سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

 

بسم الله...

اول اسفند

مثل ِ همین امروز...

بانویی پاک و مهربان

به روی پدرم تبسم نمود

و پدر در معصومیت چهره‌ی بانو

بهشتش را پیدا کرد!

.

.

خانه‌ لبریز شوق 

غزق نور و تبسم...

تمام ِ اهالی خانه، مسرور و شاد

و پدر از همه خوشحال‌تر!

.

 کسی برای بار سوم پرسید

آیا وکیلم؟!

و

بانو

در هاله‌ای از حیا

سرشار ِ عشق

پاسخ گفت:

بله

قلب ِ من از امروز

برای این آقاست...!

.

.

عطر ِ صلوات و  موسیقی ِ کف زدن‌های شلوغ و درهم

خانه را پر کرد...

.

 پیام ِ تبریکِ میهمان‌ها

نقل و نبات

و  آرزوی خوشبختی...

.

.

پدر بزرگ

بانو را به آغوش کشید

بویید و بوسید:

مرحبا دخترم

سعادتمند باشی...

.

.

.

حالا سال‌ها از آن روز ِ سپید می‌گذرد...

روزی که مادرم به روی پدر خندید...

.

.

و تقدیر

برای من خوشبختی رقم زد

و

خدا

فرزندی ِ این خانه را

به من هدیه داد...

.

.

اول اسفند

سپیدترین روز ِ من است...

.

خوشبختی

.

پدرم مرد جبهه بود و جهاد

و مادرم در حالی به پدر  بله گفت

که هر لحظه بیم ِ شهادتش می‌رفت

همیشه به مادرم افتخار می‌کنم

و البته به پدرم...

.

حسی شبیه پروانه‌ها دارم...

.



نوشته شده در سه شنبه 91 اسفند 1ساعت ساعت 11:57 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin