قرآن را باز می کنم و می نشینم پشت رحل:
مادر دوباره برایم قرآن بخوان، مثل بچگی هایم، تو بخوان تا من گوش بدهم، حالا مرا ببوس نوبت من است، من برایت حمد را می خوانم و تو از سر شوق مرا محکم بغل کن، دوباره من اخلاص را می خوانم و تو برایم دست بزن آن هم از ته دل. این ها را که خواندم دعای فرج را از من بپرس، بگذار مثل همان بچگی هایم برایت بخوانم و از نیمه هایش با دعای دست قاطیش کنم آنوقت تو لبخند بزن و بگو دقت کن عزیزم.
بگذار دور اتاق با شوق بدوم و با همان صوت بچگیم برایت قرآن بخوانم. بگذار دوباره با شیطنت قرآن حفظ کنم، دوباره داد بزنم: بیسمی الله الوحمن الوحیم! و تو دوباره بگو رحمن، دخترم؛ دوباره بگو رحیم دخترم!
آن رادیو را روشن کن شاید هنوز هم مثل رمضانهای بچگی هایم استاد پرهیزگار توی آن باشد و برای من قرآن بخواند، یادش بخیر چقدر استاد پرهیزگارِ توی رادیو برایم عزیز بود.
مادر دلم برای قرآن تنگ شده است، خیلی وقت است دیگر برای قرآن خواندنم به من جایزه نداده ای!! من هم خیلی وقت است که دیگر برایت قرآن نخوانده ام!! نمی دانی چقدر دلم برای قرآن تنگ شده است، امروز دوباره نشستم پای ترتیل استاد پرهیزگار، اشک هایم همینطور بی اختیار می آمد، دلم عجیب تنگ شده است، برای آنوقتهایی که پرهیزگار قرآن می خواند و تا عمق جانم می نشست، کاش مثل بچگی هایم هنوز هم با شوق قرآن می خواندم، آن موقع که بچه بودم قرآن می خواندم و دلم به جایزه های پدر و گاهی حتی به یک شکلات راضی می شد، نمی دانم اما الان که بزرگ شده ام چرا آن همه جایزه های بزرگ خدا چشمم را نمی گیرد؟!! چرا برای خدا قرآن نمی خوانم تا صدایش را بشنوم که به تبارک بلند است؟!! نمی دانم چرا حالا که بزرگ شده ام نمی فهمم صدای خدا را «فاقرؤوا ما تیسر من القرآن»، نمی دانم چرا؟؟!!! اما انگار در دنیای ما آدم بزرگها برای قرآن وقتی نیست...!!
مادر! نمی دانی چقدر دلم تنگ شده است برای قرآن...
By Ashoora.ir & Night Skin