سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

بسم الله  ...

  «ای زینب، ای کلثوم، ای فاطمه، ای سکینه... سلام جاودانه‌ی من بر شما...»

ملکوت ِ صدایت در خیمه‌گاه می‌پیچد و چون نسیم خیمه به خیمه پیش می‌رود

این‌بار اما صدایت مثل همیشه سکینه نمی‌آورد و آرامش بر دل‌ها نمی‌ریزد که آرام از حرم می‌گیرد و دل به دل، آتش بر جان‌ها می‌کشد...

از لحن ِ کلامت پیداست که هنگام ِ وداع رسیده...

تمام ِ حرم به طوافت آمده‌اند

خیمه‌گاه بغض‌آلود و بی‌تاب به تماشایت نشسته...

قلب‌ها، الان است که از سینه‌ها بیرون بیفتد...

در این التهاب ِ وداع، و در این گرما‌گرم ِ فراق، کودکان از همه بی‌تاب‌ترند...

خود را بر دست و بازو و سر و گردن ِ تو آویخته‌اند و هر کدام به کلامی، نازی، بوسه‌ای... سعی می‌کند برای لحظه‌ای هم که شده تو را برای خودش داشته باشد...!

کودکان از تو دل نمی‌کنند، از تو دست نمی‌کشند،رهایت نمی‌کنند...

«باز کن این حلقه‌های عاطفه را از دست و بال ِ من...»

این صدای توست که زینب را به یاری می‌طلبد

و خدا می‌داند که چقدر سخت این کلام بر تو جاری شد

و تار و پود دلت از هم گسست

که تو خود از این کودکان عاطفی‌تری و دلت در بند ِ یک یکشان...

زینب با هزار ناز و نواز و التماس کودکان را از تو می‌کَند

و با هر طفلی که از آغوش تو جدا می‌کند، جانش به گلوگاه می‌رسد...

و بغض بر دلش چنگ می‌زند... چه می‌شود کرد؟!

یک نفر باید از تو جدایشان کند و گرنه تا قیامت هم به رفتنت راضی نخواهند شد!

بی‌تابی طفلان بر سینه‌ات چنگ می‌زند و رفتنت را دشوارتر می‌کند...

زینب از گیر و دار کش مکش کودکان رهایت می‌کند

.

باید به سرعت از خیمه‌گاه دل بکنی هر لحظه است که طفلان خود را از پر و بال زینب رها کنند و دوباره حلقه‌ات کنند... و باز بند ِ رفتنت شوند...

باید به سرعت بتازی و از حرم فاصله بگیری...

ذوالجناح امّاقدم از قدم برنمی‌دارد!!

  حیرت‌زده نگاهت را در پی یافتن بهانه‌ی نتاختنش می‌چرخانی و می‌بینی نازدانه‌ات را که پیش پای ذوالجناح ایستاده واشک‌آلود و ملتمسانه به تو چشم دوخته است...

از اسب فرود می‌آیی....

رقیه، خود را میانِ آغوش تو جا می‌کُند... دست‌هایت را میان دستانش می‌گیرد بغض را فرو می‌خورد و کودکانه می‌پرسد:

پدر جان!  یادت هست وقتی خبر شهادت مسلم رسید؟!...

مبهوت نگاهش می‌کنی و نازدانه‌ات ادامه می‌دهد:

تو یتیمان مسلم را روی زانو نشاندی و دست نوازش بر سرشان کشیدی...

و تو اگر لب از لب بگشایی اشک باریدن خواهد گرفت!

نفسی عمیق می‌کشی... و با نگاه ادامه‌ی کلامش را می‌جویی... ادامه بده دخترکم... بگو... الان است که بابا کنار بغض تو جان دهد!

بغض رقیه می‌ترکد.. هق هق گریه‌اش آتش بر جانت می‌کشد...

بابا! می‌دانم تو که بروی...من ی ت ی م می‌شوم!... چه کسی گرد یتیمی از چهره‌ام بردارد؟ چه کسی مرا روی زانو بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟!خودت این کار را بکن بابا! دست بر سرم بکش... من دارم یتیمی‌ام را می‌بینم!....

رقیه بی‌تاب در آغوشت می‌گرید و تو از رقیه بی‌تاب‌تری...

گرم به سینه‌اش می‌فشاری... به آغوشش می‌کشی... سر و رو و سینه‌اش را می‌بوسی...

دست ولائیت را بر سینه‌اش می‌گذاری... و سکینه بر قلبش می‌ریزی...

رقیه زیر ملکوت دسان تو آرام می‌گیرد... از آغوشت جدا می‌شود و به رفتنت رضا می‌دهد...

سبک بر ذوالجناح می‌نشینی و فرمان رفتنش می‌دهی...

این‌بار امّا این صدای زینب است که از رفتنت باز می‎‌دارد...

مَهلاً مَهلا یَابنَ الزهرا...

ترنم نام مادر دلت را سخت می‌لرزاند

به احترام خواهر دیگر بار از ذوالجناح فرود می‌آیی...

زینب پیش می‌آید...

به گلوگاهت اشاره می‌کند...

اینجا..! مادرمان زهرا گفته بود من اینجا را ببوسم... به نیابت از او و پیش از تمام ِ خنجرهای آب‌دیده!

بگذار گلوگاهت را ببوسم!

 پیش می‌آید...

لب بر گلویت می‌نهد....

و حنجر تشنه‌ات را به آب دیده تر می‌کند...

حالا یک نفر باید بیاید زینب را از تو جدا کند...

و آن نفر کسی نیست جز خودت...!

دست بر سینه‌اش می‌گذاری... و نگاهش می‌کنی...

از همان نگاه‌های ولایی...

همان نگاه‌هایی که تلاطم دل را فرو می‌نشاند و صبر بر مصیبت رفتنت را برایش ممکن می‌کند...

نگاه‌ها بیشتر از این نباید که در تلاقی هم بمانند .... هر لحظه ممکن است زینب قالب تهی کند...

از زینب سوا می‌شوی و می‌روی سوی میدان...

و زینب می‌ماند و تمام ِ مصائبی که پیش از این جدت رسول خدا وعده‌اش داده بود...

.

اشکی اگر جاری شد برای مهدی فاطمه عج دعا کنید.

 



نوشته شده در چهارشنبه 91 آذر 8ساعت ساعت 10:16 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin