیلی راه مانده است!

خلاصه به هر طریقی بود به ساعت دو رسیدیم و خوشحال بدو سمت رواق امام!

از ساعت دو تا اذان هم دو ساعت بیشتر می‌شد؛ حالا آدم خیلی عابد هم باشد دو ساعت مناجات سختش می‌آید بالاخره!

دمدمه‌های اذان حس می‌کردم در ان لحظه از لیله الرغائب، رغائب تمام آدم‌های دور و برم این است که برای یک لحظه هم شده خدام حرم بگذارند سر به زمین بگذارند و لااقل در حد یک چرت حال کنند! شخص شخیص خودم در ان لحظه غایت آمالم این بود که هر چه زودتر ساعت شش شود و با دو بروم و بپرم توی اولین اتوبوسی که استارت بزند و دربست بروم تا خانه

بنظرم می‌رسید آن‌ها که تا ساعتی قبل به غلط کردم از گناهان مشغول بودند حالا به غلط کردم از شب‌بیداری مشغولند!

پیرزنی خادم‌های حرم را نفرین می‌کرد که بیدارش کرده بودند می‌گفت اینها خادم یزیدند!

البته می‌شد درک کرد حال بنده‌خدا را !

خلاصه بالاخره اذان شد و نماز شد و سخنرانی قبل دعای ندبه شد و نهایتا ساعت شش!

و من آنقدر دچار نشاط و فرح شدم که هر که مرا می‌دید گمان می‌کرد لابد رغائبم را گرفته‌ام.

گازم را گرفتم سمت ایستگاه اتوبوس و در آن لحظه فرح بخش نفهمیدم از امام رضا تشکری خداحافظی‌ای دست شمادردنکندی کردم یا نه فقط یک لحظه با ترمز اتوبوس از خواب پریدم و دیدم ای داد بیداد خوابم برده و نفهمیدم کی از ایستگاه رد شده و حالا هاج و واج پیاده شدم تا ایستگاه رد شده را پیاده برگردم سمت خانه!

در آن خنکای صبح چشمهایم به شدت می‌سوخت البته نه از شدت خواب‌زدگی از شدت عبادت شب!!

خلاصه اینکه پیاده‌روی تا خانه هم حال‌گیری خدا بود برای من که لحظه‌شماری می‌کردم برای رسیدن سرم به روی بالشت!

و حالا که حساب می‌کنم می‌بینم با خواب عمیق روز بعد تقریبا با خدا بی‌حساب شده‌ام! چون رغبت دیگری یادم نیست که آن شب از خدا خواسته باشم!

.

 



نوشته شده در دوشنبه 93 اردیبهشت 15ساعت ساعت 11:40 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin