سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

قلبم داشت می اومد توی دهنم هزار بار استخاره کردم بگم نگم! اتوبوس دور میدون توحید دور زد یه نگاه به حرم انداختمو گفتم آقا اگه این ایستگاه پیاده شد که هیچ ولی اگه پیاده نشد میگم، اونم فقط به خاطر شما! بعدش شروع کردم به خدا خدا که تو این ایستگاه پیاده شه! اینجوری برای نگفتنم یه توجیه داشتم "من خواستم بگم ولی پیاده شد تقصیر ما نیست!" اما اتوبوس از ایستگاه رد شد و پیاده نشد و من هنوز تردید داشتم آخر گفتم اگه نگی بعدا رو میشی بری حرم؟ آخرم تو رودربایستی امام رضا موندم و گرنه واقعا می ترسیدم! بعد از سلام و احوال پرسی و کلی هندونه و خربزه و طالبی دادن زیر بغلش گفتم: شما تا حالا زیارت ناحیه مقدسه رو خوندین؟ گفت: نه چی هست؟ یه کم راجع به زیارت ناحیه براش حرف زدم و بعد گفتم تو اون فراز از زیارت که امام زمان دارن نفس های آخر امام حسینو وصف میکنن می فرمایند: تو بر زمین افتاده بودی و نفس هایت به سختی بالا می آمد اما هنوز هم گوشه چشمی به سمت خیمه گاه داشتی... گفتم: ببینید چقدر اباعبدالله غیرت داشتند. بعدش دست گذاشتم روی نقطه حساس یعنی محبت اباعبدالله و گفتم شما چقدر امام حسینو دوست دارید؟ چشماش به هزار تا شوق وا شد: خیلی زیاد! گفتم: عزیز من امام حسین تو گودی قتلگاه افتاده بود شمر رو سینه اش نشسته بود دیگه این نفس بالا نمی اومد اما هنوز هم آقا نگران خیمه گاه بود هنوز هم آقا حواسش پرت این بود که مبادا لشکر یزید قصد حرم کنن توی مقتل ها هم اومده که تا حضرت سرشون روی تن بود کسی جرأت نکرد سمت خیمه گاه بره. خودش کم کم داشت می گرفت که قراره بهش چی بگم سرشو انداخته بود پایین و دیگه تو چشمام نگاه نمی کرد فکر میکنم داشت به امام حسین فکر می کرد، منم دیگه ترسم ریخته بود و حسابی رفته بودم رو منبر، فکر کنم کل حوادث عاشورا رو براش بازخوانی و تحلیل کردم!! شایدم اون بنده خدا چون سرش گیج می خورد سرشو انداخته بود پایین!! خلاصه گفتم: امام حسین راضی نبود و راضی نیست کسی نگاه ناموسش کنه امام حسینی که ما اینهمه دوسش داریم راضی نیست ما طوری باشیم که هر کس و ناکسی به خودش جرأت بده نگاه ما کنه. بعدش پرسیدم: شما قبول دارید که امام حسین پدر ما شیعه هاست؟ گفت: بله. گفتم: احسنت، باور کنید خانوم باور کنید کشور ما واسه آقا خیمه گاهه آقا رو ما حساب وا میکنه امید آقا ماییم باور کنید اینجا خیمه گاهه و همین الان نگاه نگران آقا سمت ماست، امام حسینی که تو قتلگاه افتاده نگران ماست و ما خودمون داریم پرده های خیمه رو می دیم کنار!! امام حسین واسه صیانت از ما سرشو می ده اما ما خودمون داریم میگیم بی خود جون نده ما دلمون نمیخواد عزت و کرامتمون حفظ بشه!

گفتم: اگه واقعا اربابو دوست دارید، حواستون باشه آقا نگران من و شماست، هنوزم نگاه آقا سمت ماست...

اتوبوس توی ایستگاه ایستاد: از کنارم بلند شد روسریشو یه کم کشید جلو. گفتم: روی حرفام فکر کنید. دوباره یه کم دیگه از موهاشو پوشوند و گفت: خیلی ممنونم خانوم و رفت...

نفس عمیقی کشیدم، تمام بدنم وا رفته بود، چشمامو بستمو رفتم توی فکر، عجب امر به معروف تمیسی شد ها! یه لحظه چشامو واکردم دیدم اتوبوس از ایستگاه رد شد: إ إ آقا نگه دار پیاده میشم... و همینجا بود که تصمیم گرفتم طرح بعدیم برای امر به معروف بعضی از این راننده های مؤدب و عزیز باشند...



نوشته شده در جمعه 90 اسفند 5ساعت ساعت 9:32 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin