در ساحل اروند، روی ماسههایی پر از صدف شکسته، نشستهام. موجهای آب جست وخیز میکنند. صدای اروند در فضا پیچیده است ... نه، این صدای اروند نیست! صدایی از حنجرههایی در اعماق آبها است. اروند، شرمگین است که حجابی از گل به صورت کشیده. شرمگین از آن روزگارانی که حسادت در رگهای امواجش رسوخ کرده بود. به چشم میدید مردانی را که متلاطمتر از موجهای اویند. سرعتشان بیشتر از جریانهای اوست. نعرهیشان، بلندتر از خروشهای اوست. دستهایشان قویتر از بازوان اوست. اروند تاب نیاورد. تا توانست جوشید. گرما را به آسمان سپرد. نعرهای زد. هر که را توانست به کام کشید. عدهای را به دست کوسههایش سپرد و تعدادی را هم به دوش جریانهای شتابندهاش سوار کرد. ولی ... اروند شکست خورد! تسلیم همت دلاوران گردید و به تماشای عبورشان از پلی تحمیلی نشست. پنجههای اروند، هنوز که هنوز است درد میکند. ولی فهمیده است که زمان، حسودان را در آغوش یادش، نگاه نمیدارد و اگر اکنون نام و نشانی دارد به خاطر این است که زمانی، پاک نهادانی، رامش کردند و از پهنایش به تاریکیها هجوم بردند و اکنون قبرستان ستارههاست. ماسهها را به دست میگیرم. روایت از اشکهای اروند میکنند. به صدفهای ریز ساحل با دقت مینگرم. چه صدفهای زیبایی! هر کدامشان، سفری از اعماق تا ساحل داشتهاند و اینک در مقابل من خود نمایی میکنند. یعنی ممکن است این صدفها از زیارت جسمهای شهیدان آمده باشند. بعضیهاشان لب ندارند. شکسته و ناقص نمایند. شاید لبهایشان را در بوسهگاه پای شهیدان دخیل بستهاند!
By Ashoora.ir & Night Skin