چهل شب است که چشم های آسمانیش جز به روی خدا لبخند نزده اند...چهل روز است که قلب پاک و مهربانش جز برای خدا نتپیده است......
.
.
جبرئیل آمده است...با یک سبد سلام و درود خدا...چیز دیگری هم انگار توی دستانش موج می زند...عطر سیب فضای حراء را پر از بهشت می کند... افطار آخر را خدا خودش از بهشت برای محمد ص فرستاده است... فتم میقات ربه اربعین لیلة...
غار پر می شود از نور... پیامبر میان نور و عطر جان می گیرد...
.
از جبل النور پایین می آید..سیب توی دستانش نور می دهد، عطر می پاشد... انگار ماه را انداخته باشند توی یک دریاچه مشک!... نگاه پیامبر خیره در سیب... عطر سیب مدهوشش می کند و هر لحظه وجودش لبریزتر و لبریزتر می شود... چه رازی است در این سیب؟!....
.
.
به یک باره صدای در قلب خدیجه را از جا می کند... چهل شبانه روز است که نگاه مهربان خدیجه دوخته بر این در اشک می ریزد...
در را که باز می کند انگار نور است که فواره می زند... انگار مشک است که می پاشد روی جانش...
آری محمد ص آمده است...سیبی از بهشت در دست...چهل شب تهجدش را خدا با این سیب عوض داده است...چهل شب انتظار خدیجه را نیز!
عشق است که در تلاقی دو نگاه موج می زند...خدیجه تازه می فهمد چقدر دلش تنگ محمد ص شده بود...محمد ص تازه می فهمد چقدر عاشق خدیجه است... اینبار نور و عطر و عشق با هم فواره می زنند... آسمان غرق تماشا... فتبارک الله احسن الخالقین...
.
.
تمام پاکی ها و زیباییها نازل می شوند میان ملکوتِ دستان پیامبر و سیب بهشت دو نیم می شود... نیمی پیامبر، نیمی خدیجه...
شهد سیب جان خدیجه را تازه می کند....خدیجه نورانی تر و نورانی تر می شود... تمام جانش بوی مشک می گیرد...انگار آسمان دارد جا می گیرد در دلش...
انسیه حوراء بر جان خدیجه نازل می شود... آری خدیجه بر بهشت آبستن می شود...
.
.
خدیجه هر روز حس تازه ای دارد...هر روز دلش جوانه می زند...هر روز جوانه های دلش قد می کشند تا آسمان...هر روز نورانی تر و خوشبوتر می شود... هر روز چهره اش بهشتی تر و بهشتی تر می شود...
.
.
پیامبر آمده است...
گل روی خدیجه به صد تبسم شکفته است، انگار دارد با کسی حرف می زند... پیامبر با همان مهر همیشگیش می پرسد خدیجه جان با که سخن می گویی؟! – فدایت شوم طفلی که در درونم است مونس تنهاییهایم شده! با من سخن می گوید...
پیامبر لبخند می زند، با تبسمش انگار تمام درهای بهشت به یکباره به روی خدیجه گشوده می شود، چه نسیم خوشبویی دارد این لبخند، چقدر خدیجه آرام می گیرد به پای این تبسم...چقدر خدیجه دوست دارد لبخند همسرش را...
پیامبر لبخند می زند...پیامبر می داند طفل درون خدیجه کیست....!
پیامبر لبخند می زند...پیامبر جان می دهد برای طفل درون خدیجه....!
.
.
نه ماه از آن شبی که پیامبر مهربان سیب را دو نیم کرد می گذرد...خدیجه تنهاست، تنهاتر از همیشه...زنهای مکه به جرم عاشق شدنش، به جرم همسری محمد ص تنهایش گذاشته اند... خدیجه می فهمد انگار وقتش رسیده است...
غمگین و پر درد از خدایش یاری می خواهد...
.
.
به یکباره خانه پر نور می شود، به یکباره غم از دل خدیجه دور می شود... چهار بانوی بهشت از آسمان آمده اند برای کنیزی خدیجه...
.
.
نوری می تابد و تمام خانه های مکه را پر می کند، آسمان پر می شود از ندای تبارک... بهشت در زمین هبوط می کند...فتبارک الله احسن الخالقین....
.
.
طفل را که می دهند در آغوش خدیجه انگار بهشت را گذاشته اند توی دامنش... طفل سلام می دهد به مادر و چهار کنیز بهشتی اش...مادر نه ماه با این صدا انس گرفته بود...طفل را محکم در آغوش می کشد...طفل به رسالت پدر گواهی می دهد و به وصایت همسر نیز!... خدیجه تازه می فهمد راز آن سیب را... خدیجه تازه می فهمد...
.
.
پیامبر از راه می رسد...چهره اش بهشتی تر از همیشه... تکبیر می گوید و آسمان چشمهایش پر از لبخند است و اشک!...الله اکبر...الله اکبر...
پیامبر خیر کثیرش را به آغوش مهر می کشد....
کوثر و رحمت خیره در چشمان هم...پدر و دختر عشق می گیرند از نگاه هم...
- خداوند او را فاطمه نامید چرا که او و شیعیانش از آتش بریده اند... خدا کوثرش را فاطمه نامید...
پیامبر خیر کثیرش را می چسباند روی قلبش... فقط خدا می داند چه بهجتی نازل می شود بر قلب پیامبر...
پیامبر خیر کثیرش را روی دستانش بالا می برد...انا اعطیناک الکوثر... حالا دیگر برای همه فاش می شود راز آن سیب...
By Ashoora.ir & Night Skin