اینجا مکه است... سرزمین ابراهیم خلیل... اما...امروز انگار عجیب نورانی شده است... خودش هم این را خوب می فهمد...
بت خانه ها در تب و تاب آمد و شد عرب جاهلی... غرق در زرق و برق نذرها، سرخ از خون قربانی ها... بت خانه ها پر رونق... چراغ میکده ها روشن...
میکده ها مرگ می پاشند در دل جزیرة العرب...
مکه غرق هیاهوست...کف و سوت طواف برهنگان گرد کعبه... فریاد مرگ در کش مکش قبیله ها، صدای گریه دخترکان زیر آوارهای خاک... مکه غرق هیاهوست...
.
جایی کمی بیرون از این هیاهو اما، ملکوت، پرده سکوت انداخته روی دهانه یک غار...
سکوت است و ملکوت است و محمد...
محمد سال هاست که با خلوت غار انس دارد... سال هاست که ماه از پس این غار به او لبخند می زند... سال هاست ستاره ها تمام شب را به تماشای او می نشینند... سال هاست که خورشید محو نور اوست...
دلش امروز حسی عجیب دارد... حسی شبیه انتظار!... انگار منتظر کسی است...
به یک باره چیزی شبیه آرامش، چیزی از جنس دلهره و ترس فضای غار را پر می کند...
نور می ریزد و غار پر می شود از حضور جبرائیل....
اقرأ... سکوت غار محو غوغای پر ملائک می شود... دل محمد می لرزد... خیره می شود در پر جبرائیل... اقرأ... محمد مبهوت ِ وحی فقط تماشای جبریل امین می کند...
کم کم به خود می آید... آرام صدایش می لرزد: خواندن نمی دانم ...
اقرأ... تکرار جبریل لب های ملکوتی محمد را به خواندن وا می دارد... و محمد می خواند...
به نام تنها انیس تمام سال های غارش... می خواند نغمه پیامبر شدنش را...
مکه به خروش می آید... بت کده ها می لرزند...
ملائک کل می کشند....آسمان نور می بارد.... ماه باز لبخند می زند... ستاره ها مشک می بارند روی دامان زمین...
محمد از خلوت غار جدا می شود ... زلال وجودش از کنار کعبه جاری می شود...
.
.
.
دریا دریا رحمت و خیر و برکت با خودش می آورد بالای صفا، طنین پر از صداقت صدایش می پیچد میان زمین و آسمان: قولوا لااله الاالله تفلحوا...
آری، پیامبر رحمت از همان لحظه نخست دامن دامن رستگاری می آورد با خود.... قولوا لااله الاالله تفلحوا.......
By Ashoora.ir & Night Skin