سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

بسم الله ...

به یکباره دشت لرزید...

و صدایی مهیب سمت خیمه‌گاه شدت گرفت...

کوبیده شدن سم اسبان بر سینه‌ی دشت آمیخته با نعره و هلهله و فریاد

لشکر، قصد حرم کرده بود!

و تو هراسناک سوی خیمه‌ی زین العابدین شتاب گرفتی

پرده را بالا زدی و با اضطراب پرسیدی: چه کنیم؟!

سجاد اضطراب نگاهت را به یک کلام پاسخ گفت: علَیکنَّ بِالفَرار...

و اهل حرم با اشارت تو از خیمه‌گاه بیرون ریختند...

هر کدام به سمت و سویی...

شیهه‌ی اسب‌ها، نعره و فریاد حرامی‌ها، آتش و غارت...

حرم، خیمه به خیمه زیر آتش و سم اسبان می‌سوخت...

و رعب و وحشت بر دل کودکان می‌ریخت...

همان‌جا...

میان ِ حمله‌ی گرگ‌ها

در تعقیب و گریز ِ اسب‌های جنگی و طفلان ِ بی‌پناه

پنج کودک به زیر سم اسب‌ها تلف شدند...

.

غارت خیمه‌گاه که آرام گرفت تو ماندی و حرمی سوخته و اهل بیتی پراکنده!

پیش از آتش ریختن بر سر خیمه‌ها، فقط قتلگاه، سرخ بود!

اما حالا دشت به گلزار شبیه‌تر شده بود!

دشت پر شده بود از پاره‌های تن رسول خدا... !

بچه‌ها از شدت ترس با تمام توانشان گریخته بودند و فقط خدا می‌دانست راه به کجا برده‌اند!

تمام ِ دشت را به دنبال طفلان زیر پا گذاشتی...

چقدر دشت وسیع شده بود...!

چقدر آمار بچه‌ها کم شده بود...!

بچه‌ها را یک به یک پیدا کردی...

از کنار بوته‌های خار...

از گوشه‌ی چادرهای سوخته...

از نزدیکی‌های قتلگاه...

از سمت ِ مدینه...

از سوی ِ نجف...

از زیر سم ِ اسبان...

از گوشه و کنار دشتی به وسعت ِ درد...

طفلانی مجروح و مضطرب با جگرهایی خون شده از وحشت...

.

.

کاش مصیبت به همین‌جا ختم می‌شد...

اما اینجا تازه آغاز مصیبت بود..

تازه آغاز اسارت...

.

حالا تو مانده بودی و یک کاروان اسیر...

اشتران برهنه و بی جحاز...

آفتاب داغ مسیر...

گرسنگی و تشنگی طفلان...

تازیانه و شلاق و غل و زنجیر...

کوچه به کوچه هلهله و شادی مردمان...

ترس و اضطراب و بی‌پناهی طفلان...

ادامه مطلب



نوشته شده در سه شنبه 91 آذر 28ساعت ساعت 3:36 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin