سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

تقدیم به آن مادر جاویدالاثری که شب میلاد بی بی س به آسمان پر کشید...

آن آخرین باری که پیشانیت را بوسیدم، تو فقط آرام گفتی: برو پسرم به سلامت... و نگاهت را دوختی به آسمان تا مبادا آنهمه مهری که توی آن چشمها موج می زد، پای رفتنم را سست کند، می دانم به دلت الهام شده بود، می دانم بوی شهادت می دادم! اما تو مرا نذر حسین ع کرده بودی، می دانم دلت مرا می خواست اما تو مرا برای خدا می خواستی نه برای دل خودت....
کوله پشتی ام را برداشتم و گفتم: دعایم کن مادر و تو فقط چشم هایت را به نشانه پاسخ روی هم گذاشتی...خم شدم و برای بار آخر لبهایم را روی گرمی دستانت گذاشتم، و تو آرام، بی هیچ حرفی فقط صبوریت را به رخم کشیدی... سرم را بالا که گرفتم دوباره گفتی برو پسرم به سلامت! همانجا بود که فهمیدم دیگر از من دل کنده ای...
قرآن را گرفتی بالای سرم، آینه را دادی توی دستم و من از آینه می دیدم که داری تماشایم میکنی... و من از آینه می دیدم که چقدر برایت عزیزم...
 - خداحافظ مادر...
آب را ریختی پای یاسهای جلوی خانه و من قدمهایم را تند و پر شتاب از زمین کندم تا مبادا دلم بماند پیش دستهای مهربانت...نگاهت مرا در پیچ و خم کوچه گم کرد و من رفتم...
و تو هنوز هر روز آب می ریزی پای ان یاسها، پشت پای رفتن ِ آن روزم!
من رفتم و حتی لااقل گوشه گلزار هیچ سنگ قبری به نام من نیست تا تو دلتنگی هایت را روی آن گریه کنی... من رفتم و برای تو از من حتی یک پلاک، تکه ای پیراهن یا که حتی استخوانی نیامد، من رفتم و تو هنوز هر صبح برای قامت من اسپند دود می کنی، همان قامتی که تمام دلخوشی تو در آن گره خورده بود، همان قامتی که برایش هزار و یک آرزو ردیف کرده بودی...
من رفتم و تو هنوز هم چشم در انتهای آن کوچه داری، همانجایی که برای نگاه آخر تماشایم کردی...
من رفتم و تو ماندی مادر...
.
.
.
مادر!
یادت هست با حوصله کنارم می ایستادی تا من وضو بگیرم؟! آن وقت مهربان تر از همیشه به من لبخند می زدی و محکم مرا بغل می کردی و راه می افتادی سمت مسجد...راستش مادر! من توی همان مسجد محله مان خدا را پیدا کردم! همان مسجدی که تو همیشه مرا می بردی همان مسجدی که تو ی دعای کمیل هایش همیشه هق هق گریه ات بلند بود...
هنوز گرمی دستانت را توی دستهایم حس میکنم...آن شبها که دستانم را می گرفتی و با هم می رفتیم هیئت! زنجیر کوچکم را یادت هست؟! چقدر ذوق می کردی وقتی من وسط هیئت زنجیر می زدم...
عاشورا که می شد چقدر بی تابی می کردی، چقدر گریه می کردی، چقدر این اشکهایت برایم ناب بود...راستش مادر! من از این اشک هایت، من از این هیئت رفتن هایت عاشق حسین ع شدم...
این روزها غوغایی است در بهشت، مثل همان روزها که تو، توی خانه مان مولودی به پا می کردی! یادش بخیر چه برو و بیایی می شد، خانه را برق می انداختی، آنقدر گل و بلبل به در و دیوار می زدی و انقدر مشک و عنبر و اسپند دود می کردی که خانه مان می شد بهشت! زنهای همسایه، اقوام، دوستان...همه بودند خانه چقدر شلوغ می شد...آن وقت جشن می گرفتی!...یادش بخیر... توی این جشن ها انگار جوان می شدی! انگار دوباره جان می گرفتی...یادت هست؟! همیشه میلاد بی بی س که می شد تو دیگر سر از پا نمی شناختی... راستش مادر! من توی همین جشن گرفتن های تو عاشق بی بی شدم...
این روزها غوغایی است در بهشت، مثل همان روزها که تو، توی خانه مان مولودی به پا می کردی! نمی دانی چه برو و بیایی است، فرشته ها بهشت را آذین بسته اند، شنیده بودم قرار است مهمانی عزیز داشته باشیم، مهمانی که حتی پیغمبر برای آمدنش انتظار می کشد... راستش اما نمی دانستم آن میهمان عزیز ِ پیغمبر تویی! تو! مادرم!...
شب میلاد بی بی س تو هم میهمان بهشت می شوی...خبر آمدنت همه جا پیچیده است...
حالا بهشت را دارند آذین می بندد، برای هر قطره اشکی که توی هیئت ریختی اینجا برایت چراغی روشن کرده اند، برای هر لبخندی که توی جشن میلاد بی بی س زدی اینجا برایت باغی به پا کرده اند... برای هر دردی که از دوری من کشیدی اینجا برایت خادمی گذاشته اند... حالا بهشت آماده است... تو هم شب میلاد میهمان پیغمبری...
مادر! آنهمه غصه ات دارد تمام می شود...شب میلاد تو هم می آیی اینجا...
حالا من ایستاده ام جلوی بهشت، حالا من منتظر توام...
حالا بهشت منتظر توست...
شب میلاد بی بی س تو هم میهمان پیغمبر می شوی...

پینوشت:
فاتحه ای بخوانید به روان پاک امام و شهدا



نوشته شده در دوشنبه 91 اردیبهشت 25ساعت ساعت 3:53 عصر توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin