سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

اول نوشت: این روزها عجیب دلم هوائی ِ کربلا شده:( دلم بدجور برای ارباب تنگ شده... زیارت ناحیه مقدسه رو خیلی دوست دارم خصوصا این فرازش رو که اینجا گذاشتم... خودم ترجمه اش کردم... اگه دوستان اهل فن اشکالی دیدند خوشحال میشم تذکر بدن...

بسم الله...

سعی کردم تا اوج ناحیه را به قلم ترجمه بر کاغذ تصوبر کنم، می دیدم که کاغذ آتش می گیرد از داغ آنچه بر آن می نگارم.
برای ترجمه، بارها و بارها بندهای ناحیه را خواندم. گمانم این بود که تکرار این بندها، لغت نامه هایی که اطرافم بر زمین پهن شده بودند و نگاهم -که این بار من ناحیه را از چشم یک مترجم می نگریستم، نه از نگاه یک روضه خوان حسین- دلم را سنگی کند مقابل جریان اشک؛ اما ...
اما هر چه خواندم ناحیه، اشک را حلاوتی بیشتر بخشید برای جاری شدن...!

...فَثَبَتَّ لِلطَّعنِ وَ الضَّرب
پس محکم و استوار برای نیزه برافراشتن و شمشیر کشیدن به پا خاستی و سپاه فجار را از هم پاشیدی و ذوالفقار برکف، چنان ضربه زنان در غبار میدان فرو رفتی که گویا تو همان علی مرتضی هستی.
پس چون تو را دیدند که بس استواری و شیردل و هیچ ترس و هراسی را بر تو راه نیست، دام های مکرشان را بر راهت نهادند و با نیرنگ و پستی، مقابلت به پاخاستند.
ملعون، لشکریانش را فرمان داد تا آب را از تو دریغ ورزیدند؛ و ورود تو را به آن مانع شدند؛ و در قتال با تو از اشتران فرود آمدند، و برای سینه به سینه جنگیدن با تو شتاب ورزیدند؛ و با نیزه و کمان، تیر بارانت کردند و دستان نحس و بنیاد برافکن خویش را سوی تو گشودند و هیچ حرمتی را برایت نگاه نداشتند؛ و نه از قتل یارانت و نه از غارت حرمت، از هیچ جنایتی در حق تو شرم نکردند.
و تو در دل غبار میدان، به پیش می تاختی و آزار و اذیت ها را تحمل می کردی؛ تا جایی که ملائکه‌ی آسمان ها از صبرت به شگفت درآمده بودند.
پس لشکریان دشمن از هر سو تو را محاصره کردند و تورا با زخم های بسیار، از پای انداختند و راه رهایی را بر تو بستند؛ در حالی که برای تو هیچ یار و یاوری باقی نمانده بود. و تو همه چیز را به حساب خدا نهاده بودی و بر آنچه بر تو می گذشت صبر می کردی و از بانوان حرم و کودکانت دفاع می نمودی.
تا این که تو را از اسبت سرنگون ساختند. پس مجروح و زخم خورده بر زمین افتادی و پیکرت زیر سم اسبان لگد کوب می شد و یاغیان با ضرب شمشیر بر تو حمله می کردند.
عرق مرگ بر جبینت نشست و راست و چپ پیکرت به تناوب انبساط و انقباض یافت (بر زمین افتاده بودی) و هنوز گوشه‌ی چشمی، سوی حرم و اهل بیتت داشتی (نگران حرمت بانوان حریمت بودی) و نگاهت را پنهانی سوی خیمه ها می چرخاندی و حال آن که آنچه بر تو می گذشت تو را از اهلت باز می داشت.
اسب تو شیون کنان، با گریه و اشک سوی خیامت سرعت گرفت. پس چون بانوان، اسبت را مصیبت زده دیدند و زینش را واژگون، از حرم بیرون آمدند؛ در حالی که با ناله، تو را می خواندند و به سوی قتلگاه تو می شتافتند. (بانوان بر فراز تل زینبیه آمدند ...)
شمر بر سینه‌ی تو نشسته بود و شمشیر تشنه اش را با ولع بر گلوگاه تو نهاده بود (تا از خون پاک تو سیرابش کند) و دستان پلیدش، محاسن شریف تو را در دست گرفته بود و با خنجرش سر از تنت جدا می کرد.
حواست از حرکت باز ایستاد و نفس های پاکت، نهان گشت و سرت بر فراز نیزه ها بالا رفت و اهل بیتت به اسارت گرفته شدند و سوار بر شتران بی جهاز به غل و زنجیر کشیده شدند. صورت هایشان از حرارت آفتاب داغ مسیر، می سوخت. در بیابان ها و صحراها، در حالی که دستانشان با زنجیر به گردن هایشان آویخته شده بود به جلو رانده می شدند و در بازارها گردانده می شدند....

آخر نوشت: ارباب! هوائیت شده ام...



نوشته شده در جمعه 91 مهر 21ساعت ساعت 8:19 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin