سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

من گریه می کردم و تو کام مرا با تربت برداشتی تا من بفهمم گریه هایم را باید با صاحب این خاک آرام کنم، من بهانه می گرفتم و تو با قرآن برایم لالایی می خواندی تا من بدانم فقط باید برای این آیه ها بهانه بگیرم... من راه رفتن را توی مسجد یاد گرفتم، حرف زدن را توی هیئت!! همان مسجد و هیئتی که تو مرا با خود می بردی...و من با شمردن دانه های اشک تو شماره کردن را هم همانجا یاد گرفتم! یک دو سه.... هزار...نه! بی نهایت...
من همانجا یاد گرفتم که بابا آب نداد!!! بابا خودش هم تشنه رفت... همانجا یاد گرفتم که باید با آن در بسوزم... همانجا یاد گرفتم که باید اشک هایم را روی آتش آن در بریزم... همانجا یاد گرفتم که فقط باید از آن کوچه بروم و گرنه گم می شوم!.... همانجا یاد گرفتم.... من بسته به این در سوخته بزرگ شدم،نه! تو مرا دخیل این در سوخته بزرگ کردی....
مادر! چقدر مرا عاشق کردی....
این روزها که غرق غم و ناله ام، این روزها که اشک بی بهانه می بارد، این روزها که من عاشق تر از همیشه ام، این روزهای غریب فاطمیه....... این حدیث دائم توی سرم می چرخد: هر گاه نسیم محبت ما اهل بیت در دلتان وزیدن گرفت، در حق مادرتان بسیار دعا کنید....[1]
مادرم! دستهایت را نه! قدم هایت را می بوسم...



[1]  . حضرت امام جعفر صادق علیه السلام



نوشته شده در پنج شنبه 91 اردیبهشت 7ساعت ساعت 8:15 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin