رنگ شفق سرخ می شود.... رنگ عرش سیاه...
پ.ن: تمام حرف من امروز فقط همین است: چه گدشت بر تو در آن سیاه چال، که دعا کردی برای مرگت ای ماه؟!....
ملائک بی هیچ شوق حتی برای پرواز، تکیه به طاق عرش، غرق ماتم و آه...
صدای مناجاتی می پیچد در خلوت چاه...
آسمان خم می شود... شرمنده و خجل، آرام « آمین » َش را می خواند زیر آوای پردرد دعا...
آ...م...ی...ن...
آمین...
دعایی مستجاب می شود... اسیری از بند رها...
.
.
.
تخته ای بلند می شود روی دست چهار غلام... روی تخته انگار افتاده تکه ای از ماه... پیچیده در پارچه ای سیاه...
تخته سنگین است عجیب...
یک تکه ماه... رنجور و خسته از چاه... چه رازی است در سنگینی این ماه؟!
.
.
.
تخته روی پل رها می شود... صدای نحسی به آواز بلند می شود... هذا امام رفضة...
.
.
.
پروانه ها گرد ماه جمع می شوند... پارچه کنار می رود... تازه رخ ماه عیان می شود... کبود و سیاه و بسته در زنجیر ... راز سنگینی تخته فاش می شود...
.
صدای پروانه ها بلند می شود به گریه و آه...
می لرزد، دل ِ منتظر ِ بانویی چشم دوخته به راه...
چشم ِ پاک ِ دختری خیس می شود به هرگز نیامدن پدری اسیر در چاه...
تنگی دلش انگار هرگز نمی شود تمام...
دل ِ معصومه ای می لرزد... پشت رضایی خم می شود... حضرت موسایی مهمان مادر می شود...
By Ashoora.ir & Night Skin