سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ساعت یک و نیم آن روز

 دری باز می شود... نگاهی بی شرم به پشت در خیره می شود...گرچه پشت در صدایی آشنا استغاثه می کند... گرچه پشت در ذی القربای پیغمبری ایستاده است...  گرچه پشت در...اما به بهانه بسته بودن درهای دیگر این در هم دوباره بسته می شود...
تا انتهای کوچه همینطور است... درها گره خرده در تردید هم باز و بسته می شوند!! فقط نفاق و تردید است که از لای این درهای نیمه باز بیرون می زند... باز مرحبا به آن دری که دوباره بسته می شود، مانده ام در آن درهایی که نیمه باز می ماند تا بسته شدن درهای دیگر را نیشخند بزند!!!
چهل شب است که این درها کوبیده می شوند... بعضی از درها دیگر اصلا باز نمی شوند!! باز مرحبا به آنهایی که لااقل باز می کنند و دوباره می بندند!! بعضی از درها دیگر اصلا باز نمی شوند...
دری باز می شود...
- کیستی؟
- زهرای پیغمبر...
- تو؟! این موقع شب چه می خواهی؟!؟؟!!
- جئتک مستغیثا...جئتک منتصرا... به یاریم بیا...
- مگر آن دیگری آمد که من بیایم؟؟!!
- تو مگر در غدیر خم حاضر نبودی؟!
- بودم
- مگر نشنیدی که پدرم می گفت...
صدای نحس آن سوی حرف زهرا س را نیمه تمام می گذارد: - نه! من دور ایستاده بودم!!! صدای پیامبر به من نمی رسید.... دوباره در بسته می شود...
چهل شب است که بسته شدن این درها تکرار هرشب این کوچه هاست...
زهرای پیغمبر سر به زیر می اندازد تا مبادا نگاهش در نگاه امیرش گره خورد...سر به زیر می اندازد...
تمام درهای شهر بسته اند...
.
....بازگردید... به آن خانه سوخته در بازگردید... حجت تمام شد...این مردم آمدنی نیستند... تمام درهای شهر بسته اند....



نوشته شده در چهارشنبه 91 اردیبهشت 6ساعت ساعت 6:43 صبح توسط ملیحه سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin