پیرزنِ بیچاره کفشاشو گم کرده بود، اضطراب تو چهره ش موج می زد، بنده خدا مسافر بود و حرمو نمی شناخت، از یه خادم پرسید باب الرضا کجاست؟ خادمه بهش آدرس داد اما کاملاً مشخص بود، نفهمید کجا رو می گه. همین طور گیج راه افتاد به سمتی که خادم نشونش داده بود. با خودم گفتم چی کار کنم کاش برم کمکش. همین طور نگاش می کردم کم کم از جلو چشام دور شد، نگاه ساعتم کردم دیدم تا نیم ساعت دیگه باید خوابگاه باشم، گفتم دیر میشه اما باز دیدم وجدانم راضی نمیشه!! خلاصه یه چند دقیقه ای تو برم نرم هام موندم آخر یهو گفتم:« رَب اِنّی لما انزلتَ الیَّ من خیرٍ فقیر» راه افتادم دنبال بنده خدا؛ ماشاءالله با اینکه سنش بالا بود خیلی تند و چالاک راه می رفت خلاصه کلی دنبالش دویدم آخر یه جا وایستاد تا دور و برش رو برانداز کنه فکر کنم داشت دنبال خُدّام حرم می گشت. چند لحظه وایستادم تا نفسم راست بشه. رفتم جلو دستمو گذاشتم رو شونه اش:- سلام حاج خانوم می خواین برین باب الرضا ؟! با همون اضطرابش و با لهجه ای که درست نمی فهمیدم چی میگه گفت: کفشامو گم کردم. دستشو گرفتم گفتم با من بیا. رفتم از کفشداری براش یه جفت دمپایی گرفتم و گذاشتم جلوی پاش گفتم بفرما حاج خانوم اینم عیدی امام رضا بپوش که بریم باب الرضا! پوشید، خوشحال شد انگار واقعا فکر می کرد کفشارو امام رضا داده نگاه به دمپایی ها می کرد و می گفت امام رضا به ما کفشم داد. همین طور واسه من حرف می زد و با هم رفتیم تا صحن جامع، باب الرضا رونشونش دادمو ازش خداحافظی کردم اون هم با کلی دعا و قربون صدقه رفتن، ازمن جدا شد. وقتی پیرزن رفت با خودم فکر کردم اگه این اتفاق واسه من افتاده بود که یه دفعه یه نفر بیاد بدون هیچ مقدمه ای بهم بگه می خوای بری باب الرضا؟! حتی بدون اینکه از قبلش منو دیده باشه، بعد هم دست منو بگیره و ببره، من حتماً فکر می کردم که این یه معجزه بود!!! حتما اون پیرزن هم وقتی به خونوادش رسیده بود گفته بود که امام رضا براش چه معجزه ای کرده!! البته واقعا هم همینطور بود چون همیشه که قرار نیست خود آقا یه کاری برات کنه گاهی واسطه می فرسته. اون شب هم آقا مثل همیشه کرم کرد و منو واسطه این معجزه کرد!! خلاصه تا حالا هرچی معجزه دیده بودم و شنیده بودم یه طرف! اینکه اون شب تو حرم من خودم معجزه بودم یه طرف!!
By Ashoora.ir & Night Skin