سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

.

عجیب است

کودک که بودم باران معجزه‌ای بود لطیف

که زیر آن می‌شد خدا را پیدا کرد

و حالا باران همان باران است اما فقط یک پدیده‌ی طبیعی!

و خدا همان خداست اما پیدانشدنی!

انگار آدم‌ها هر چه بزرگتر

معجزه‌های خدا برایشان طبیعی‌تر!

انگار برای آدم‌بزرگ‌ها

 دیگر نه نسیم دست نوازش خداست

و نه دریا، جرعه‌ای از لطف ِ بی‌نهایتش!

و نه ابرها نشان ِ مهربانیش

و نه حتی طوفان صدای خشمگینی‌اش!

همه چیز برای آدم‌بزرگ‌ها خلاصه می‌شود در دو حرف

«پدیده‌ی طبیعی»

و من چقدر از این طبیعی بودن‌ها متنفرم!

.

بارون بچگی هام...

.

دیروز باران بارید

و من زیر ِ باران کودکی‌ام را مرور کردم!

مثل همان روزها بی‌هیچ لباس گرم یا چتر و شال و کلاه دویدم زیر باران

و هر لحظه در هراس ِ صدای مهربان ِ مادر!

- بیا لباس‌هایت را بپوش سرما می‌خوری!

حتی اضطرابش هم شیرین بود!

و سرکشی کودکانه شیرین‌تر!

کرم‌های خاکی تلمبار شده بودند روی خاک

و من انگار رفیقی صمیم را پس از سال‌ها دیده باشم!

چقدر دلم تنگ شده بود برای این کرم‌ها!

برای نشستن کنارشان و دنبال کردن مسیر مارپیچ‌شان روی گِل!

.

آب جمع شده بود روی زمین

و من نه تنها احتیاط نکردم برای رد شدن از کنارش

که مثل همان قدیم‌ها

پاهایم را فرو بردم در آب

تا خنکایش تا عمق ِ جانم نفوذ کند و آن وقت بلرزم و بخندم!

.

راستش دیرزو زیر باران فهمیدم زیاد هم بزرگ نشده‌ام!

هنوز هم از دویدن زیر باران و جیغ و داد کردن خوشم می‌آید!

هنوز هم کرم‌های خاکی با من حرف می‌زنند!

هنوز هم کیف می‌دهد جفت پا پریدن توی گودال آب!!

.

و شاید هنوز هم خدا خیلی نزدیک است!

مثل همان روزها...

.

من نقاب ِ بزرگی‌ام را

-نقابی که سال‌هاست کودکانه به صورت زده‌ام!_

پاره کردم

بچه‌ها برای خدا بیشتر وقت دارند...

.



نوشته شده در جمعه 91 بهمن 27ساعت ساعت 11:19 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin