وارد منطقه میشوم. انگار ذرهای بیگانه با محیطم و فضایی غریب مرا در برگرفته است. مثل بچهای که خطایی از او سر زده است و در مقابل پدر و مادرش ایستاده در حالی که میداند از خطای او با خبراند، شرمنده خیره خیره نگاه میکنم و منتظر فرمان حرکت راویام. دقیقاً احساس یک طفیلی (کسی که به خاطر دیگران دعوت شده است). کفشهایی را میبینم که منتظر صاحبانشان هستند. کفشهایم را در میآورم و هم صدا با مداح: رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق به دنبال راوی و همراه سایر بچهها مسیری را که سالیان پیش، جنگاورانی بیادعا طی کرده بودند، طی میکنیم و به پیش میرویم. چرا کفشهایم را در آوردم؟ چون ممکن است زیر پای من، گلویی در خاک خفته باشد، درست زیر پای من. شاید زیر پای من دو چشم دفن شده باشد. به زیر پای من. هر جایی که من پا مینهم شهیدی به خاک افتاده است. آنقدر در این افکار غرق شدم که از کاروان، عقب افتادم. بالاخره در یک محوطه باز توقف میکنند و راوی شروع میکند به روایتگری و مداح به نوحهگری. دوست ندارم اینجا بمانم. از جمع کنده میشوم. میخواهم جبهه برایم روایت کند. میخواهم داستان را از زبان این خاکها بشنوم. چفیهای روی صورتم کشیدهام. جایی مینشینم. پشت به سیم خاردارهایی که مرزهای صریح نرفتن را نشان میدهند. رملهای فکه را در دست میبرم و میفشارم: آیا دوباره اینها را لمس خواهم کرد؟ انگار صحنه را میبینم. انگار میبینم که جوان و پیر در حال جنگیدناند. انگار میبینم کسی در نزدیکی من مجروح شده و آن طرفتر کسی دارد در خون خود میغلتد و آب آب میگوید. شهیدانی که با لبانی خشکیده بر روی خاک افتادهاند. تعدادی از این سنگر به آن سنگر دشمن را نشانه میگیرند. آری انگار میبینم دستهای خالی از سلاح را در حصار محاصره و میشنوم صدای قلبهایی را که میگویند: اگر گلولههایم تمام شده، هنوز قلبی در سینه دارم که میتپد. به اطرافم نگاه میکنم. اینان کیانند که خود را بر روی خاک افکنده اند؟ یادشان رفته که چه پست و مقامی دارند؟ صدای هق هقشان قلبم را از جا در میآورد. رملها را دوباره در دست میفشارم : آیا دوباره من اینجا خواهم آمد؟
By Ashoora.ir & Night Skin