همیشه روی خرید قرآن جیبی ام خیلی دقت می کنم، خیلی! حاشیه اش چطور باشد،چه رنگی باشد! خط و جلدش چه شکلی باشد... و هزار و یک وسواس دیگر... همیشه قرآنم قشنگ می شود... خیلی قشنگ... طیبه خیلی خوشش آمده بود... ادای آدم خوبها را درآوردم و قرآنم را به طیبه هدیه دادم... یکی دیگر برای خودم خریدم... آن را هم هدیه دادم به زهره... سومی را به فاطمه... چهارمی را به مرضیه!! پنجمین قرآنم را خیلی عجیب دوست داشتم!! نمی شد که دل بکنم! اعظم گفت چقدر قرآنت قشنگ است می شود به من بفروشی؟!!!! فروختن که اصلا! من قرآن هدیه می دهم! نمی فروشم!! قرآنم را نگاه کردم! اصلا دلم به دادنش راضی نبود اصلا! قرآنم را خیلی دوست داشتم خیلی! دلم اصلا نمی آمد ببخشمش! لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون!! تکرار دائم این آیه داشت دیوانه ام می کرد!! تو به جلد این قرآن دل بسته ای خجالت بکش! تو از این قرآن هیچ نفهمیده ای! دستم را کردم توی کیفم قرآنم را دادم به مریم گفتم این را بده به اعظم بگو ملیحه گفته عیدی میلاد امام رضاست! این قرآن را هم هدیه دادم! نهج البلاغه ام را هم دادم به زهره! نهج البلاغه را که دادم تو گویی جانم از بدن رفت!! من با این نهج البلاغه نفس می کشیدم! زندگی می کردم!! دور تا دورش پر بود از حاشیه نویسی ها و برداشت های خودم! زیر و رو کرده بودمش! عاشقش بودم! و زهره عاشق تر از من! نهج البلاغه ام را هم هدیه دادم! حالا قرآن جیبی ندارم! نهج البلاغه ام هم کنارم نیست! راستی اگر اخلاص نباشد تمام زندگی انسان بر باد می رود! رفتم حرم! از آقا فقط یک چیز خواستم... اخلاص... پ.ن: شهید علم الهدی از روی قرآن جیبیش شناسایی شد. کاش منم یه همچین نشونه ای داشته باشم. انس با قرآن...
By Ashoora.ir & Night Skin