یک روز برفی بود.مثل همیشه رأس ساعت 7 صبح از خونه راه افتادم تا ساعت 7.30 به کلاسم برسم.همه جا را برف پوشانده بود.قدم برداشتن در آن روز یخبندان اصلا کار آسانی نبود. بعضی ها آنقدر قدم هایشان محکم و استوار بود که بعضی دیگر ترجیح داده بودند پا روی جای پای آنها بگذارند.اگرچه این کار به آنها حس اطمینان می داد ولی به هر حال آنها نتوانسته بودند نقشی منحصر به خودشان بزنند.بعضی رد کفش هایشان بر برف خیلی عمیق وماندگار بود, معلوم بود که محکم و استوار گام برداشته اند و کفش هایشان یخ شکن بوده.نگاهی به کفش هایم کردم.اصلا برای قدم برداشتن در این راه خطرناک مناسب نبودند.برای همین مجبور بودم کاملا آرام و با احتیاط گام بردارم. بعضی ها انگار در تمام راهشان تنها به یک مقصد چشم داشتند که قدم هاشان کاملا منظم بود و در امتداد یک مسیر مستقیم.برعکس, بعضی دیگر قدم هاشان کج و ماوج,این ور و آن ور, اصلا معلوم نبود به کجا می خواهند بروند!عده ای معلوم بود سعی کرده اند فقط از میان راه های مطمئن گام بردارند ,مثلا آنجا که برف ها کمتر بود یا یخ نزده بود.ولی بعضی دیگر با بی احتیاطی از جاهایی که آب یخ زده بود هم قدم برداشته بودند.در حال نگاه کردن به جای پاهای مختلف بودم که پسرکی را دیدم که خودش را از جاهای یخی سر می داد,بر لبش هم لبخندی بود حاکی از لذت سر خوردن!نگاهش کردم و در دل با نا امیدی گفتم خدا کند به سلامت به مقصد برسد.آخر عمدا سر دادن خود در این اوضاع دیگر نوبر بود به خدا! در آن میان نقشی را دیدم که پس از چند گام نا استوار به خط ممتدی رسیده بود فهمیدم بنده ی خدا هر که بوده پایش لغزیده و خدا میداند چه برسرش آمده؟! و ... این همه نقش روی این برف سفید مرا به یاد"زندگی" انداخت.زندگی راهی پر فراز و نشیب که هرکس فقط یک بار فرصت قدم برداشتن و گام زدن در آن را دارد.و من,من و تو,ما,همه ی مایی که نقش میزنیم بر این راه ... بعضی ها آنقدر نقش هایشان عمیق و استوار است که جای پای محکمی برای دیگران می شوند,بعضی ها در این دنیا خواهان نقشی بزرگ و منحصر به فردند.بعضی بی هدف و حیران و سرگشته هربار به سویی میروند و به قول معروف حزب بادند.و برخی دیگر در تمام زندگی تنها برای رسیدن به یک هدف, کارهایی منظم و در همان جهت دارند.یکی تقوا و ایمانش برایش کفش یخ شکن است و آن یکی که محافظ مناسبی ندارد سرنوشتش نامعلوم.بعضی ها عمدا به راه خطا میروند و لذت گذرای گناه را به درد و رنج ابدی آن ترجیح می دهند . ساعت از 7.30 گذشته بود که به کلاس رسیدم.دیدم دوستانم از من زودتر رسیده اند و سهم من از این دیر رسیدن خوردن تأخیر است و نکاه سرزنش آمیز مسئول آ موزشگاه.در مقام توجیه برآمدم که نگاه مسئول آموزشگاه به من فهماند که هیچ توجیهی قابل قبول نیست.به خیالم امروز هم مثل هر روز است که راه,همان نیم ساعت هر روز باشد, آن هم با آن کفشی که من پوشیده بودم.زمان سنجی ام خوب کار نکرده بود که بدانم گاهی لازم است زودتر راه بیفتی .به هر حال به خاطر احتیاطم در گام برداشتن گرچه به سلامت رسیدم اما خیلی وقت ها فقط رسیدن مهم نیست بلکه به موقع رسیدن مهم است تا از دیگران جا نمانی. راستی روزی هم خواهد رسید که هیچ توجیهی به کار نمی آید برای قصور و کم کاری مان.خیلی دلم می خواست بدانم نقش خودم در آن برف ها چه بوده؟گاهی آنقدر مشغول دیگران میشویم که خودمان را پاک فراموش میکنیم.راستی دوست من تو چطور؟؟؟ تو چگونه بر عالم هستی نقش میزنی؟؟!
By Ashoora.ir & Night Skin