بسم الله... اول اسفند مثل ِ همین امروز... بانویی پاک و مهربان به روی پدرم تبسم نمود و پدر در معصومیت چهرهی بانو بهشتش را پیدا کرد! . . خانه لبریز شوق غزق نور و تبسم... تمام ِ اهالی خانه، مسرور و شاد و پدر از همه خوشحالتر! . کسی برای بار سوم پرسید آیا وکیلم؟! و بانو در هالهای از حیا سرشار ِ عشق پاسخ گفت: بله قلب ِ من از امروز برای این آقاست...! . . عطر ِ صلوات و موسیقی ِ کف زدنهای شلوغ و درهم خانه را پر کرد... . پیام ِ تبریکِ میهمانها نقل و نبات و آرزوی خوشبختی... . . پدر بزرگ بانو را به آغوش کشید بویید و بوسید: مرحبا دخترم سعادتمند باشی... . . . حالا سالها از آن روز ِ سپید میگذرد... روزی که مادرم به روی پدر خندید... . . و تقدیر برای من خوشبختی رقم زد و خدا فرزندی ِ این خانه را به من هدیه داد... . . اول اسفند سپیدترین روز ِ من است... . . پدرم مرد جبهه بود و جهاد و مادرم در حالی به پدر بله گفت که هر لحظه بیم ِ شهادتش میرفت همیشه به مادرم افتخار میکنم و البته به پدرم... . حسی شبیه پروانهها دارم... .
By Ashoora.ir & Night Skin